-
1403پست یک
یکشنبه 5 فروردینماه سال 1403 02:17
سلام عیدتون مبارک سال 1403 یه سال عجیب غریب، جدید و ترسناکیه برام همه چیزش گنگه، انگار پا گذاشتم تو یه سیاره جدید! یه شغل جدید، یه زندگی جدید،خونه ی جدید، میشه تقریبا گفت کات شدن اکثر دور و بریای قدیم! ساده تر بخوام بگم 1403 برام یه شروع کاملا جدید و البته مبهمه! امیدوارم اگر زنده بودم و سال دیگه خواستم آپدیت کنم و...
-
رابطه ها
چهارشنبه 23 اسفندماه سال 1402 06:51
+ سلام این پست مربوط میشه به اوایل پاییز یا آخرای تابستون 1402 دلم نمیخواست هیچ وقت پستش کنم، اما خوبه که یه سری چیزا یه گوشه کناری حک شن... بخاطر همین دلم نمیومد خاطراتی که نوشتم و پست نکردم رو بزارم اینجا... «از سر دلتنگی زنگ میزنم به رضا که خبرشو بگیرم و حال بچه های بیمارستان رو بپرسم» +سلام سَید -سلام سعید...
-
نبودی
یکشنبه 20 اسفندماه سال 1402 20:48
نوشته بود؛ صبح شنبه، نبودی... غروب جمعه، نبودی... وسط هفته، نبودی... روز تولدم، نبودی... بارون اومد، نبودی. برف اومد، نبودی. تنها موندم، نبودی... تو، همش نبودی. همش نیستی... همش... (حالا تصور کن داری متن رو میخونی و چاوشی داره با صدای خَش دارش،زیر لب میگه؛ ) هنوزم اون شبای گریهی مَستی رو یادم هست کُجا موهاتو وا کردی،...
-
چاپ سیلک
دوشنبه 30 بهمنماه سال 1402 20:33
خیلی وقت بود نیومده بودم، یکم درگیربودم خونه رو جابجا کردیم اومدیم جای بزرگتر، خیلی بهتر از جای قبلیه، آرومم میکنه اینجا راستی پروژه حدودا یک ماهی میشه تموم شده، بیخیال اونجا شدم آدمای کثیفی داشت یه مغازه اجاره کردم و دم و دستگاه چاپ سیلک گرفتم، احتمالا تا آخر این هفته یا هفته ی بعدی کار رو شروع میکنم خودم آقای خودمم...
-
تا صبح
شنبه 2 دیماه سال 1402 01:04
قرار گذاشته بودم با خودم چرکنویسای قدیمی رو ادیت و پست کنم اما زورم میاد هر دفعه... ولی پستشون میکنم حتما... باعث میشه یادم بمونه به کیا اعتماد کردم و از کیا زخم نشسته رو سینم و کیارو مثه خونوادم میدونستم... امشب نمیخواستم اصلا پستی بزارم اومدم اینجا یکم حال و هوام عوض شه، هر موقع خیلی دلتنگم میام اینجا... چند وقت...
-
روزمرگی
دوشنبه 6 آذرماه سال 1402 10:16
یه چند وقتیه هیچ اتفاق قابل نوشتنی نمیفته! یه یکنواختی بیخود، روزا کار، شبا فیلم و سریال و... میدونی؟! واسه منی که همش دنبال دردسر و شلوغی و هیجان بودم زندگی الانم خیلی کسل کننده شده... نمیدونم یه جور مسخره ایم! به قول آرش یه حالِ کثافتی ام... خلاصه خوب نیست دیگه بی حوصله... اعصاب خورد کن... دلتنگ... یکنواخت... میشه...
-
روز پزشک
چهارشنبه 1 شهریورماه سال 1402 12:42
«سر صبی زنگ زده با یه صدای حق به جانب میگه تو نباید یه تبریک بهم بگی؟میگم مگه چه خبره؟ میگه مثلا روز پزشکه ها!» +الهی بگردمت،بهونه الکی نمیارم ولی به جون سعید انقد درگیر بودم به کل فراموش کردم یه همچین روزی هم هست! - آره دیگه، وقتی میزاری میری بایدم مارو فراموش کنی! +من و فراموشی؟! تنها صفتی که خدا واسم نزاشته همینه،...
-
فراموشی
یکشنبه 1 مردادماه سال 1402 19:19
+ میگم، میدونی چی ترسناکه؟ - تو دنیای ما؟ همه چی... +آره، ولی میدونی چی از همه ترسناک تره؟! -چی؟ +دیشب خواب دیدم مُردَم! -عه... گمشو، خدانکنه +خواب بود خب، دست من نبود که! -انقدر بهش فکر میکنی... +بابا اینم جزئی از برنامهی زندگیمونه دیگه، چه ربطی داره، بزار تعریف کنم... -خب، اسمشو نیار یچیز دیگه بگو بجای اون کلمه!...
-
کشیکای آخر
سهشنبه 27 تیرماه سال 1402 03:35
«حول و حوش ۸ غروبه، مریضا رفتن، مریم و خانم مقص... لو دارن پرونده هاشونو تکمیل میکنن، منم دارم لباس عوض میکنم که یه صدای شاکی و بلند میگه» -سلام! کسی نیس؟ آقای مو..ی؟! « لباسمو تند تند میپوشم و میام بیرونِ در تیشرتمو تنم میکنم و میرم سمت ورودی و مریمم پشت سرم میاد» مریم: این کیه دیگه +نمیدونم والله، میرم میبینم تو نیا...
-
درگیریه اورژانس
چهارشنبه 31 خردادماه سال 1402 00:23
ساعت یک و نیم ظهره، میرم در اتاق رِست رو باز میکنم و رو یه مبل میشینم، چند دقیقه بعد، دخترِ یکی از مریضای دیالیزیمون میاد داخل و یه مبل اونطرف تر میشینه» -خسته نباشید +سلامت باشی -درس میخونین؟! +نه دارم بازی میکنم - آخه پرستارا میگفتن دانشجویین +آها، فک کردم الانو میگی! آره چطور؟ : D -هیچی همینجوری، گفتم اگر کمکی از...
-
دکتر
پنجشنبه 28 اردیبهشتماه سال 1402 14:58
«نشستم دارم کتاب میخونم تو اتاق استراحت که یکی میزنه به در» +بفرمایین -اجازه هست؟ +بفرمایین -سلام! +عــــــــــه، سحـــــــــــــر! ســــــــــلام دِتری -ســــــــــــــلام خـــــــــــــان داداش جــــــــان «بلند میشم از جام،پشت سرش دکترمیاد داخل و درو میبنده و سحر میاد بغلم میکنه» -خـــوبی؟ من دلم یذره شده واست +تو...
-
زندگی
پنجشنبه 29 دیماه سال 1401 05:12
« نمیدونم اسم کپشن رو چی باید بزارم،«زندگی» شاید...؟! هوم؟! دلم میخواست این خاطره ی خوشگل اینجا بمونه که هر بار میبینمش کیف کنم و به خودم و دوستام افتخار کنم!» «با سحر، محترم، آرش و مریم شیفتم، نسبتا شلوع بود و کسی نتونست بره واسه استراحته شب، ۵ صبحه و نشستیم تو اتاق رِست و محترم میره نیمرو درست میکنه واسه صبحونه و...
-
علیله!
دوشنبه 2 آبانماه سال 1401 05:49
«پشت استیشن نشستم دارم برنامه ماه قبل رو نگاه میکنم که یه خانم مسنی میاد داخل » پیر زن: مادر جون میشه سرمم رو وصل کنی؟هیچ جون ندارم دیگه... - من: آره مامان جان،شما دراز بکش تو اتاق ایزوله،آخه تخت خالی نداریم،الان بچه ها میان وصل میکنن برات +سحر بعد از آماده کردن سرم: خانوم جون اسم و فامیلتون چیه یادداشت کنم؟ پیر زن:...
-
نعیم-لنگرود-تهران
شنبه 27 فروردینماه سال 1401 09:32
« اول شیفته و حسابی خوابم میاد، جلوی در آزمایشگاه وایستاده بودم و با یکی از بچه های آزمایشگاه صحبت میکردیم که مراجعه کننده براش میاد و میره، نعیم از کنارم رد میشه و آروم زیر لب میگه» + کاری نداری؟ -نه دختری، خسته نباشی +مرسی «چند قدم میره جلو تر و برمیگرده سمتم که انگار چیزی میخواد بگه ولی حرفشو میخوره و آروم زیر لب...
