سیــــــــزده
سیــــــــزده

سیــــــــزده

تا صبح

قرار گذاشته بودم با خودم چرکنویسای قدیمی رو ادیت و پست کنم اما زورم میاد هر دفعه... ولی پستشون میکنم حتما... باعث میشه یادم بمونه به کیا اعتماد کردم و از کیا زخم نشسته رو سینم و کیارو مثه خونوادم میدونستم... 

امشب نمیخواستم اصلا پستی بزارم اومدم اینجا یکم حال و هوام عوض شه، هر موقع خیلی دلتنگم میام اینجا... 

چند وقت پیشا یجا خونده بودم نوشته بود«خوشبحال شادمهر عقیلی، یکی رو داره که بهش بگه( من نمیدونم خودت یجوری آرومم کن...)»  قشنگ بود... حسودیم شد... کاش هممون یکی رو داشتیم که میرفتیم پیشش مینشستیم حرف میزدیم، گریه میکردیم، زار میزدیم  و خودمونو خالی میکردیم و بعدشم اصلا انگار هیچ اتفاقی نیفتاده برمیگشتیم سر زندگیمون... 

کاش همچین آدمایی بودن... وقتی خوشحالی وقتی ناراحتی مستقیم بری پیشش و همه چیتو باهاش تقسیم کنی و رفیقت باشه... 

چه حس داغونیه... من میتونستم تا صب بنویسم امشب...! 

روزمرگی

یه چند وقتیه هیچ اتفاق قابل نوشتنی نمیفته! 

یه یکنواختی بیخود، روزا کار، شبا فیلم و سریال و... 

میدونی؟! واسه منی که همش دنبال دردسر و شلوغی و هیجان بودم زندگی الانم خیلی کسل کننده شده... 

نمیدونم یه جور مسخره ایم! به قول آرش یه حالِ کثافتی ام... 

خلاصه خوب نیست دیگه

بی حوصله... اعصاب خورد کن... دلتنگ... یکنواخت... 

میشه بفهمین چی میگم؟! 

فراموشی

+ میگم، میدونی چی ترسناکه؟ 

- تو دنیای ما؟ همه چی... 

+آره، ولی میدونی چی از همه ترسناک تره؟! 

-چی؟ 

+دیشب خواب دیدم مُردَم! 

-عه... گمشو، خدانکنه

+خواب بود خب، دست من نبود که! 

-انقدر بهش فکر میکنی... 

+بابا اینم جزئی از برنامه‌ی زندگیمونه دیگه، چه ربطی داره، بزار تعریف کنم... 

-خب، اسمشو نیار یچیز دیگه بگو بجای اون کلمه! 

+نمیشه که! 

-تلاشتو بکن!  :)) 

+خُلی بخدا، نشستم با کی دارم حرف جدی میزنم! 

- قهر نکن، بگو گوش میدم! 

+دیشب خوابشو دیدم! گذاشته بودنم تو قبر، دور و اطرافم خیلی شلوغ بود، یدفعه همه جا تاریک شد! بعد انگار چراغارو روشن کرده باشن، چند نفر دور قبرم مونده بودن، چند بار تکرار شد این صحنه ها و تعداد آدمایی که میموندن کمتر و کمتر میشد  و آخرش دیدم هیچ کسی نیست  پیش قبرم! هیچکسی نبود، تنها بودم...! خیــــــلی ترسیده بودم، خیلی وحشتناک بود همش تو سرم این جمله پلی میشد، دنبال راضی کردن کیا بودی؟! دورو برتو ببین؟! حتی نمیان سر بزنن بهت! 

-نگو اینجوری میترسم... 

+پاشو بریم، دلم واسه محمدرضا تنگ شده

-محمدرضا کیه؟ 

+ میگم بعدا بهت، میای بریم؟ 

- کجا؟؟ 

+ قبرستون؟! 

- جدی داری میگی؟! 

+آره! 

-الان؟! 

+آره

-میدونی که من با تو همه جا میام! ولی شرط داره! 

+شرط؟! چی؟! 

-تو رانندگی کنی! 

+ باشه! پس میای؟ 

-آره، خوبی؟ 

+فقط دلم تنگ شده


پی نوشت:  هر روز خلوت تر و خلوت تر میشه دورم! حتی فکرشم نمیکردم یک روزی به اینجا برسم

کشیکای آخر

«حول و حوش  ۸ غروبه، مریضا رفتن، مریم و خانم مقص... لو  دارن پرونده هاشونو تکمیل میکنن، منم دارم لباس عوض میکنم که یه صدای شاکی و بلند میگه» 

-سلام! کسی نیس؟ آقای مو..ی؟! 

« لباسمو تند تند میپوشم و میام بیرونِ در تیشرتمو تنم میکنم و میرم سمت ورودی و مریمم پشت سرم میاد» 

مریم:  این کیه دیگه

+نمیدونم والله، میرم میبینم تو نیا دیگه

مریم:  نه میخوام ببینم کیه! 

«یکم مکث میکنم که بهم برسه و حرکت میکنیم سمت ورودی، رضا جلوی در بود!  » 

+سلام

مریم:  عه تویی؟ کوفت بگیری فک کردم اومدن دعوا با سعید! خودمو تند تند رسوندم بهش ببینم کیه! 

رضا:  صدامو نشناختین؟ دعوا چرا؟ 

مریم:  نه،هیچی ولش کن، چرا انقد شاکی ای؟ 

رضا:  جفتتون بیشعورین! خدافظ! 

«برمیگرده و میره سمت در، منو مریم یه نگاه همدیگه رو میندازیم و صداش میکنیم» 

+چته وحشی؟ 

رضا:  یعنی من از دهن یه الدنگه آشغال باید بشنوم شما دارین میرین؟! 

مریم:  عجب آدمایی پیدا میشنا... این همه سفارش کرده بودم تا قطعی نشدنش نمیخوام کسی بدونه و خودم میخوام به دوستام بگم! 

رضا:  یعنی قطعی نیست هنوز؟ 

مریم:  نه به جون پرهان«پسرش»  منتظر نامه ی تائیدیه‌ی دانشگاهم

رضا:  خب تایید شد! باید مقصد تایید کنه که با شناختی که من ازت دارم مطمئنم اونو از قبل داری! 

مریم:  جدی میگی؟ کی گفت بهت؟ 

رضا:  سل... ی داشت با سیا... ی حرف میزد منم تو اتاق بودم از دهنشون در رفت

«برمیگرده سمت من و ادامه میده» 

رضا:  اسم توام آوردن واسه مرخصی، یکساله موافقت نشد و یکماهه موافقت کردن، گفتن تهدید کردی  اگه تایید نشه کلا انصراف میدی! 

+ جون سعید میخواستم بگم بهتون... میدونستم موافقت میکنن، درخواستمو دیدن خوشحال شدن! 

رضا: آره اتفاقا، خیلی شنگول بودن موقع حرف زدن از خداشونه شماها برین! 

مریم:  گور باباشون... ولش کن

رضا:  جالب شد! شما دوتا از همدیگه خبر داشتین؟ 

+نباید میداشتیم؟! 

رضا:  یعنی عن بودن رو دارین کامل میکنینا

« سه تایی میزنیم زیر خنده، رضا ادامه میده» 

رضا:  همون بهتر میرین، دو تا دکل گیرنده کمتر! 

مریم:  گمــــــــشو، ما چکارتون داریم آخه

رضا: شما کار ندارین؟! نصف آتیشای بیمارستان از گور  شماها بلند میشه

+به ما چه، خب خودشون میان درد و دل میکنن، ما فقط شنونده ایم! 

مریم: آخه یکی این حرفو میزنه که خودش (گوش)  نباشه تو از ما هم بدتری

«بازم میزنیم زیر خنده» 

رضا:  ولی خیلی نامردین، شما برین ما خیلی تنها میشیم

مریم:  منظوزت از ما تنها میشیم کیه؟ 

رضا: من، سحر، علیرضا

+اوکی!«برمیگردم سمت مریم و با لبخند میگم»  خبر نداره سحر هم میره؟

مریم: حتی علیرضا رو هم نمیدونه؟ 

رضا:  زرررر میزنین؟ چرا اینجوری میکنین آخه شما.... چرا نمیگین به من... 

«مریم لبخند میزنه سرشو میندازه پایین و هیچی نمیگه و برمیگرده تو بخش!» 

رضا: سیگار داری؟ 

+آره... 

(ساعت یازده شبه که گوشیم زنگ میخوره، رضاست) 

رضا:  سلام سعید جووون

+سلام عمو رضا، جونم؟ 

رضا:  عجله دارم میخوام زود قطع کنم شارژ زیاد ندارم داره خاموش میشه گوشیم! 

+خب چی شده؟! 

رضا: نه اینارو گفتم که سه خط فحش به خودت بدی من دیگه وقتمو هدر ندم!! 

+خلی بخدا! چی شده؟ 

- زنگ زدم بگم جابجا کردم شیفتمو، با بچه ها هم هماهنگ کردیم، پسفردا شب بیا اورژانس،ترجیحا۲ شب به بعد! 

+حالت خوبه؟ ۲شب بیام چکار آخه؟! خونه زندگی دارم من! 

رضا:  بیا مسخره بازی در نیار منتظرم خدافظ

(گوشی رو قطع میکنه و منتظر جواب نمیمونه!  روز بعد مریم بهم زنگ میزنه) 

مریم:  سعید؟ رضا بهت زنگ زد؟ 

+آره، گفت فردا ۲شب بیا اورژانس! 

مریم:  چرا؟ به منم گفت! 

+نمیدونم! میای؟ پرهانو چکار میکنی؟ 

مریم:  پرهان که اون موقع خوابه، دلشوره گرفتم، چکار داره؟ 

+نمیدونم، ولی مطمئنم هر چی هست مربوط میشه به رفتنمون! 

مریم: خداکنه! پس میبینمت؟! 

+آره

«یک شب حرکت میکنم سمت بیمارستان تو راه یه پاکت سیگار هم میگیرم، نزدیک بیمارستان متوجه ویبره گوشیم میشم، رو سایلنت بود و ۱۱تا تماس بی پاسخ!!( رضا،سحر، دکتر عا.. ی، علیرضا، مریم، سحر، سحر، سحر، دکتر عا..ی، دکتر عا.. ی، رضا، مریم)  بالای لیست اسم رضاست شمارشو میگیرم و بعد بوق اول برمیداره» 

رضا:  راه افتادی؟ 

+نزدیکم، کیا پیشتن؟ 

رضا: من و دکتر و علیرضا و مریم و آرش و محمد و....

+سحر هم هست؟ 

رضا:  نه چطور؟ 

+آخه همتون زنگ زدین سحر هم چند بار زنگ زده بود، قطع کن ببینم چکار داره

رضا: خیلی هم جوابمونو دادی،ولی کن،  اونم قراره بیاد اینجا، حتما میخواسته ببینه راه افتادی یا نه

+باشه حالا وایسا زنگ بزنم

«قطع میکنم و زنگ میزنم به سحر اونم بعد از چنتا بوق جواب میده» 

سحر:  چرا جواب نمیدی خان داداچ

+خوبی؟ چیزی شده؟ 

سحر:  نه ماشینم دست داداشمه میخواستم بگم بیای دنبالم که آژانس گرفتم، تازه راه افتادم

+نکبت سر راهم نیستی که بیام دنبالت، نیم ساعت راهه! آژانستم مگه؟ 

سحر:  پس واسه چی داداشی؟ به چه دردی میخورین پس؟ 

+عوضیو ببینا، جلوی هلال احمر نشتارود پیاده شو، مصطفی شیفته اگه زودتر رسیدم که میبینمت اگرم نه که صداش کن پیشش بمون زودی میام

سحر:  نه دیگه تو راهم

+بمون دور زدم! میخوام بیشتر پیشت باشم... 

سحر:  دورت بگردم من، باشه بیا

«ده دیقه بعد میرسم، مصطفی بیرون وایساده داره ماشینارو نگاه میکنه، پیاده میشم میرم پیشش، یه نخ سیگار روشن میکنیم و یکم گپ میزنیم و بعد چند دقیقه سحر میرسه، از مصطفی خداحافظی میکنم و میریم سمت ماشین خودمون و راه میفتیم» 

سحر:  تو میدونی چه خبره؟ 

+نه والا، ولی احتمالا رضا و بچه ها میخوان خدافظی کنن! 

سحر:  منم همین حدسو میزنم، دلت تنگ میشه؟ 

+برای بیمارستان یا بچه ها؟ 

سحر:  هر دوتاش

+ بیمارستان قطعا نه! ولی بچه ها چرا... 

سحر:  دلم نمیاد برم... حیف بود اکیپمون، تازه عادت کرده بودیم به هم، الان باید پخش شیم... 

«صداش میلرزه، بغض میکنه، چراغ ماشین رو روشن میکنم دنبال فندک میگردم و اتفاقی چشمم میخوره به سحر، چشاش خیس بود و ریملش پخش شده بود» 

+یا حضرت خضر

سحر:  چته؟؟ ترسیدم! 

+من باید بترسم! تاریکه هوا، ساعت ۲نصفه شبه، چرا اینشکلی ای تو! 

«خودشو تو آینه میبینه و میزنه زیر خنده» 

سحر:  کلی پولشو دادما، همش پخش شد! 

+چیه این کثافتارو میزنین به خودتون، حیف نیس، صورتت به این قشنگی؟ 

سحر:  همین توئه عوضی نبودی منو مسخره میکردی میگفتی زشت؟ 

+ مسخره نمیکردم که، زشتی دیگه! با آرایش زشت تر میشی فقط

«دستم رو دنده بود و  بازومو محکم نیشگون میگیره ولی دست خودش درد میاد و یه آخ میگه و میخنده، چن دیقه بعد میرسیم به بیمارستان، خلوت بود و همه ی  بچه ها تو حیاط بودن!

( مریم، علیرضا، زهرا ع..... ی، محمد ر.. ی، رضا، سیاوش، آرش، مریم مف.. ی، داریوش، خانم عب.. ی(رادیولوژی)،یاسر  ) 

یه گوشه پارک میکنم و سحر زودتر پیاده میشه میره سمت بچه ها و منم پشت سرش میرم و سلام و احوالپرسی» 

علیرضا:  سلام آشغال! 

+سلام بی ادب! 

«میرم سمت رضا و بغلش میکنم که مریم مارو میبینه» 

مریم:  میشه منم بغلتون کنم؟ لطفا؟ میشه؟ 

رضا با خنده:  دوربین اینجاست، داستان میشه

مریم : جدی گفتم رضا، خواهش میکنم... 

« همه نگاش میکنیم و برمیگرده تو صورت هممون نگاه میکنه و یه قطره اشک از چشماش میفته» 

رضا:  عه مریم؟ چی شد؟ 

مریم:  دلم تنگ شده براتون... از الان... 

رضا:  خل نشو بریم داخل اینجا گرمه

«راه میفتیم سمت داخل و میخواستیم بریم تورست که هممون جا نمیشدیم و به پیشنهاد آرش رفتیم تو اتاق جراحی سرپایی!» 

سیاوش: شماها اینجایین چرا اصلا؟! 

علیرضا:  دیونن، بیکار بودن اومدن اینجا، ولشون کن آشغالارو! 

سیاوش:  پس تا همتون جمعین و با من کار ندارین برم یکم دراز بکشم، امروز خیلی خسته شدم، خانم مف.. ی امری نیست؟ 

مریم مف.. ی:نه برادر، برو... برو... شب بخیر

«  خانم مف.. ی هم گوشیش زنگ میخوره و میره، از بیرون صدای دکتر میاد» 

دکتر: بچه ها اومدن؟ 

سیاوش:  آره، تو جراحین

«چن ثانیه بعد تو چهارچوب در میاد و میمونه و چند لحظه مکث میکنه» 

مریم: خانم دکتر؟ خوبی؟ سلام! 

دکتر:  سلام، سلام

«میره سمت سحر و بغلش میکنه و بعدش مریم و بعد میاد سمت من» 

آرش:  دکتر، دکتر، اون نیست، اون نیست

«همه میزنیم زیر خنده که دکتر برمیگرده سمت آرش و میگه، چرا اینم هست، بعد روشو میکنه سمتم و محکم بغلم میکنه!  » 

رضا:  دکتر سعیدو بغل کرد، آرش تو چرا سرخ شدی

آرش:  یکی باید خجالت بکشه دیگه قاعدتا، سعید الان گرمه حالیش نیست! 

«بازم هممون میخندیم، حدود  یک ساعتی بیمار نمیومد و بعدش گهگداری یکی سرو کله‌ش پیدا میشد و دکتر میرفت ویزیتش میکرد و بر میگشت ما هم صحبت میکردیمو خاطره تعریف میکردیم و میخندیدیم،که گوشی مریم زنگ میخوره و میره بیرون جواب میده و بعد چند دقیقه برمیگره» 

مریم:  بچه ها، پرهان از وقتی من اومدم بیدار شده دیده من نیستم لج کرده نمیخوابه، پیمان هم حریفش نمیشه  بخوابوندش گفتم بیارتش اینجا، دارن آماده میشن بیان

+خب چه کاریه، پاشو برو خونه به زندگیت برس

رضا:  راست میگه سعید، برو خونه، گناه داره نصفه شبی بچه رو  زا به راه  کنین! 

مریم:  دلم نمیاد... 

سحر: آره مریم برو گناه دارن، بازم میبینیم همدیگه رو خب

مریم:  اگه ندیدیم چی؟ اگه بی معرفت بودین و نیومدین چی؟! 

