سیــــــــزده
سیــــــــزده

سیــــــــزده

فراموشی

+ میگم، میدونی چی ترسناکه؟ 

- تو دنیای ما؟ همه چی... 

+آره، ولی میدونی چی از همه ترسناک تره؟! 

-چی؟ 

+دیشب خواب دیدم مُردَم! 

-عه... گمشو، خدانکنه

+خواب بود خب، دست من نبود که! 

-انقدر بهش فکر میکنی... 

+بابا اینم جزئی از برنامه‌ی زندگیمونه دیگه، چه ربطی داره، بزار تعریف کنم... 

-خب، اسمشو نیار یچیز دیگه بگو بجای اون کلمه! 

+نمیشه که! 

-تلاشتو بکن!  :)) 

+خُلی بخدا، نشستم با کی دارم حرف جدی میزنم! 

- قهر نکن، بگو گوش میدم! 

+دیشب خوابشو دیدم! گذاشته بودنم تو قبر، دور و اطرافم خیلی شلوغ بود، یدفعه همه جا تاریک شد! بعد انگار چراغارو روشن کرده باشن، چند نفر دور قبرم مونده بودن، چند بار تکرار شد این صحنه ها و تعداد آدمایی که میموندن کمتر و کمتر میشد  و آخرش دیدم هیچ کسی نیست  پیش قبرم! هیچکسی نبود، تنها بودم...! خیــــــلی ترسیده بودم، خیلی وحشتناک بود همش تو سرم این جمله پلی میشد، دنبال راضی کردن کیا بودی؟! دورو برتو ببین؟! حتی نمیان سر بزنن بهت! 

-نگو اینجوری میترسم... 

+پاشو بریم، دلم واسه محمدرضا تنگ شده

-محمدرضا کیه؟ 

+ میگم بعدا بهت، میای بریم؟ 

- کجا؟؟ 

+ قبرستون؟! 

- جدی داری میگی؟! 

+آره! 

-الان؟! 

+آره

-میدونی که من با تو همه جا میام! ولی شرط داره! 

+شرط؟! چی؟! 

-تو رانندگی کنی! 

+ باشه! پس میای؟ 

-آره، خوبی؟ 

+فقط دلم تنگ شده


پی نوشت:  هر روز خلوت تر و خلوت تر میشه دورم! حتی فکرشم نمیکردم یک روزی به اینجا برسم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد