سیــــــــزده
سیــــــــزده

سیــــــــزده

دلتنگی

سلام
دلم تنگ شده واسه سعیدِ قدیما، هرچقدر که زمان جلو تر میره 
میفهمم هیچیه این زندگی  ارزش نداره... 
آدمی که صدای خنده هاش گوش همه رو کر میکرد آدمی که
نمیتونس یجا بند شه...ببین چی به روزش اومده...
دلم انقدر گرفته و خستس که حتی واسه دلتنگیای سر پست نگهبانی
روی برجکی که هر لحظه ممکن بود بره رو هوا تنگ شده... 
خسته ام...دلم واسه درد و دل کردن تنگ شده...
دلتنگ یه جفت گوشم که فقط بشینم کنارش و هی حرف بزنم و حرف بزنم
شاید بخندینا، ولی حس میکنم دارم پیر میشم... 
یه پیرمرده25 ساله...بدون آرزو...بدون امید...

+ شایدم شادمهر درست بگه، ”شاید هنوزم دیر نیس... ”