«میزنه زیر گریه، به قول خودش عــَــر میزد و گریه میکرد!  (همیشه میگفت من گریم نمیگیره اما گریم بگیره مثه خانوما آروم و یواش گریه نمیکنم،عــَــر میزنم!)  » 

رضا:  دیونه نشو، ما که اینجا هستیم، بچه ها هم هماهنگ میکنیم میان باز دور هم جمع میشیم، ولی نه اینجا، بیرون بیمارستان

علیرضا:  تورو خدا گریه نکن یزید، همه رو بیدار کردی 

« همه میزنیم زیر خنده، خود مریمم خندش میگیره» 

رضا:  من زنگ میزنم به پیمان میگم نیاد، توام خدافظی کن برو یواش یواش

«دکتر همون لحظه میاد داخل و رضا میره بیرون»

دکتر:  چی شده؟ چرا زار میزنی؟ 

علیرضا:  هیچی پرهان بیدار شده این داره همراهیش میکنه میخوایم بفرستیمش بره

دکتر:  چی میگی علیرضا؟ 

«سحر و آرش با خنده برای دکتر توضیح میدن چی شده» 

دکتر:  خب همینارو نمیتونی مثه آدم توضیح بدی؟ 

علیرضا:  بخدا نمیدونی چقدر سخته 

«هممون میزنیم زیر خنده و رضا میاد داخل» 

رضا:  مریم بیا برو، به پیمان گفتم نیاد، بچه لج کرده، تورو میخواد

+میخوای بیام باهات؟ نصفه شبه، تو جاده پُر از جَـک و جونوره! 

«مریم میره جلوی در و برمیگرده یه نگاه به هممون میندازه و رو صورت هممون مکث میکنه و میره جلوی دکتر و  سحر و بغلشون میکنه و دوباره هر سه تاشون میزنن زیر گریه، برمیگرده سمت آرش و یکم نگاهش میکنه و میره سمت علیرضا» 

علیرضا:  یجوری با گریه نگاه میکنی انگار یه تیکه پیتزایی که از شب قبل قایم کرده بودی تو یخچالو من خوردم! 

«میزتیم زیر خنده هممون و مریم خنده و گریه رو قاطی میکنه و میاد سمت من» 

+بخدا منم نخورده

«دوباره میخندیم هممون، یه قدم میره سمت رضا که کنارم وایساده و دوباره برمیگرده سمتم و سرتا پامو نگاه میکنه» 

مریم:  میدونی دوست دارم؟ 

+الهی بگردمت

مریم:  میای بازم ببینمت دیگه؟ آره؟ 

« منتظر نمیمونه جوابشو بدم و میاد بغلم میکنه، شاید چند دقیقه تو بغلم بود و گریه میکرد، بغضم گرفته بود...  »

مریم:  سعید نری حاجی حاجی مکه ها... 

+چشم

مریم:  بخدا  نمیبخشمتا... 

+میام بخدا مریم، میشه بَس کنی؟ 

مریم:  دلم تنگ میشه واست... 

علیرضا:  بابا بیا اینطرف خفه کری بچه رو

«مریم با خنده از بغلم میاد بیرون و میره سمت رضا و دستش و دراز میکنه و با رضا دست میده و باهاش خدافظی میکنه و موقع رفتم دوباره برمیگرده هممون رو نگاه میکنه و آرپم یه خداحافظ میگه و میره» 

آرش:  بچه ها من برم یکم استراحت کنم؟ پاس رِستمه

دکتر:  آره، حتما... برو

«آرش با هممون خدافظی و معذرت خواهی میکنه و میره» 

علیرضا:  این بیشعور چرا گریه نکرد  و بغل نکرد کسیو؟ 

«هممون میخندیم» 

رضا:  نمیخواین بشینین؟ 

«هر کی میره یه گوشه میشینه و منم رو یه صندلی چرخدار برعکس میشینم» 

دکتر:  سحر تو از کی میری؟ 

سحر:  من کشیک آخرم پریروز بود، دیگه نمیام! 

رضا:  یعنی بی خدافظی میخواستی بری؟ 

سحر:  دلم نمیومد... چجوری خدافظی میکردم باهاتون...؟ مثه مریم که جونش داشت در میرفت...؟! 

« چن لحظه سکوت میشه» 

علیرضا:  هرکی خوب بود یا از اینجا رفته، یا داره میره، یا هم برنامه‌ش اینه که بره، مثه من! 

رضا:  اینجا مگه ارزش کار درست رو میفهمن؟ هرکی کیسه کش بهتریه جای بهتری میره و سِمَت میگیره! 

دکتر:  ول کنین تورو خدا... الان وقتش نیست، کم حرص میخوریم سر این چیزا هر روز، الانم بخوریم...؟! 

رضا:  از وقتی فهمیدم بچه ها دارن میرن، منم  تو فکر رفتن افتادم

علیرضا:  بخدا حق داری... یکاری کردن فراری بشیم از اینجا و دل و دماغ کار کردن نمونه برامون...... 

+بیخیال بچه ها، اینجا  هرچقد بد بود و حقمونو خوردن، یه خوبی داشت، نمیتونین انکارش کنین

علیرضا:  چه کوفتی اینجا رسید بهت مرتیکه؟ تو که خودت داری میری! 

«همه میزنیم زیر خنده» 

سحر:  باعث شد با هم آشنا شیم، رفیق شیم، خونواده شیم، اینش ارزش داشت برام... من هیچ وقت شماهارو فراموش نمیکنم، همونطور که نعیم هر روز زنگ میزنه و خبر تک تکتونو بعد هر شیفت ازم میگیره و فراموشتون نکرده... 

+نعیم... 

علیرضا:  درد و نعیم، یادته چه بلایی سرمون اورد؟ ارومش نمیتونستیم بکنیم اینو

«من و سحر و علیرضا میخندیم  و سه تایی ماجرای اون روزی که خونه ی الهام جمع شده بودیم رو تعریف میکنیم براشون و اونا هم میخندن» 

رضا:  بچه ها صبح بریم خونه ی من صبحونه بزنیم؟ 

سحر:  نه اتفاقا میخواستم به سعید بگم بریم الان! 

رضا:  چرا؟! 

سحر:  فقط بریم... 

+چیزی شده؟ 

سحر:  نه، میای؟ 

+آره، بریم! 

« سحر با بچه ها دست میده و خدافظی میکنه و وقتی داشت از کنارم رد میشد چشاش خیس بود دوباره... با علیرضا و رضا خدافظی میکنم و هردوشون ازم قول میگیرن که بازم ببینیم همدیگه رو، میرم سمت دکتر و دستمو دراز میکنم سمتش و باهام دست میده» 

دکتر:  به منم قول میدی؟ 

+چه قولی؟ 

دکتر:  بازم ببینمت؟ 

+حتما، به قول سحر شما خونوادمین! مگه میشه نیام پیشتون؟! 

«میخنده بهم و خدافظی میکنم و میرم بیرون تو حیاط، سحر جلوی ماشین منتظر بود، ریموت میزنم و زودی سوار میشه، برمیگردم میبینم بچه ها پشت سرم اومدم، واسشون دست تکون میدم و سوار ماشین میشم و دور میزنم، از جلوی بچه ها که رد شدم دکتر گفت» 

دکتر:  سعـــید، قول دادیا

+حتما

«پامو میزارم رو گاز و تا آخر فشار میدم... چن دقیقه هیچ صحبتی نبود بینمون، دست کردم سیگار بردارم دیدم سیگارم نیست!  یه سوپر مارکت پیدا میکنم و میرم سیگار میخرم و یه نخ روشن میکنم و سوار ماشین میشم» 

سحر:  سعید منم میخوام

+گمشـــــــو

سحر:  جون سحر، فقط یدونه

+من که بهت نمیدم میخوای خودت از اونجا بردار

سحر:  چرا مثلا؟ 

+پسفردانگی سعید سیگار داد دستم! 

سحر:  گمشوووو، من اینجوریم؟ 

+آره! 

« دوباره نیشگونم میگیره» 

+نکن وحشی، کبود میشه من زن  دارم، مگه باور میکنه تو نیشگون گرفتی؟ 

سحر:  نمیشه، هر موقع هم شد زنگ بزن من توضیح میدم براش

+ خب بیــــــمار، بجای توضیح نیشگون نگیر

سحر:  دوس دارم بگیرم، به تو چه؟ 

« بعد میخنده و یه نخ سیگار برمیداره از تو پاکت» 

+روشن نکن، وایسا جلوتر دریا دید داره، اونجا پیاده شیم با هم روشن کنیم

سحر:  باشه ولی تو که دستت هست، چیو روشن کنی؟ 

+یه نخ دیگه بکشم

« میزنم کنار و پیاده میشیم، جلوی ماشین تکیه میدم ویه کام محکم میگیرم و سیگارو خاموش میکنم  و یدونه دیگه از تو پاکت بیرون میارم» 

سحر: میشه من روشن کنم؟ انــــــقده دوست دارم! 

«سیگارو میگیرم سمتش» 

+بیا! 

«روشن میکنه و بهم میده، روی فیلترش رژ داره» 

+ این کثافت کاریا چیه آخه؟! 

سحر:  چی؟ ببینم؟ 

« فیلتر رو نشونش میدم و میزنه زیر خنده» 

سحر:  شبیه این فیلما شد که! رژ ندیدی تا الان؟ سیگارتو بکش حرف نزن

« یدونه واسه خودش روشن میکنه  و چنتا کام میگیره و میاد کنارم تکیه میده به ماشین و میچسبه بهم» 

سحر:  من خیلی دلم تنگ میشه برات

+منم... 

سحر: کاش منم مثل مریم میتونستم احساساتمو نشون بدم... 

+منم... 

سحر:  میشه مثه اون پیام بازرگانیه هم تکرار نکنی «منم» 

+ خا! 

سحر:  همین؟ خا؟! 

+چکار کنم خب؟! عه! 

سحر:  بغلم کن! 

+ول کن تورو خدا وسط خیابون

سحر:  بغلم کن سعید... من دارم میرم رشت، تو میری نوشهر، من دیگه نمیبینمت... شاید آینده خیلی دور... خیلی دور... دلم تنگه برات سعید... برای همه ی لحظه هایی که با هم بودیم، خنده هامون، کشیکامون، مسخره بازیامون... من دارم دق میکنم سعید...

«چشماش خیس میشه و صورتش پر از اشک میشه» 

سحر:  من فقط نمیتونم مثل مریم بروز بدم... مثه احمقا سکوت میکنم... و صورتم خیس میشه... 

+نکن همچین تورو خدا، منم میزنم زیر گریه ها... 

«بغضم میترکه و چنتا قطره اشک از چشام میاد پایین... دستمو میندازم دور سحر  و یه کام محکم از سیگارم میگیرم و رو به روی سحر وامیستم، صورتشو میگیرم تو دستام و پیشونیشو میبوسم و میرم سمت در ماشین و سوار میشم و سحر هم میاد داخل ماشین» 

سحر:  بخاطر همینه که دوستت دارم... واسه اینکه مَردی...! 

+چه ربطی داشت؟! 

« تا جلوی در خونشون چنتا نخ سیگار دیگه کشیدم و سحر زل زده بود بهم و منم زیر چشمی حواسم بهش بود ولی هر دو مون سکوت کرده بودیم»

• «نزدیکای ۷ و خورده ای صبحه میرسیم جلوی در خونشون و پیاده میشه و کلید میندازه و تو چهارچوب در میمونه، از ماشین پیاده میشم و میرم سمتش و دوباره بغلش میکنم و هر دومون میزنیم زیر گریه و چن دقیقه  بعد سوار ماشین میشم و بدون هیچ حرفی راه میفتم و سحر فقط نگام  میکرد» 

• « گوشیم زنگ میخوره و رضا پشت خطه» 

رضا:  رسوندی سحرو؟ 

+آره

- میای اینجا؟ 

+نه دیگه رضا، اعصابم داغون شد، کاش نمیومدم اصلا

- بی انصاف نباش... بهتر از یدفعه رفتن بود... بعدا ازم تشکر میکنی بخاطرش! 

+نمیدونم... ولی الان حسابی بهم ریخته ام

- بیا اینجا، خانومم رفته پیش باباش اینا ییلاق، خونه کسی نیس، باعلیرضا نون میگیریم میریم صبونه میزنیم

+ باشه چن دیقه دیگه اونجام

«میرسم جلوی نگهبانی، رضا و علیرضا نشستن رو جدول و حرف میزنن، میرم جلوشون میمونم» 

+بریم؟ 

رضا: تایمِکس بزنیم و بریم، خونمونو که بلدی تو برو، منو علی نون میگیریم پشت سرت میایم

«بچه ها حرکت میکنن و میرن،منم دور میزنم که راه بیفتم همون لحظه دکتر کنارم میمونه با ماشین» 

دکتر:  تو نرفتی مگه؟ 

+سحرو رسوندم، برگشتنی رضا زنگ زد بریم صبونه

- کجا برین؟ میشه منم بیام؟ 

+میریم خونه‌ی رضا، کسی نیست خونشون، من و علیرضا و رضاییم

دکتر:  اشکال نداره بیام؟ 

+از نظر من که نه ولی خونه ی رضاست

-میگی بهش؟ لطفا؟ چن ساعتم بیشتر پیشت باشم، چن ساعته...! 

+چرا اینجوری میکنین شماها... بخدا قرار نیست بمیرم... میام پیشتون... 

-خدا نکنه، میگی بهش؟ من بگم تو رودربایستی میمونه قبول میکنه! نمیخوام اینجوری

+باشه

«زنگ میزنم به رضا و جواب میده» 

رضا:  چیه گم کردی خونه رو؟ 

+نه هنوز بیمارستانم

-چرا؟ چیزی شده؟ 

+نه

-خب چرا نمیای؟ 

+رضا به دکتر بگم بیاد اشکال نداره؟ 

- سعید هممون مَردیم، قبول نمیکنه ها، موذب میشه اصلا، زشته بهش بگی، فکر بد میکنه یه وقت! 

+نه میخوام بدونم از نظر تو اشکال نداره، خونه ی توئه

- خونه ی منو تو داره مگه دیونه، دکتر قبول نمیکنه بخاطر اون میگم، هرجور خودت میدونی

+دکتر همینجاست، خودش ازم خواست بپرسم ازت، میخواست بدونه تو مشکلی نداشته باشی یه وقت

-خب از اول همینو بگو دیگه، نه بیاین بالای سر! 

+مرسی

«قطع میکنم» 

دکتر:  قبول کرد؟ 

+گفت هممون مرد هستیم شما قبول نمیکنی اگه بگم بیاین! 

-خونواده ایم! با ماشین من بریم؟ 

+نه، با ماشین من میریم، شما بیرون در پارک کن

«بیرون در پارک میکنه و میاد جلو میشینه و حرکت میکنم، دستم روی دندست و دستشو میزاره روی دستم! » 

-چقد سیگار کشیدی؟ 

+خیلی

-چرا؟ 

+دیونه ام! 

«میخنده و سر خیابون رضا و علیرضا  رو میبینیم و پشت سرشون میریم  جلوی خونه و پارک میکنیم و پیاده میشیم و بچه ها یکم با هم حرف میزنن و با هم میریم بالا» 

رضا:  برید تو تراس منظره رو ببینین کیف کنین، صبونه رو میارم همونجا

« سه تایی میریم سمت تراس، راست میگفت، کل شهر زیر پات بود، هوا تمیز بود و حتی دریا هم معلوم بود...  میریم رو صندلی میشینیم» 

علیرضا: رضا بیام کمک؟ 

رضا:  نه، آماده میکنم، استراحت کن

«علیرضا بلند میشه و معذرت خواهی میکنه و میره پیش رضا، چن لحظه بعد هم دکتر میره پیششون و دوباره برمیگرده میاد تو تراس،  میاد جلوم و زانو میزنه و تو چشام نگاه میکنه» 

- من این همه سال سابقه دارم، چندین و چند جا کار کردم، با آدمای مختلف سر و کله زدم و دوست بودیم و رفت و آمد داشتیم و از همه ی اون جاها هم اومدم بیرون و رسیدم به این بیمارستان، ولی هیچ وقت این همه دلتنگ نشده بودم

+دلتنگ چی؟ 

-بهتره بگی کی؟! 

+خب کی؟! 

- سحر، علیرضا، مریم، مخصوصا تو

+ من که پیشتم هنوز! نرفتم که

- دل این چیزا حالیش نمیشه... 

«یه قطره اشک سر میخوره از چشماش پایین و سریع روش رو برمیگردونه که من نبینم و بلند میشه میره و پشتش رو میکنه بهم» 

+ ناراحتم میکنین اینجوری... منم دلتنگتون میشم اما قرار نیست اینجوری کنین... 

- تو بری من یکی از حامی ها و رفیقامو از دست میدم

+دلت واسه من تنگ میشه یا واسه حمایت؟! 

- تورو با حمایتت میشناختم و جاتو تو دلم باز کردیو الان اینجوری میشناسمت، تو رفیقمی نه یه همکار... 

+برگرد ببینمت؟ 

« میرم جلو بازوشو میگیرم و برمیگردونمش» 

+گریه کنی میرما... 

«میخنده و خودشو پرت میکنه تو بغلم» 

-میخواستی بدون بغل خدافظی بری؟ 

+میدونستم میبینمت! قرار نیست فراموشتون کنم...! 

