سیــــــــزده
سیــــــــزده

سیــــــــزده

کشیکای آخر

«حول و حوش  ۸ غروبه، مریضا رفتن، مریم و خانم مقص... لو  دارن پرونده هاشونو تکمیل میکنن، منم دارم لباس عوض میکنم که یه صدای شاکی و بلند میگه» 

-سلام! کسی نیس؟ آقای مو..ی؟! 

« لباسمو تند تند میپوشم و میام بیرونِ در تیشرتمو تنم میکنم و میرم سمت ورودی و مریمم پشت سرم میاد» 

مریم:  این کیه دیگه

+نمیدونم والله، میرم میبینم تو نیا دیگه

مریم:  نه میخوام ببینم کیه! 

«یکم مکث میکنم که بهم برسه و حرکت میکنیم سمت ورودی، رضا جلوی در بود!  » 

+سلام

مریم:  عه تویی؟ کوفت بگیری فک کردم اومدن دعوا با سعید! خودمو تند تند رسوندم بهش ببینم کیه! 

رضا:  صدامو نشناختین؟ دعوا چرا؟ 

مریم:  نه،هیچی ولش کن، چرا انقد شاکی ای؟ 

رضا:  جفتتون بیشعورین! خدافظ! 

«برمیگرده و میره سمت در، منو مریم یه نگاه همدیگه رو میندازیم و صداش میکنیم» 

+چته وحشی؟ 

رضا:  یعنی من از دهن یه الدنگه آشغال باید بشنوم شما دارین میرین؟! 

مریم:  عجب آدمایی پیدا میشنا... این همه سفارش کرده بودم تا قطعی نشدنش نمیخوام کسی بدونه و خودم میخوام به دوستام بگم! 

رضا:  یعنی قطعی نیست هنوز؟ 

مریم:  نه به جون پرهان«پسرش»  منتظر نامه ی تائیدیه‌ی دانشگاهم

رضا:  خب تایید شد! باید مقصد تایید کنه که با شناختی که من ازت دارم مطمئنم اونو از قبل داری! 

مریم:  جدی میگی؟ کی گفت بهت؟ 

رضا:  سل... ی داشت با سیا... ی حرف میزد منم تو اتاق بودم از دهنشون در رفت

«برمیگرده سمت من و ادامه میده» 

رضا:  اسم توام آوردن واسه مرخصی، یکساله موافقت نشد و یکماهه موافقت کردن، گفتن تهدید کردی  اگه تایید نشه کلا انصراف میدی! 

+ جون سعید میخواستم بگم بهتون... میدونستم موافقت میکنن، درخواستمو دیدن خوشحال شدن! 

رضا: آره اتفاقا، خیلی شنگول بودن موقع حرف زدن از خداشونه شماها برین! 

مریم:  گور باباشون... ولش کن

رضا:  جالب شد! شما دوتا از همدیگه خبر داشتین؟ 

+نباید میداشتیم؟! 

رضا:  یعنی عن بودن رو دارین کامل میکنینا

« سه تایی میزنیم زیر خنده، رضا ادامه میده» 

رضا:  همون بهتر میرین، دو تا دکل گیرنده کمتر! 

مریم:  گمــــــــشو، ما چکارتون داریم آخه

رضا: شما کار ندارین؟! نصف آتیشای بیمارستان از گور  شماها بلند میشه

+به ما چه، خب خودشون میان درد و دل میکنن، ما فقط شنونده ایم! 

مریم: آخه یکی این حرفو میزنه که خودش (گوش)  نباشه تو از ما هم بدتری

«بازم میزنیم زیر خنده» 

رضا:  ولی خیلی نامردین، شما برین ما خیلی تنها میشیم

مریم:  منظوزت از ما تنها میشیم کیه؟ 

رضا: من، سحر، علیرضا

+اوکی!«برمیگردم سمت مریم و با لبخند میگم»  خبر نداره سحر هم میره؟

مریم: حتی علیرضا رو هم نمیدونه؟ 

رضا:  زرررر میزنین؟ چرا اینجوری میکنین آخه شما.... چرا نمیگین به من... 

«مریم لبخند میزنه سرشو میندازه پایین و هیچی نمیگه و برمیگرده تو بخش!» 

رضا: سیگار داری؟ 

+آره... 

(ساعت یازده شبه که گوشیم زنگ میخوره، رضاست) 

رضا:  سلام سعید جووون

+سلام عمو رضا، جونم؟ 

رضا:  عجله دارم میخوام زود قطع کنم شارژ زیاد ندارم داره خاموش میشه گوشیم! 

+خب چی شده؟! 

رضا: نه اینارو گفتم که سه خط فحش به خودت بدی من دیگه وقتمو هدر ندم!! 

+خلی بخدا! چی شده؟ 

- زنگ زدم بگم جابجا کردم شیفتمو، با بچه ها هم هماهنگ کردیم، پسفردا شب بیا اورژانس،ترجیحا۲ شب به بعد! 

+حالت خوبه؟ ۲شب بیام چکار آخه؟! خونه زندگی دارم من! 

رضا:  بیا مسخره بازی در نیار منتظرم خدافظ

(گوشی رو قطع میکنه و منتظر جواب نمیمونه!  روز بعد مریم بهم زنگ میزنه) 

مریم:  سعید؟ رضا بهت زنگ زد؟ 

+آره، گفت فردا ۲شب بیا اورژانس! 

مریم:  چرا؟ به منم گفت! 

+نمیدونم! میای؟ پرهانو چکار میکنی؟ 

مریم:  پرهان که اون موقع خوابه، دلشوره گرفتم، چکار داره؟ 

+نمیدونم، ولی مطمئنم هر چی هست مربوط میشه به رفتنمون! 

مریم: خداکنه! پس میبینمت؟! 

+آره

«یک شب حرکت میکنم سمت بیمارستان تو راه یه پاکت سیگار هم میگیرم، نزدیک بیمارستان متوجه ویبره گوشیم میشم، رو سایلنت بود و ۱۱تا تماس بی پاسخ!!( رضا،سحر، دکتر عا.. ی، علیرضا، مریم، سحر، سحر، سحر، دکتر عا..ی، دکتر عا.. ی، رضا، مریم)  بالای لیست اسم رضاست شمارشو میگیرم و بعد بوق اول برمیداره» 

رضا:  راه افتادی؟ 

+نزدیکم، کیا پیشتن؟ 

رضا: من و دکتر و علیرضا و مریم و آرش و محمد و....

+سحر هم هست؟ 

رضا:  نه چطور؟ 

+آخه همتون زنگ زدین سحر هم چند بار زنگ زده بود، قطع کن ببینم چکار داره

رضا: خیلی هم جوابمونو دادی،ولی کن،  اونم قراره بیاد اینجا، حتما میخواسته ببینه راه افتادی یا نه

+باشه حالا وایسا زنگ بزنم

«قطع میکنم و زنگ میزنم به سحر اونم بعد از چنتا بوق جواب میده» 

سحر:  چرا جواب نمیدی خان داداچ

+خوبی؟ چیزی شده؟ 

سحر:  نه ماشینم دست داداشمه میخواستم بگم بیای دنبالم که آژانس گرفتم، تازه راه افتادم

+نکبت سر راهم نیستی که بیام دنبالت، نیم ساعت راهه! آژانستم مگه؟ 

سحر:  پس واسه چی داداشی؟ به چه دردی میخورین پس؟ 

+عوضیو ببینا، جلوی هلال احمر نشتارود پیاده شو، مصطفی شیفته اگه زودتر رسیدم که میبینمت اگرم نه که صداش کن پیشش بمون زودی میام

سحر:  نه دیگه تو راهم

+بمون دور زدم! میخوام بیشتر پیشت باشم... 

سحر:  دورت بگردم من، باشه بیا

«ده دیقه بعد میرسم، مصطفی بیرون وایساده داره ماشینارو نگاه میکنه، پیاده میشم میرم پیشش، یه نخ سیگار روشن میکنیم و یکم گپ میزنیم و بعد چند دقیقه سحر میرسه، از مصطفی خداحافظی میکنم و میریم سمت ماشین خودمون و راه میفتیم» 

سحر:  تو میدونی چه خبره؟ 

+نه والا، ولی احتمالا رضا و بچه ها میخوان خدافظی کنن! 

سحر:  منم همین حدسو میزنم، دلت تنگ میشه؟ 

+برای بیمارستان یا بچه ها؟ 

سحر:  هر دوتاش

+ بیمارستان قطعا نه! ولی بچه ها چرا... 

سحر:  دلم نمیاد برم... حیف بود اکیپمون، تازه عادت کرده بودیم به هم، الان باید پخش شیم... 

«صداش میلرزه، بغض میکنه، چراغ ماشین رو روشن میکنم دنبال فندک میگردم و اتفاقی چشمم میخوره به سحر، چشاش خیس بود و ریملش پخش شده بود» 

+یا حضرت خضر

سحر:  چته؟؟ ترسیدم! 

+من باید بترسم! تاریکه هوا، ساعت ۲نصفه شبه، چرا اینشکلی ای تو! 

«خودشو تو آینه میبینه و میزنه زیر خنده» 

سحر:  کلی پولشو دادما، همش پخش شد! 

+چیه این کثافتارو میزنین به خودتون، حیف نیس، صورتت به این قشنگی؟ 

سحر:  همین توئه عوضی نبودی منو مسخره میکردی میگفتی زشت؟ 

+ مسخره نمیکردم که، زشتی دیگه! با آرایش زشت تر میشی فقط

«دستم رو دنده بود و  بازومو محکم نیشگون میگیره ولی دست خودش درد میاد و یه آخ میگه و میخنده، چن دیقه بعد میرسیم به بیمارستان، خلوت بود و همه ی  بچه ها تو حیاط بودن!

( مریم، علیرضا، زهرا ع..... ی، محمد ر.. ی، رضا، سیاوش، آرش، مریم مف.. ی، داریوش، خانم عب.. ی(رادیولوژی)،یاسر  ) 

یه گوشه پارک میکنم و سحر زودتر پیاده میشه میره سمت بچه ها و منم پشت سرش میرم و سلام و احوالپرسی» 

علیرضا:  سلام آشغال! 

+سلام بی ادب! 

«میرم سمت رضا و بغلش میکنم که مریم مارو میبینه» 

مریم:  میشه منم بغلتون کنم؟ لطفا؟ میشه؟ 

رضا با خنده:  دوربین اینجاست، داستان میشه

مریم : جدی گفتم رضا، خواهش میکنم... 

« همه نگاش میکنیم و برمیگرده تو صورت هممون نگاه میکنه و یه قطره اشک از چشماش میفته» 

رضا:  عه مریم؟ چی شد؟ 

مریم:  دلم تنگ شده براتون... از الان... 

رضا:  خل نشو بریم داخل اینجا گرمه

«راه میفتیم سمت داخل و میخواستیم بریم تورست که هممون جا نمیشدیم و به پیشنهاد آرش رفتیم تو اتاق جراحی سرپایی!» 

سیاوش: شماها اینجایین چرا اصلا؟! 

علیرضا:  دیونن، بیکار بودن اومدن اینجا، ولشون کن آشغالارو! 

سیاوش:  پس تا همتون جمعین و با من کار ندارین برم یکم دراز بکشم، امروز خیلی خسته شدم، خانم مف.. ی امری نیست؟ 

مریم مف.. ی:نه برادر، برو... برو... شب بخیر

«  خانم مف.. ی هم گوشیش زنگ میخوره و میره، از بیرون صدای دکتر میاد» 

دکتر: بچه ها اومدن؟ 

سیاوش:  آره، تو جراحین

«چن ثانیه بعد تو چهارچوب در میاد و میمونه و چند لحظه مکث میکنه» 

مریم: خانم دکتر؟ خوبی؟ سلام! 

دکتر:  سلام، سلام

«میره سمت سحر و بغلش میکنه و بعدش مریم و بعد میاد سمت من» 

آرش:  دکتر، دکتر، اون نیست، اون نیست

«همه میزنیم زیر خنده که دکتر برمیگرده سمت آرش و میگه، چرا اینم هست، بعد روشو میکنه سمتم و محکم بغلم میکنه!  » 

رضا:  دکتر سعیدو بغل کرد، آرش تو چرا سرخ شدی

آرش:  یکی باید خجالت بکشه دیگه قاعدتا، سعید الان گرمه حالیش نیست! 

«بازم هممون میخندیم، حدود  یک ساعتی بیمار نمیومد و بعدش گهگداری یکی سرو کله‌ش پیدا میشد و دکتر میرفت ویزیتش میکرد و بر میگشت ما هم صحبت میکردیمو خاطره تعریف میکردیم و میخندیدیم،که گوشی مریم زنگ میخوره و میره بیرون جواب میده و بعد چند دقیقه برمیگره» 

مریم:  بچه ها، پرهان از وقتی من اومدم بیدار شده دیده من نیستم لج کرده نمیخوابه، پیمان هم حریفش نمیشه  بخوابوندش گفتم بیارتش اینجا، دارن آماده میشن بیان

+خب چه کاریه، پاشو برو خونه به زندگیت برس

رضا:  راست میگه سعید، برو خونه، گناه داره نصفه شبی بچه رو  زا به راه  کنین! 

مریم:  دلم نمیاد... 

سحر: آره مریم برو گناه دارن، بازم میبینیم همدیگه رو خب

مریم:  اگه ندیدیم چی؟ اگه بی معرفت بودین و نیومدین چی؟! 

«میزنه زیر گریه، به قول خودش عــَــر میزد و گریه میکرد!  (همیشه میگفت من گریم نمیگیره اما گریم بگیره مثه خانوما آروم و یواش گریه نمیکنم،عــَــر میزنم!)  » 

رضا:  دیونه نشو، ما که اینجا هستیم، بچه ها هم هماهنگ میکنیم میان باز دور هم جمع میشیم، ولی نه اینجا، بیرون بیمارستان

علیرضا:  تورو خدا گریه نکن یزید، همه رو بیدار کردی 

« همه میزنیم زیر خنده، خود مریمم خندش میگیره» 

رضا:  من زنگ میزنم به پیمان میگم نیاد، توام خدافظی کن برو یواش یواش

«دکتر همون لحظه میاد داخل و رضا میره بیرون»

دکتر:  چی شده؟ چرا زار میزنی؟ 

علیرضا:  هیچی پرهان بیدار شده این داره همراهیش میکنه میخوایم بفرستیمش بره

دکتر:  چی میگی علیرضا؟ 

«سحر و آرش با خنده برای دکتر توضیح میدن چی شده» 

دکتر:  خب همینارو نمیتونی مثه آدم توضیح بدی؟ 

علیرضا:  بخدا نمیدونی چقدر سخته 

«هممون میزنیم زیر خنده و رضا میاد داخل» 

رضا:  مریم بیا برو، به پیمان گفتم نیاد، بچه لج کرده، تورو میخواد

+میخوای بیام باهات؟ نصفه شبه، تو جاده پُر از جَـک و جونوره! 

«مریم میره جلوی در و برمیگرده یه نگاه به هممون میندازه و رو صورت هممون مکث میکنه و میره جلوی دکتر و  سحر و بغلشون میکنه و دوباره هر سه تاشون میزنن زیر گریه، برمیگرده سمت آرش و یکم نگاهش میکنه و میره سمت علیرضا» 

علیرضا:  یجوری با گریه نگاه میکنی انگار یه تیکه پیتزایی که از شب قبل قایم کرده بودی تو یخچالو من خوردم! 

«میزتیم زیر خنده هممون و مریم خنده و گریه رو قاطی میکنه و میاد سمت من» 

+بخدا منم نخورده

«دوباره میخندیم هممون، یه قدم میره سمت رضا که کنارم وایساده و دوباره برمیگرده سمتم و سرتا پامو نگاه میکنه» 

مریم:  میدونی دوست دارم؟ 

+الهی بگردمت

مریم:  میای بازم ببینمت دیگه؟ آره؟ 

« منتظر نمیمونه جوابشو بدم و میاد بغلم میکنه، شاید چند دقیقه تو بغلم بود و گریه میکرد، بغضم گرفته بود...  »

مریم:  سعید نری حاجی حاجی مکه ها... 