-
تمدید طرح
شنبه 15 آبانماه سال 1400 06:28
- چطوری؟ + بد نیستم - تو که خوب باید باشی،ما که داریم میریم راحت میشی از دستمون + کجا میرین -طرحم تموم میشه اخر این ماه + دروغ میگی؟ -نه بخدا،خوبی بدی دیدی حلالمون کن:( +تمدید میشی بابا،مگه کشکه برین،تازه عادت کرده بودیم بهتون - نه،ولی خدا از زبونت بشنوه سید! +گمشوووو همون بهتر تمدید نشی،منو اینجوری صدا نکن دیگه - ها...
-
تعریف تنهایی
چهارشنبه 28 مهرماه سال 1400 20:18
یکی میگفت؛ «من اگر بخوام تنهایی رو معنی کنم میگم؛ بعد از شنیدن خبرای خوب، کسی رو نداری که براش با ذوق تعریف کنی...» فک کنم یکی از بهترین تعریفای تنهایی بود. - ندارمتون که...
-
نذر!
یکشنبه 28 شهریورماه سال 1400 04:33
«نشستم دارم سیگار میکشم عکس دوتا سایه میفته رو دیوار یدفعه میپرن جلوم» نعیم +هوووووو من -زهر مار +نترسیدی؟بی ذوق! سحر بیا بریم گفتم این شکل آدمیزاد نیستا! -آی کیو سایت افتاد رو دیوار خب! «دوتایی میزنن زیر خنده،نگاشون میکنم یه پک محکم میزنم به سیگارمو دودشو ول میکنم تو هوا و جفتشون گم میشن توی دود» +چیزی شده؟ -نه،چطور؟...
-
تولدت مبارک-رمز آی دی تلگرامت
شنبه 6 شهریورماه سال 1400 09:42
-
پیک پنج
شنبه 16 مردادماه سال 1400 00:30
سلام خیلی وقت بود ننوشته بودم،یعنی اصلا وقت و توان نوشتن رو نداشتم اوضاع خیلی بیشتر از اون چیزی که میبینین و بهتون تو تلویزیون نشون میدن خراب تره،
-
هفدهم رمضان هزارو چهارصد
جمعه 10 اردیبهشتماه سال 1400 06:32
« نشستیم داریم سحری میخوریم یدفعه میخنده! » + چیه؟ به چی میخندی؟ - حس میکنم دارم خل میشم + همینجوری عیب و ایراد رو خودت گذاشتی شوهر گیرت نیومده تا حالا - عه گمشو، چه ربطی داره +ربطش به اینه که وقتی کشیکی کل اورژانسو بوی ترشی برمیداره:))) - تو کی وقت کردی انقد نامرد شی؟ + والا سر شب دستم خالی بود گفتم یه تغییراتی ایجاد...
-
بخش بستری- دنیا
یکشنبه 5 اردیبهشتماه سال 1400 05:48
«اسمش دنیاست، ۲۵ سالشه، لاغر اندام با صورت کشیده و چشمای مشکی یه غمی تو چشاشه که آدمو دیونه میکنه حاتم واسش مشکل پیش اومد و مجبور شد بره ۱۲ شب من موندم و اورژانس و بخش بستری ای که ۷تا مریض داره که یکیش دنیا خانومه، جلوم نشسته داره بیرونو نگاه میکنه از پنجره به غذاشم لب نزده!» +به چی نگاه میکنی؟ -خورشید کی طلوع میکنه؟...
-
بهار
پنجشنبه 28 اسفندماه سال 1399 12:46
پریروزا میگفت اسفند امسال مثه سالای پیش نیس اسفند باید بوی "باهار" بده، باید وقتی نفس میکشی بوی گل ریه هاتو پر کنه باید زنبور وز وز کنه در گوشت،پرنده بخونه، کلاغ نعره بزنه... اسفند باید عطر باهارو با خودش بیاره اسفند امسال اسفند نیست،آبانه!بی روح، خشک، سرد... "مهران"
-
میهن بلاگ
جمعه 19 دیماه سال 1399 20:36
خب، به سلامتی میهن بلاگ هم درش گِل گرفته شد! اصلا انگار نه انگار کلی خاطره و دست نوشته و دلنوشته اونجاست یه اخطار، چند روز زمان برای بک آپ و...تمام!! کلی خاطره هیچ شد... چقد بی رحم واقعا،از طرفی حق میدم به مدیرای میهن بلاگ ولی چون هزینه نگهداری و...خیلی زیاد شده شاید چاره ای نداشتن واقعا یادش بخیر،چنتا قالب وب میهن...