« رضا و پشت سرش علیرضا با هم میان تو تراس و رضا که مارو میبینه سریع برمیگرده بره داخل  میفته تو بغل علیرضا» 

علیرضا:  اهم اهم، چه خبره اینجا، بسه دیگه از دیشب تا الان هی بغل بغل، هر چی جنس مونثه این عَنو بغل میکنه« منو با دست نشون میده» ، هرچی نره خره میپره تو بغل من! 

« میزنیم زیر خنده، دکتر از همه بیشتر میخندید داشت غش میکرد از خنده» 

• «رضا قالی پهن کرد توی تراس و پشتی گذاشت و سفره پهن کرد و صبحونه رو توی تراس خوردیم و بچه ها حسابی خسته بودن و میخواستن بخوابن همونجا و من و دکتر باهاشون خداحافظی و تشکر کردیم و اومدیم پایین» 

-دوست داشتی بمونی؟ بخاطر من اومدی؟ 

+نه بریم، خسته شدم منم... 

«میایم سمت ماشین و حرکت میکنیمو جلوی بیمارستان پیادش میکنم  و دستشو دراز میکنه باهام دست میده و میره و منم آروم حرکت میکنم و میرم که دیدم بعد حدود ده دقیقه گوشیم زنگ خورد،دکتر بود» 

+جانم؟ 

-یه لحظه بزن کنار! 

+چرا؟ چیزی جا گذاشتین؟ 

-بزن، کار دارم، الان میرسم بهت، کجایی دقیقا؟ 

« میرم کنار خیابون پارک میکنم و آدرس جایی که هستمو بهش  میدم و بعد از چند دقیقه میاد جلوی ماشینم پارک میکنه، میاد سمت ماشینم و میشینه داخل» 

+چی شده؟ 

-هیچی! 

+خوبی؟! 

-آره! 

«عینک آفتابیشو از رو صورتش برمیداره، چشماش پر از خون شده! 

+چرا اینشکلی شدن چشمات؟ 

-گریه کردم! 

+چرااااااا!؟ 

«با دو تا دستش صورتمو میگیره و گوشه ی لبمو میبوسه و درو باز میکنه و میره، پیاده میشم پشت سرش میرم که درو قفل میکنه و صورتشو با مقنعش گرفته بود و گریه میکرد، چن لحظه ای موندم و برگشتم سمت ماشینم و نشستم، بعد از حدود ده دقیقه یا یک ربع پیاده شد و اومد سمت ماشینم و بدون حرف نشست!  » 

+سبک شدی؟ 

- نه... گریه دارم...! خوشحالم که میری یه جای بهتر، ولی ناراحتم که از پیش من داری میری... من خیلی وابسته شدم بهت... ببخشید... 

«حرفشو میزنه و دستگیره درو میگیره که پیاده شه،دستشو میگیرم و میکشم سمت خودم و پیشونیش رو میبوسم» 

+ خیـــــــلی خوشحالم رفیقایی مثه شما دارم... 

-چه فایده که نیستی پیشمون...؟ 

+ جای شماها تو سینمه... همیشه پر رنگین برام...! چه دور باشم و چه نزدیک... 

-من خیلی دوست دارم سعید... 

«پیاده میشه و میره تو ماشینش،  از تو آینه میبینم که چشماشو پاک میکنه... چند دقیقه بعد راه میفته و منم بعد از چند دقیقه راه میفتم میرم» 


پی نوشت: 

 طولانی شد، ولی طولانی تر بود! خلاصش کردم! 

پی نوشت ۲: واقعا خوشحالم که چنتا رفیق مثه شماها دارم... کاش جای دیگه و جور دیگه رفیق میشدیم که مجبور نباشیم جدا شیم... 

پی نوشت ۳:  بلاگ اسکای یه قسمتی داره به اسم چرکنویس، چیزاییکه مینویسی و خواه یا ناخواه صفحه رو میبندی یا خودش بسته میشه تو اون قسمت سیو میشن!  کلی مطلب و خاطره از بیمارستان و بچه ها اونجا هست که نصفه موندن یا یادم رفته بود پاکنویسشون کنم و پُستشون کنم! شاید هر چند وقت یکیشونو بزارم! 

درگیریه اورژانس

ساعت یک و نیم ظهره، میرم در اتاق رِست رو باز میکنم و رو یه مبل میشینم، چند دقیقه بعد،  دخترِ یکی از مریضای دیالیزیمون میاد داخل و یه مبل اونطرف تر میشینه» 

-خسته نباشید

+سلامت باشی

-درس میخونین؟! 

+نه دارم بازی میکنم 

- آخه پرستارا میگفتن دانشجویین

+آها، فک کردم الانو میگی! آره چطور؟  : D

-هیچی همینجوری، گفتم اگر کمکی از دستم برمیاد براتون انجام بدم 

+نه مرسی ردیفه همه چی

-رشتتون چیه؟ 

+نرم افزار

-پس حتما اگر مشکلی بود بهم بگین، شاید عملی زیاد خوب نباشم ولی تئوری عالیم!

+دستت درد نکنه، برعکس منی تقریبا! 

«چند دقیقه حرف میزدیم که محدثه نو...  میاد داخل» 

محدثه:  سلام سعید، خوبی؟ 

+سلام دِترم، تو خوبی؟ 

محدثه: فدات بشم من، خسته نباشی، آرومه همه چی؟ 

+ آره اوکیه، خیالت راحت

محدثه:  من برم ببینم داخل چه خبره، تو لانگی دیگه؟ آره؟ 

+آره، هستم تا غروب

محدثه: باشه، راستی ناهار درست کردم آوردما، بمون با هم بخوریم

+منم آوردم، باشه

«میره داخل بخش و پشت سرش مریم میاد داخل» 

مریم:  عه، داداشم سعید!  چطوری؟ 

+سلام خان داداش! تو چطوری؟ پرهان خوبه؟ 

مریم:  وقتی مامانش منم مگه میشه خوب نباشه! 

+ همین تو مامانشی نگرانم میکنه! 

«یکم سر به سر همدیگه گذاشتیم  که سحر اومد» 

مریم:  دختر تو اینجا چکار میکنی؟ 

سحر:  اومدم به سعید سر بزنم، دلم تنگ شده بود براش

مریم: سر زدی؟ خوش اومدی! 

سحر(با خنده) :  تو چرا از وقتی منتقلت کردن اینجا وحشی شدی؟! 

«مریم با خنده» :  عووو کجاشو دیدی، تازه یکی یکی داره استعدادام شکوفا میشه

سحر:  عه برو چقد حرف میزنی مریم، سعید خوبی؟ 

«میاد جلو باهام دست میده و بین من و همراه مریضمون  میشینه، یکم که حرف میزنیم بلند میشه که بره سر شیفتش، تو راهرو با یکی سلام علیک میکنه و میره،چند ثانیه بعد خانم دکتر عا...از جلوی در اتاق رد میشه و میره توی بخش» 

- همیشه میان بهت سر میزنن؟ 

+کیا؟ بچه ها؟ گهگداری! 

-آخه آقای سل////ی همش اینجا نشسته هیچکسی نمیاد پیشش!  :)) 

+خب من دوست و رفیق کم دارم ولی گلچینن با همه نمیتونم یکجور رفتار کنم دست خودم نیست،اسی با همه خوبه! 

«داشتیم حرف میزدیم دیدم ابوطالب اومد داخل» 

ابوطالب:  سعید جان، من فردا عازمم، میرم کربلا حلالم کن... 

+عزیزم......................................... 

«با هم روبوسی میکنیم و یکم سر به سرش میزارم و خداحافظی میکنه و میره، تا میام بشینم خانم دکتر چشمش میخوره بهم و منو میبینه و میاد داخل و در و پشت سرش میبنده و منم بلند میشم از جام براش» 

دکتر:  ســـــــــلام سعید، تو معلومه کجایی؟ من بخاطر تو اومدم اینجا بعد تو نیستی؟ 

+من که از اول اینجا بودم! شما ندیدی منو! 

«برمیگرده یه نگاهی به خانم همراه میندازه و میاد رو به روم  تقریبا ۲۰ سانتی متریم وا میسته و نگام میکنه» 

+چیزی شده؟ 

دکتر: خودت چی فکر میکنی؟ 

+والله نمیدونم! 

«دوباره برمیگرده به خانم همراه یه نگاه میندازه که مشغول ور رفتن با موبایلش بود و بعدشم زل میزنه تو چشام، صورتش سرخ میشه از خجالت» 

دکتر:  هیچی ولش کن

«یکم مکث میکنه و سرشو میندازه پایین  و یکم میره عقب، تازه دو هزاریم افتاد منظورش چیه! دو تا دستشو گرفتم و کشیدمش سمت خودم و بغلش کردم، اونم محکم بغلم کرد و چند ثانیه بعد اومد بیرون از بغلم» 

دکتر:  هوووووووف، خیلی نامردی که اینجوری برخورد میکنی

+بخدا متوجه نبودم، ببخشید

دکتر:  شوخی میکنم، عصرم هستی؟ 

+آره، چیزی شده؟ 

دکتر: نه منم عصر کارم فقط اگه تونستی بیا پیشم کارت دارم

+باشه حتما

«با هم خداحافظی میکنیم و میره و چند دقیقه ای سکوت میشه» 

-چقدر باحالین شما

+چی؟! 