+چشم

مریم:  بخدا  نمیبخشمتا... 

+میام بخدا مریم، میشه بَس کنی؟ 

مریم:  دلم تنگ میشه واست... 

علیرضا:  بابا بیا اینطرف خفه کری بچه رو

«مریم با خنده از بغلم میاد بیرون و میره سمت رضا و دستش و دراز میکنه و با رضا دست میده و باهاش خدافظی میکنه و موقع رفتم دوباره برمیگرده هممون رو نگاه میکنه و آرپم یه خداحافظ میگه و میره» 

آرش:  بچه ها من برم یکم استراحت کنم؟ پاس رِستمه

دکتر:  آره، حتما... برو

«آرش با هممون خدافظی و معذرت خواهی میکنه و میره» 

علیرضا:  این بیشعور چرا گریه نکرد  و بغل نکرد کسیو؟ 

«هممون میخندیم» 

رضا:  نمیخواین بشینین؟ 

«هر کی میره یه گوشه میشینه و منم رو یه صندلی چرخدار برعکس میشینم» 

دکتر:  سحر تو از کی میری؟ 

سحر:  من کشیک آخرم پریروز بود، دیگه نمیام! 

رضا:  یعنی بی خدافظی میخواستی بری؟ 

سحر:  دلم نمیومد... چجوری خدافظی میکردم باهاتون...؟ مثه مریم که جونش داشت در میرفت...؟! 

« چن لحظه سکوت میشه» 

علیرضا:  هرکی خوب بود یا از اینجا رفته، یا داره میره، یا هم برنامه‌ش اینه که بره، مثه من! 

رضا:  اینجا مگه ارزش کار درست رو میفهمن؟ هرکی کیسه کش بهتریه جای بهتری میره و سِمَت میگیره! 

دکتر:  ول کنین تورو خدا... الان وقتش نیست، کم حرص میخوریم سر این چیزا هر روز، الانم بخوریم...؟! 

رضا:  از وقتی فهمیدم بچه ها دارن میرن، منم  تو فکر رفتن افتادم

علیرضا:  بخدا حق داری... یکاری کردن فراری بشیم از اینجا و دل و دماغ کار کردن نمونه برامون...... 

+بیخیال بچه ها، اینجا  هرچقد بد بود و حقمونو خوردن، یه خوبی داشت، نمیتونین انکارش کنین

علیرضا:  چه کوفتی اینجا رسید بهت مرتیکه؟ تو که خودت داری میری! 

«همه میزنیم زیر خنده» 

سحر:  باعث شد با هم آشنا شیم، رفیق شیم، خونواده شیم، اینش ارزش داشت برام... من هیچ وقت شماهارو فراموش نمیکنم، همونطور که نعیم هر روز زنگ میزنه و خبر تک تکتونو بعد هر شیفت ازم میگیره و فراموشتون نکرده... 

+نعیم... 

علیرضا:  درد و نعیم، یادته چه بلایی سرمون اورد؟ ارومش نمیتونستیم بکنیم اینو

«من و سحر و علیرضا میخندیم  و سه تایی ماجرای اون روزی که خونه ی الهام جمع شده بودیم رو تعریف میکنیم براشون و اونا هم میخندن» 

رضا:  بچه ها صبح بریم خونه ی من صبحونه بزنیم؟ 

سحر:  نه اتفاقا میخواستم به سعید بگم بریم الان! 

رضا:  چرا؟! 

سحر:  فقط بریم... 

+چیزی شده؟ 

سحر:  نه، میای؟ 

+آره، بریم! 

« سحر با بچه ها دست میده و خدافظی میکنه و وقتی داشت از کنارم رد میشد چشاش خیس بود دوباره... با علیرضا و رضا خدافظی میکنم و هردوشون ازم قول میگیرن که بازم ببینیم همدیگه رو، میرم سمت دکتر و دستمو دراز میکنم سمتش و باهام دست میده» 

دکتر:  به منم قول میدی؟ 

+چه قولی؟ 

دکتر:  بازم ببینمت؟ 

+حتما، به قول سحر شما خونوادمین! مگه میشه نیام پیشتون؟! 