-
زمستون
جمعه 5 دیماه سال 1399 09:24
بعضی چیزارو نمیشه فهمید،باید حسش کرد؛ مثلا اینکه چقد میتونستم دوست داشته باشم، یا مثلا چقدر میتونستم در طول شبانه روز دورت بگردم و قربون صدقه چشمای درشت و معصومت برم و خسته نشم میدونی؛ بعضی چیزارو نمیشه با زبون گفت...باید دستتو میزاشتی روی قلبم و چشماتو میبستی و با دلت گوش میدادی تا ببینی چطور به تالاپ و تولوپ میفته...
-
وحشی بافقی
شنبه 26 مهرماه سال 1399 01:44
خیلی وقتا به این فکر میکردم که چی داشته تو دل بافقی میگذشته که نوشته؛ ”دلتنگم و با هیچ کسم میل سخن نیست... ” واقعا برام جای سوال بود که آدم باید به کجا برسه همچین چیزی بگه... این روزا قشنگ حس و حال شاعرو میفهمم و خریدارم،البته ما کجا و حضرت شاعر کجا... +میترسم، میترسم برسم به بیت آخرت شاعر... حضرت... آقا... حرف...
-
پائیز و دلتنگیاش
سهشنبه 22 مهرماه سال 1399 14:09
سلام دلم میخواد برگردم به ۱۳ سال قبل... اون روزی که مرتضی هُلم داد گفت برو دنبال زندگیت،برو زندگیتو بساز یکی مثه ما نشو... دلم میخواد برگردم به روزی که مینا جلوی راهمو گرفت و گفت میخواد با من باشه و خندیدم بهش و مسخرش کردم... دلم میخواد برگردم به سال ۱۱سال پیش و دستم رو دکمه کانکت اینترنت نمیرفت... دلم میخواد برگردم...
-
تعلیق
سهشنبه 1 مهرماه سال 1399 13:30
سلام آخ که نگم تو این مدتی چیا گذشت بهما تو مرکز تلفن بودم و واسه پیگیری حق و حقوقمون چند نفری جمع شدیم و یه نامه تنظیم کردیم و هر کدوم از بچه ها پیش یه مسئول بردن تا همه چی سر یه نفر خراب نشه، منم قرار شد ببرم پیش رئیس حراست که تازه عوض شده بود و هیچ شناختی نداشتیم ازش. چند روز بعد از حرف زدنامون بهم زنگ زدن که تعلیق...
-
ادامه پست 31 تیر
جمعه 24 مردادماه سال 1399 11:42
سلام گفته بودم حقمو میگیرما هنوز اونچه باید و شاید کاملِ کامل نگرفتم ولی سخت مشغولم برگشتم شدم اوپراتور تلفن شغل به شدت خسته کننده و کسل کننده ایه ولی خب از اورژانس خیلی خیلی بهتره یه کاری کردم از وسط ماه جابجام کردن :-D و اینکه الان حالم بهتره،همچنان هم در تلاشم تا تغییر رستم اوکی بشه همین
-
مداد و پاک کن
چهارشنبه 8 مردادماه سال 1399 21:56
از اول ابتداییم چیزای زیادی یادم نیس ولی دوم ابتداییم رو از همون روز اول سر صف یادمه وسطای سال خیلی خیلی دوست داشتم با خودکار بنویسم یادمه معلممون میگفت یکم دیگه تحمل کنین از سال سوم و ما هم میگفتیم چشم یادمه سوم ابتدایی معلممون آقای رضایی بود خیلی اصرار کردیم که با خودکار بنویسیم و با کلی کلنجار موافقت کرد ولی یه شرط...
-
عطا
شنبه 4 مردادماه سال 1399 06:20
دیشب یاد عطا افتادم یدفعه همخدمتیم بود یادش بخیر چقدر ناله میکرد:-D آخرین خبری که داشتم ازش تو رستوران یه دانشگاه کار میکرد! اون مغز،اون همه استعداد تو برق! یاد اون شبی افتادم که شب آخر خدمت عارف تا صبح بیدار بودیم یا اون شبی که نم نم برف میبارید و هوا خیلی قشنگ بود و رفتیم واسه حشمت پستونک خریدیم یا اون شبی که رفتیم...