- من اولین باره با مامانم میام و میمونم، همیشه مامان از شما و سه تا از پرستارا صحبت میکنه تو خونه، سه ساعت میارمش دیالیز سه روز خاطره داره از شما! 

+چیا میگه مگه؟ 

-خاطره های خنده دار! بیشترشون شما توشین و دارین سر به سر بقیه میزارین، من اوایل فک میکردم خودتونو میگیرین! بعد مامان از شما تعریف کرد متوجه شدم چجوریه اخلاقتون، الانم که اینارو میبینم میفهمم مامانم حق داره انقدر دوستون داره، چون اکثرا انگار اینجا دوستتون دارن

«من با خنده» الان این چیزارو دیدی چی فک میکنی در موردم؟ 

-با تعریفای مامان و چیزایی که دیدم یه آدم شوخ و با نمک که تحمل درد بقیه رو نداره و همه هم دوسش دارن! 

«میخندم و تکیه میدم به مبل» 

- مامان  واو به واو حرفاتونو توی خونه میگه همیشه

+لطف داره مامانت به ما، فقط امیدوارم همه ی حرفامونو نشنوه«میخندم» 

-نظرم در موردتون عوض شد کلا

من اوایل فک میکردم بیخیال ترین آدم دیالیز شمایی، چون به زور آوردنتون و دوست نداشتین اینجا باشین

+ ماشالله مامان هیچی رو جا ننداخته ها، اینو دیگه از کجا میدونست

- از پچ پچای همکاراتون فهمیده بود

«گوشیم زنگ میخوره و عذر خواهی میکنم ازش و میرم جواب بدم،دکتر پشت خط بود» 

- سلام

«عصبانی بود و صدای همهمه میومد» 

+ سلام، جانم خانم دکتر

- بیا اورژانس سعید

+چی شده؟ چرا شلوغه؟ 

- بیا، یه آدم بیتربیت داره فحاشی میکنه اینجا به ما! 

«میرم سمت اورژانس، رضا(نگهبان)  تو راهرو وایساده»

+چه خبره رضا؟ 

- نمیدونم والله، من اینجا بودم یدفعه شروع کرد فحش دادن و بد و بیراه گفتن به همه، خیلی نره خره نمیتونم بندازمش بیرون زنگ زدم کلانتری

«میرم سمت اتاق پزشک میبینم دکتر و همسرشو سحر جلوی در ایستادن» 

+سلام، چی شده؟ چرا اینجا وایسادین؟ 

سحر:  والله میخوام برم تو بخش ولی میترسم، ببین چکار میکنه! 

اونی که سرو صدا میکرد:  چکار میکنم خانم؟  رفتین گُندتونو آوردین؟ خودتون ت.... ندارین؟

« بازم شروع میکنه داد و فریاد کردن و فحش دادن رفتم جلوی دهنش رو گرفتم و گفتم؛»

+ اینجا خانم وایساده مودب باش،اصلا چی شده؟ 

- به تو چه؟ تو وکیل و وصیشونی؟ برو بزار باد بیاد بابا! 

+میگم چی شده؟ مثه آدم جوابمو بده بتونم کمکت کنم! 

«تقریبا همه همکارای اورژانس و همراه ها دورمون جمع شده بودن» 

- به تو ربطی نداره میگم،برو گمشو تونطرف! اصلا اومدم زنای اینجارو..... 

«نزاشتم حرفش تموم بشه یقشو گرفتم و انداختمش تو اتاق cpr اومد جلو که یقمو بگیرم با لگد زدم بین دو تا پاهاش که نشست رو زمین و تا تونستم زدمش به خودم که اومدم دیدم رضا هم کنارم مشغول زدن طرف هستش!  و حدودا یکی دو دقیقه بعد؛  » 

رضا:  بسّشه سعید، بیا کنار

« رو سینش نشسته بودم و با مشت میزدم تو سرش، اصلا نمیفهمیدم چکار دارم میکنم و صداهای اطرافو به زور میشنیدم!  یه لحظه متوجه شدم دکتر عا... ی دستمواز پشت گرفته و داره میکشه! از رو سینش بلند شدم برگشتم سمت دکتر تمومه دستم شده بود خون!» 

دکتر:  چکار میکنی سعید؟ بیــــــــــــا

«میکشه منو سمت اتاق خودش برمیگردم میبینم از کلانتری هم دو تا مامور اومدن» 

همسر دکتر:  دیدنت؟ 

+نمیدونم

دکتر:  نه فک نکنم، خوبی؟ چیزیت نشد؟ 

+آره

دکتر:  من گفتم بیای دعوا کنی باهاش؟ فقط میخواستم اینجا پیشم باشی فکر نکنه بی کس و کاریم! 

+ندیدین فحش داد؟ 

همسر دکتر:  ما به این فحشا عادت دارین آقا، شما نباید درگیر میشدین که

+ شما عادت داری جناب دکتر! من هر روز هم فحش بشنوم بازم برام عادی نیست و هر روز همین کارو میکنم! 

دکتر: خلی بخدا، من برم آمار بگیرم ببینم چه خبره

«میشینم رو تخت، چند دقیقه بعد دکتر میاد داخل» 

دکتر:  مهرداد داره پانسمانش میکنه که کلانتری ببرتش، بچه های کلانتری میگن اگر شکایت دارین صورتجلسه میکنیم براتون اگر نه بخاطر فحاشی و اینا میبریمش بازداشتگاه بعدا تکلیفشو روشن کنیم اونجا، شکایت کنم ازش؟ 

همسر دکتر:  نه دنبال دردسری؟ 

دکتر:  سعید با توام؟ شکایت کنم ازش؟

«رضا میاد داخل و حرفای دکترو تکرار میکنه» 

رضا:  سعید شکایت نداری؟ بچه های کلانتری حسابی ترسوندنش، گفتن اگه شکایت کنن ازت پدرتو در میاریم

+من نه، همین کتک بسش بود، اما بهش بگو دفعه دیگه به هر دلیلی حرفی از دهنش بشنوم چه اینجا چه جای دیگه یکاری میکنم نتونه راه بره! 

دکتر:  مطمئنی؟ بزار من شکایت کنم

+ نه، فقط حرف منو برسونین بهش

رضا:  باشه

«بدون حرفی بلندمیشم میرم سمت دیالیز، چند باری گوشیم زنگ میخوره و حوصله جواب دادن نداشتم، مریم و محدثه ازم پرسیدن چی شده که واسشون توضیح دادم و رفتم دراز کشیدم» 

« آخر شیفته، مریم و محدثه باهام خداحافظی میکنن و پاس میگیرن و میرن، در رو قفل میکنم و میرم پشت ساختمون سیگار روشن میکنم که صدای پچ پچ میشنوم و چن لحظه بعد سحر میاد پشت ساختمون» 

سحر:  خانم دکتر بیا اینجاس، گفتم بوی سیگار میاد کار سعیده! 

+چی میخوای تو از جون من آخه! 

«قبل از اینکه دکتر بیاد سیگار رو خاموش میکنم و میندازمش یه گوشه» 

دکتر:  سلام، خوبی؟ چرا جواب زنگ نمیدی؟ نگران شدم، سیگارت کو؟ 

+سلام، مرسی، انداختم

دکتر:  چرا؟ 

سحر: سعید جلوی کسی سیگار نمیکشه کلا! احترام! 

+میشه بری خونتون؟ 

«سحر با خنده» اومدم بهت سر بزنم خب، نگرانت بودم 

+زدی دیگه؟ خوبم، برو خونتون بابات نگرانت میشه

سحر:  باشه بابا، بی ادب

«راه میفتیم سمت جلوی ساختمون و سحر خداحافظی میکنه و میره» 

دکتر-  نباید بهت زنگ میزدم، ببخشید

+نه، واسه چی؟ کار خوبی کردی اتفاقا! 

- اگه اتفاقی برات میفتاد چی؟ اگه چاقو داشت چی؟ 

+بیمارستانیم دیگه، دوتا سوچور میزدیم خوب میشدم! 

- دیونه ای؟؟! 

+حالا که چیزی نشد، منم خوبم، برین استراحت کنین

-کارت تموم شد؟ 

+آره، میخوام برم 

-باشه؟ خسته نباشی، میری خونه؟ 

+نه،کافه! 

«خداحافظی میکنیم، میرم کلید رو تحویل دفترپرستاری میدم و سوار ماشین میشم، وسطای راه گوشیم زنگ میخوره، بازم دکتر!» 

+جانم؟ 

-سعید؟ لوکیشن کافتونو میفرستی برام؟ 

+جان؟!! چرا؟! 

-میخوام بیام، کارت دارم! 