«میخنده بهم و خدافظی میکنم و میرم بیرون تو حیاط، سحر جلوی ماشین منتظر بود، ریموت میزنم و زودی سوار میشه، برمیگردم میبینم بچه ها پشت سرم اومدم، واسشون دست تکون میدم و سوار ماشین میشم و دور میزنم، از جلوی بچه ها که رد شدم دکتر گفت» 

دکتر:  سعـــید، قول دادیا

+حتما

«پامو میزارم رو گاز و تا آخر فشار میدم... چن دقیقه هیچ صحبتی نبود بینمون، دست کردم سیگار بردارم دیدم سیگارم نیست!  یه سوپر مارکت پیدا میکنم و میرم سیگار میخرم و یه نخ روشن میکنم و سوار ماشین میشم» 

سحر:  سعید منم میخوام

+گمشـــــــو

سحر:  جون سحر، فقط یدونه

+من که بهت نمیدم میخوای خودت از اونجا بردار

سحر:  چرا مثلا؟ 

+پسفردانگی سعید سیگار داد دستم! 

سحر:  گمشوووو، من اینجوریم؟ 

+آره! 

« دوباره نیشگونم میگیره» 

+نکن وحشی، کبود میشه من زن  دارم، مگه باور میکنه تو نیشگون گرفتی؟ 

سحر:  نمیشه، هر موقع هم شد زنگ بزن من توضیح میدم براش

+ خب بیــــــمار، بجای توضیح نیشگون نگیر

سحر:  دوس دارم بگیرم، به تو چه؟ 

« بعد میخنده و یه نخ سیگار برمیداره از تو پاکت» 

+روشن نکن، وایسا جلوتر دریا دید داره، اونجا پیاده شیم با هم روشن کنیم

سحر:  باشه ولی تو که دستت هست، چیو روشن کنی؟ 

+یه نخ دیگه بکشم

« میزنم کنار و پیاده میشیم، جلوی ماشین تکیه میدم ویه کام محکم میگیرم و سیگارو خاموش میکنم  و یدونه دیگه از تو پاکت بیرون میارم» 

سحر: میشه من روشن کنم؟ انــــــقده دوست دارم! 

«سیگارو میگیرم سمتش» 

+بیا! 

«روشن میکنه و بهم میده، روی فیلترش رژ داره» 

+ این کثافت کاریا چیه آخه؟! 

سحر:  چی؟ ببینم؟ 

« فیلتر رو نشونش میدم و میزنه زیر خنده» 

سحر:  شبیه این فیلما شد که! رژ ندیدی تا الان؟ سیگارتو بکش حرف نزن

« یدونه واسه خودش روشن میکنه  و چنتا کام میگیره و میاد کنارم تکیه میده به ماشین و میچسبه بهم» 

سحر:  من خیلی دلم تنگ میشه برات

+منم... 

سحر: کاش منم مثل مریم میتونستم احساساتمو نشون بدم... 

+منم... 

سحر:  میشه مثه اون پیام بازرگانیه هم تکرار نکنی «منم» 

+ خا! 

سحر:  همین؟ خا؟! 

+چکار کنم خب؟! عه! 

سحر:  بغلم کن! 

+ول کن تورو خدا وسط خیابون

سحر:  بغلم کن سعید... من دارم میرم رشت، تو میری نوشهر، من دیگه نمیبینمت... شاید آینده خیلی دور... خیلی دور... دلم تنگه برات سعید... برای همه ی لحظه هایی که با هم بودیم، خنده هامون، کشیکامون، مسخره بازیامون... من دارم دق میکنم سعید...

«چشماش خیس میشه و صورتش پر از اشک میشه» 

سحر:  من فقط نمیتونم مثل مریم بروز بدم... مثه احمقا سکوت میکنم... و صورتم خیس میشه... 

+نکن همچین تورو خدا، منم میزنم زیر گریه ها... 