+اونجا مناسبت نیست،  یجا دیگه لوکیشن میفرستم بیا

- باشه منتظرم

« نیم ساعت بعد هر دومون میرسیم و میریم طبقه بالا که دنج تره» 

+خب؟ 

-نمیدونم چی بگم

+چی رو؟ 

-مرسی بابت امروز! 

+ای بابا، هنوز داری فکر میکنی بهش؟ 

- آره، واسم خیلی با ارزش بود کارت! پشتم در اومدی، تا زنگ زدم رسیدی! 

+خب نزدیک بودم، هر کسی بود همین کارو میکرد خب، دیدی رضا هم درگیر شد باهاش

- تورو دید اومد جلو، قبلش طرف تو چشمام نگاه میکرد و مستقیم بهم اونارو میگفت... همسرم هم بود ولی هیچ کاری نمیکرد... 

+ اون که گفت عادت داریم! 

- آره، به تماشا کردن فحاشی به من عادت داره! ولش کن بیخیال

«گوشیش زنگ میخوره»

(الو؟ سلام،...... دیرتر میام شامو گرم کنین بخورین...... نه..... پیش سعیدم.... اومدیم"ن.. س.ر" یچیزی بخوریم، بعد میام خونه..... باشه خدافظ» 

- همسرم بود، سلام رسوند، دیر نکردی؟ 

+نه، اوکیم! 

-ساکت شدی

+با اینجا خاطره ی خوبی ندارم! 

- خب چرا گفتی بیایم اینجا؟ میخوای بریم؟ 

+آخه جایی رو نمیشناختم مناسبتون باشه بجز اینجا

-پاشو بریم

«میریم سمت ماشینا» 

-با ماشین من بریم

+کجا؟! 

-نمیدونم یکم حرف بزنیم 

+آهان، باشه! 

«سوئیچو میگیره سمتم و میگه:  میشینی،خسته ام؟  ازش میگیرم و سوار میشم» 

+کجا بریم؟ 

-تو بیکاری چکار میکنی اینوقتا؟ کجا میری؟ 

+خیابون گردی! 

-خب منم ببر! 

+بریم! 

«راه میفتم سمت یه خیابون خلوت و دنده کم میکنم» 

- قبلا بهت گفته بودم چقدر دوست دارم، گفته بودم مثل برادری برام و یه پشتیبان محکم، مثه یه رفیقی که همیشه میتونی روش حساب کنی، به همسرم گفته بودم اینارو میگفت آدمارو تو موقعیتشون باید بشناسی، من امروز همه ی حسایی که بهت داشتم قوی تر و قوی تر شد،  امروز فهمیدم یه رفیق تمام عیار دارم! مرسی که هم به من هم به همسرم ثابت کردیش،هم همسرم اونجا پیشم بود هم نگهبان،اما نمیدونم چرا حس کردم هیچ کسی نیست هوامو داشته باشه! 

+قبلا گفتم بازم میگم، شاید هرکسی جام بود اینکارو میکرد، حتی رضا. 

-سعید؟ رضا از ترس اخراجش جلو نیومد یا شاید میترسید، همسرم حتی نگاهش نمیکرد از ترس! بعد تو اینجوری میگی؟ 

+بیخیال، حق داشتن خب،«با خنده» طرف خیلی گنده بود من خودمم ترسیده بودم بلند شه قیمه قیمَم کنه! 

- خب همین، تو حاضر شدی حتی کتک هم بخوری ولی ساکتش کنی، بقیه اصلا حرفی نمیزدن حتی همراهای بیمارای دیگه... واقعا موذب بودم من... خیلی بی تربیت بود... همه چی میگفت... انتظار داشتم همسرم حداقل یه داد بزنه اون لحظه... 

+بیخیال فکر نکن بهش، دیگه گذشت، فکرم نکنم دیگه سمت بیمارستان بیاد

«یه دستم رو دنده و یه دستم رو فرمون، دستمو میگیره و از پشت میچسبونه به سینش و میگه» 

-حسش میکنی؟ 

+چیو؟! 

-ضربان قلبمو؟ 

+اوهوم

-من پیشتم و کنارمی واقعا حس خوبی دارم و آرومم، حس میکنم میشه بهت تکیه داد و ترس از جای خالی دادن نداشت! مرسی بابت همه چی... 

+من فقط وظیفمو در قبال رفیقام انجام دادم، این همه تشکر و این چیزا واقعا زیادیه دیگه، حتی اگه شما نبودی و فقط سحر اونجا بود بازم این کارو میکردم

«دستمو میزارم روی دنده دوباره» 

- میزنی کنار؟ 

«از ماشین پیاده میشه میره لبه ی جدول میشینه، ماشینو خاموش میکنم و میرم پیشش میشینم، چن لحظه بعد یه ماشین رد میشه و صورتش روشن میشه! داره آروم اشک میریزه» 

+خانم دکتر؟! چرا گریه میکنی؟! 

-سرشو میاره بالا، میشه اینجوری صدام نکنی؟ اسممو بگو

+باشه ولی چرا گریه میکنی؟ 

-کاش اینجوری و تو این محل آشنا نمیشدیم، کاش واقعا برادرم بودی... 

+الانم هستم دیگه، میتونی روم حساب کنی! 

- میدونم... 

+خب دیگه گریه نکن، بسه

«میاد نزدیکتر میشینه و سرشو میزاره روی شونم، دستمو دور شونش میندازم و چند دقیقه ای میشینیم» 

- خیلی دیر شناختمت... 

«گوشیم زنگ میخوره،رضا بود، بهش گفتم بعدا زنگ میزنم بهش» 

-دیرت نشده؟ 

+نه، اوکیه!

«دستمو میگیره تو دستاشو نور ماشین میخوره به دستم که زخم شده بود و تا میام فکر کنم ببینم چی شده  دستمو میبوسه!» 

+عه، چکار میکنی؟! 

-زخم شد دستت... بخاطر من... ببخشید

+نکن دیگه این کارو تورخدا! اصلا نمیدونم به کجا خورده! 

«بلند میشه می ایسته جلوم» 

- سعید؟ میشه بغلت کنم دوباره؟ 

«از جام بلند میشم بغلش میکنم، طولانی!  » 

+بریم؟ 

-آره داداش...! 

+بیا خودت بشین پشت فرمون

« تو  راه هیچی نگفتیم، وقتی رسیدیم جلوی ماشینم باهاش دست دادم و خداحافظی کردم که برم، دستمو گرفت و کشید و دوباره نشستم رو صندلی و برگشتم سمتش صورتمو گرفت تو دستشو گونمو بوسید! بهش خندیدم و خدافظی کردم  و موندم تا حرکت کرد و رفت، تو راه برگشت اس ام اس داد:   امیدوارم همیشه همینجوری بمونی برام،خیلی دوست دارم سعید» 


پی نوشت:  همه ی اینا از دید من بود، شاید دکتر یا همسرش یا حتی رضا و سحر جور دیگه ای تعریف کنن این اتفاق رو! 

پی نوشت ۲: نمیدونم چرا وقتی دهنشو باز کرد و شروع کرد به فحش دادن انقــــــــدر عصبانی شدم، اما میدونم که اینجور آدما حقشونه یجوری دهنشون بسته شه، چه با ملایمت چه با زور و کتک

پی نوشت ۳: چند روز بعد از حراست بهم زنگ زدن، ازم تعهد خواستن که با کسی درگیر نشم دوباره، اولش چند خط نوشتم و بعد پشیمون شدم و کاغذ رو پاره کردم  و انداختمش دور و به رئیس حراست گفتم اینکارو نمیکنم اگر دوباره این موضوع تکرار شه عکس العمل منم همینه و از اتاقش اومدم بیرون و حتی باهاش بحثم شد ! کار داشت بالا میگرفت که دکتر و همسرش و رضا و سحر و مسئول شیفت اورژانس و سوپروایزر صورتجلسه تنظیم کردن به نفع من و چون دوربینا چیزی رو ضبط نکرده بودن و مدرکی نداشتن رئیس روئسا بیخیالم شدن! 

دکتر

«نشستم دارم کتاب میخونم تو اتاق استراحت که یکی میزنه به در» 

+بفرمایین

-اجازه هست؟ 

+بفرمایین

-سلام! 

+عــــــــــه، سحـــــــــــــر! ســــــــــلام دِتری

-ســــــــــــــلام خـــــــــــــان داداش جــــــــان

«بلند میشم از جام،پشت سرش دکترمیاد داخل و درو میبنده و سحر میاد بغلم میکنه» 

-خـــوبی؟ من دلم یذره شده واست

+تو خوبی؟ خانم دکتر شما خوبین؟ سلام! 