«بغضم میترکه و چنتا قطره اشک از چشام میاد پایین... دستمو میندازم دور سحر  و یه کام محکم از سیگارم میگیرم و رو به روی سحر وامیستم، صورتشو میگیرم تو دستام و پیشونیشو میبوسم و میرم سمت در ماشین و سوار میشم و سحر هم میاد داخل ماشین» 

سحر:  بخاطر همینه که دوستت دارم... واسه اینکه مَردی...! 

+چه ربطی داشت؟! 

« تا جلوی در خونشون چنتا نخ سیگار دیگه کشیدم و سحر زل زده بود بهم و منم زیر چشمی حواسم بهش بود ولی هر دو مون سکوت کرده بودیم»

• «نزدیکای ۷ و خورده ای صبحه میرسیم جلوی در خونشون و پیاده میشه و کلید میندازه و تو چهارچوب در میمونه، از ماشین پیاده میشم و میرم سمتش و دوباره بغلش میکنم و هر دومون میزنیم زیر گریه و چن دقیقه  بعد سوار ماشین میشم و بدون هیچ حرفی راه میفتم و سحر فقط نگام  میکرد» 

• « گوشیم زنگ میخوره و رضا پشت خطه» 

رضا:  رسوندی سحرو؟ 

+آره

- میای اینجا؟ 

+نه دیگه رضا، اعصابم داغون شد، کاش نمیومدم اصلا

- بی انصاف نباش... بهتر از یدفعه رفتن بود... بعدا ازم تشکر میکنی بخاطرش! 

+نمیدونم... ولی الان حسابی بهم ریخته ام

- بیا اینجا، خانومم رفته پیش باباش اینا ییلاق، خونه کسی نیس، باعلیرضا نون میگیریم میریم صبونه میزنیم

+ باشه چن دیقه دیگه اونجام

«میرسم جلوی نگهبانی، رضا و علیرضا نشستن رو جدول و حرف میزنن، میرم جلوشون میمونم» 

+بریم؟ 

رضا: تایمِکس بزنیم و بریم، خونمونو که بلدی تو برو، منو علی نون میگیریم پشت سرت میایم

«بچه ها حرکت میکنن و میرن،منم دور میزنم که راه بیفتم همون لحظه دکتر کنارم میمونه با ماشین» 

دکتر:  تو نرفتی مگه؟ 

+سحرو رسوندم، برگشتنی رضا زنگ زد بریم صبونه

- کجا برین؟ میشه منم بیام؟ 

+میریم خونه‌ی رضا، کسی نیست خونشون، من و علیرضا و رضاییم

دکتر:  اشکال نداره بیام؟ 

+از نظر من که نه ولی خونه ی رضاست

-میگی بهش؟ لطفا؟ چن ساعتم بیشتر پیشت باشم، چن ساعته...! 

+چرا اینجوری میکنین شماها... بخدا قرار نیست بمیرم... میام پیشتون... 

-خدا نکنه، میگی بهش؟ من بگم تو رودربایستی میمونه قبول میکنه! نمیخوام اینجوری

+باشه

«زنگ میزنم به رضا و جواب میده» 

رضا:  چیه گم کردی خونه رو؟ 

+نه هنوز بیمارستانم

-چرا؟ چیزی شده؟ 

+نه

-خب چرا نمیای؟ 

+رضا به دکتر بگم بیاد اشکال نداره؟ 

- سعید هممون مَردیم، قبول نمیکنه ها، موذب میشه اصلا، زشته بهش بگی، فکر بد میکنه یه وقت! 

+نه میخوام بدونم از نظر تو اشکال نداره، خونه ی توئه

- خونه ی منو تو داره مگه دیونه، دکتر قبول نمیکنه بخاطر اون میگم، هرجور خودت میدونی

+دکتر همینجاست، خودش ازم خواست بپرسم ازت، میخواست بدونه تو مشکلی نداشته باشی یه وقت

-خب از اول همینو بگو دیگه، نه بیاین بالای سر! 

+مرسی

«قطع میکنم» 

دکتر:  قبول کرد؟ 

+گفت هممون مرد هستیم شما قبول نمیکنی اگه بگم بیاین! 