--سلام سعید جان، مرسی. دلمون تنگ شده بود واست بچه ها گفتن اومدی دیالیز، نباید بگی میخوای بری؟ 

+خودم که دوست نداشتم، زورکی آوردنم اینجا... سحر میدونه

-آره، طفلی رو با زور و دعوا آوردنش، شیفتات درس شد؟ 

+یک در صد فک کن درس نشه، فقط آوردنم اینجا که بگن هرچی ما میگیم همونه، زورشون فقط به همین رسید، شیفتامو نتونستن خراب کنن! 

-آخیــــــش خداروشکر


«چند دقیقه بعد دکتر از اتاق میره بیرون و نیم ساعت بعدش هم سحر میره واسه کشیک، میرم تو بخش یکم سر به سر مریضا و بچه ها میزارم که گوشیم زنگ میخوره: » 


+سلام خانم دکتر، جانم؟ 

-سلام عزیزم، دستت خالیه؟ میتونی چند دقیقه بیای بالا تو رختکن ما؟  

+خیره؟ چیزی شده؟ 

«میخنده» 

- آره خیره، میشه بیای؟ 

+حتما، یک دقیقه دیگه پیشتونم

«راه میفتم میرم طبقه بالا جلوی در رختکن میمونم و در میزنم» 

-بله؟ 

+سعیدم، کارم داشتین؟ 

- بیا داخل لطفا

«درو باز میکنم میرم لای در میمونم» 

+سلام

-بیا داخل، درو ببند

«میرم داخل و پشت سرم درو میبندم» 

+جانم؟ 

-میشه یکم با هم حرف بزنیم؟ دلم یجوریه

+چجوری؟ چیزی شده؟ کمکی بر میاد ازم؟ 

-کمک که... آره! بیا بشین رو تخت

+نه راحتم

-خسته میشی، بعد من باید زود حرفمو تموم کنم

+نه، راحتم، بفرما شما

- دلم گرفته... از همکارای اینجا، کوچیکترین حرفی رو میزنی بهشون دو روز بعد از دهن یکی دیگه میشنوی... از فامیلا و دوستام... خسته شدم... 

+چرا؟ چیزی شده؟ 

-سعید من خیــــــلی کم حرف شدم جدیدا، میترسم حرف بزنم پیش کسی، حتی پیش همسر خودمم نمیتونم حرف بزنم بعضی چیزارو میترسم بهش بگم ناراحت شه یا بخواد سر کسی تلافی کنه و درگیر شه باهاشون... قدیم با همه ی بچه ها گرم میگرفتم میگفتم و میخندیدم باهاشون الان اصلا نمیشه باهاشون حرف زد، آدم نمیدونه کی راز نگه داره کی نیست! 

+ خب، اینارو به من میگین یجوری شدم! من حرفی زدم یا کاری کردم که ناراحتتون کرده؟ 

-آره... 

+آره؟! بخدا اگه کاری کردم یا شوخی بوده یا بی منظور! چی شده اصلا؟! 

-میــــدونم، میشناسمت،نترس کاری نکردی که... شوخیاتم میشناسم، چرا از اورژانس رفتی؟! از این ناراحتم... 

+ ای بابا... ترسیدم، فک کردم حرفی زدم که دلخورین ازم

-نوچ

+الان من چه کاری بر میاد از دستم براتون؟ از اورژانسم که زورکی بردنم تقصیر خودم نبود که... 

- من چرا نباید بدونم تو از اورژانس رفتی؟ چرا بعد یه هفته باید بفهمم؟ من تو این مدت با هیـــــــــچکسی حرفی نمیزدم! فقط تو بودی که باهاش درد و دل میکردم و همه چیو بهت میگفتم و بهت اعتماد داشتم! فک میکردم منم واسه تو همینجوریم، امروز از سحر شنیدم که رفتی از اورژانس و چه نامردیایی کردن در حقت! تو بهم اعتماد نداری که خودت نگفتی بهم؟! 

+شما لطف دارین بهم، چرا اعتماد ندارم، نمیخواستم کسی بدونه فقط، سحر هم فهمید واسه این بود که رفته بودم دانشگاه، سحر در جریان بود و فرداییش با هم رفتیم ناهار خوردیم بهش گفتم، واِلا اصلا کسی نمیدونست که!

- ناراحت شدم از دهن سحر شنیدم و تو بهم نگفتی! 

+آخه چیزی واسه گفتن نبود که ارزششو داشته باشه! 

-چرا نبود؟ دیگه باهام شیفت نداری، من با کی درد و دل کنم؟ کی سنگ صبور منه؟ کی حرفامو گوش میده بدون اینکه قضاوتم کنه؟ کی هوامو داره اونجا؟ 

+جدی میگین اینارو؟! 

-آره بخدا.. 

+من با همه اینجوری بودم خب،بقیه چرا هیچی نگفتن!«خنده» نمیدونم چی بگم والله، شیفت نیستیم با هم ولی میام اونطرفی سر میزنم بهتون که! 

- چند وقت پیش با رضا ها...(نگهبان) حرف میزدم در مورد همین خصوصیتت! بهم گفت سعید محرم اسرار همه‌س، اگه یه روزی بخواد حرف بزنه و زیر اب زنی رو شروع کنه مثل بقیه هممونو اخراج میکنن!«میخنده» 

+اون که زیاده روی میکنه! من که چیزی نمیدونم، اصلا واسه چی زیر آب زنی کنم! 

-تو نمیدونی؟ تو اگه لج کنی منم باید از این بیمارستان برم! «میخنده» 

+نه بابا... اونجور هم نیست که فک میکنین، بچه ها اعتماد دارن فقط بهم،من فقط به اعتمادشون گند نمیزنم،همین... 

-حالا هرچی، یچیزی بگم بد برداشت نمیکنی؟ 

+نه شما کی چیزی بهم گفتین که من بد برداشت کردم؟ 

-هیچ وقت«میخنده» ولی این دفعه یکوچولو فرق میکنه آخه

+جان دل، بفرما شما

-قول میدی دیگه؟ 

+دارم نگران میشماااا،ولی باشه قول«میخندم» 

-خب، اممم... در مورد سحر پ... هستش

+سحر رفیقمه ها! اونجوری که فکر میکنین نیستا! 

-میــــــــدونم... دقیقا میدونم... هردوتاتونم خیلی خوب میشناسم

+پس صحبت سر چیه؟ ! 

- بهش حسودیم شد امروز! 

+به سحـــــــر؟! این جوجه طرحی که کلا هم یک ماه از طرحش مونده حسودی داره؟!  

- نــــه! منظورم اون نیست که

+پس چیه منظورتون؟!  «با خنده» من نمیفهمم بخدا!

-میدونی! داری اذیتم میکنی! 

+به جون سعید نمیدونم! 

«بلند میشه میاد رو به روم وامیسته سرشو میندازه پایین»

-میشه بغلت کنم؟!!!! 

+چی؟! منو؟! 

- میشه؟ لطفا؟! 

«دستمو باز میکنم خودشو میندازه تو بغلم و دستشو محکم حلقه میکنه دورم!شاید یکی دو دیقه طول کشید تا بیاد بیرون از تو بغلم،سرش هنوز پایینه نگام نمیکنه» 

+خوبی؟! 

-آره

+ببینمت؟! 

«سرشو میاره بالا، کل صورتش کبود شده و سرخه سرخه! یه قطره اشکم از چشاش میفته پایین! تو چشام نگاه میکنه یجوره انگار برق میزنه چشاش، میخنده! چن قدم میره عقب و تکیه میده به تخت» 

-هوووووف... مرسی سعید

+چی شد اصلا؟؟! بغل، خنده، گریه! خوبی؟ 

-آره... ذوق کردم فقط

+ذوق داره مگه؟! 

-خیلی کیف داد بهم... همیشه دوست داشتم بغلت کنم! تو یجور دیگه ای عزیز بودی برام... فکرشم نمیکردم یه روزی بشه... همه میدونن من با تو خیلی صمیمی‌ام فک میکردم خودتم میدونی... 

+منم همینطور، شما با بقیه پزشکا خیلی فرق داشتین برام و دارین. اما الان، اینجا، اینجور... دلیلشو نمیفهمم فقط! 

- من برادر نداشتم، تو حس امنیت برادرو داری برام، فقط تو بودی که پشتم در میومدی این چند سال جلوی کسایی که بی احترامی میکردن بهم...اینم میدونم واسه خیلیا اینکارو کردی اما به من یه حس دیگه ای میداد... همیشه دوست داشتم بغلت کنم تشکر کنم ازت... ببوسمت و این حرفارو بزنم بهت...

+عزیزم... منم از سر علاقه فقط این کارارو میکردم، دوست ندارم کسایی که دوسشون دارم اذیت شن...

-به سحر حسودی کردم چون خیلی راحت اومد بغلت کرد باهات دست داد و شوخی کردین و خندیدین! حالا متوجه شدی چرا حسودی کردم؟؟ 

«دوباره سرشو میندازه پایین، میرم نزدیکش کنار تخت و دوباره بغلش میکنم اینبار من محکم بغلش میکنم...»