-خونواده ایم! با ماشین من بریم؟ 

+نه، با ماشین من میریم، شما بیرون در پارک کن

«بیرون در پارک میکنه و میاد جلو میشینه و حرکت میکنم، دستم روی دندست و دستشو میزاره روی دستم! » 

-چقد سیگار کشیدی؟ 

+خیلی

-چرا؟ 

+دیونه ام! 

«میخنده و سر خیابون رضا و علیرضا  رو میبینیم و پشت سرشون میریم  جلوی خونه و پارک میکنیم و پیاده میشیم و بچه ها یکم با هم حرف میزنن و با هم میریم بالا» 

رضا:  برید تو تراس منظره رو ببینین کیف کنین، صبونه رو میارم همونجا

« سه تایی میریم سمت تراس، راست میگفت، کل شهر زیر پات بود، هوا تمیز بود و حتی دریا هم معلوم بود...  میریم رو صندلی میشینیم» 

علیرضا: رضا بیام کمک؟ 

رضا:  نه، آماده میکنم، استراحت کن

«علیرضا بلند میشه و معذرت خواهی میکنه و میره پیش رضا، چن لحظه بعد هم دکتر میره پیششون و دوباره برمیگرده میاد تو تراس،  میاد جلوم و زانو میزنه و تو چشام نگاه میکنه» 

- من این همه سال سابقه دارم، چندین و چند جا کار کردم، با آدمای مختلف سر و کله زدم و دوست بودیم و رفت و آمد داشتیم و از همه ی اون جاها هم اومدم بیرون و رسیدم به این بیمارستان، ولی هیچ وقت این همه دلتنگ نشده بودم

+دلتنگ چی؟ 

-بهتره بگی کی؟! 

+خب کی؟! 

- سحر، علیرضا، مریم، مخصوصا تو

+ من که پیشتم هنوز! نرفتم که

- دل این چیزا حالیش نمیشه... 

«یه قطره اشک سر میخوره از چشماش پایین و سریع روش رو برمیگردونه که من نبینم و بلند میشه میره و پشتش رو میکنه بهم» 

+ ناراحتم میکنین اینجوری... منم دلتنگتون میشم اما قرار نیست اینجوری کنین... 

- تو بری من یکی از حامی ها و رفیقامو از دست میدم

+دلت واسه من تنگ میشه یا واسه حمایت؟! 

- تورو با حمایتت میشناختم و جاتو تو دلم باز کردیو الان اینجوری میشناسمت، تو رفیقمی نه یه همکار... 

+برگرد ببینمت؟ 

« میرم جلو بازوشو میگیرم و برمیگردونمش» 

+گریه کنی میرما... 

«میخنده و خودشو پرت میکنه تو بغلم» 

-میخواستی بدون بغل خدافظی بری؟ 

+میدونستم میبینمت! قرار نیست فراموشتون کنم...! 

« رضا و پشت سرش علیرضا با هم میان تو تراس و رضا که مارو میبینه سریع برمیگرده بره داخل  میفته تو بغل علیرضا» 

علیرضا:  اهم اهم، چه خبره اینجا، بسه دیگه از دیشب تا الان هی بغل بغل، هر چی جنس مونثه این عَنو بغل میکنه« منو با دست نشون میده» ، هرچی نره خره میپره تو بغل من! 

« میزنیم زیر خنده، دکتر از همه بیشتر میخندید داشت غش میکرد از خنده» 

• «رضا قالی پهن کرد توی تراس و پشتی گذاشت و سفره پهن کرد و صبحونه رو توی تراس خوردیم و بچه ها حسابی خسته بودن و میخواستن بخوابن همونجا و من و دکتر باهاشون خداحافظی و تشکر کردیم و اومدیم پایین» 

-دوست داشتی بمونی؟ بخاطر من اومدی؟ 

+نه بریم، خسته شدم منم... 

«میایم سمت ماشین و حرکت میکنیمو جلوی بیمارستان پیادش میکنم  و دستشو دراز میکنه باهام دست میده و میره و منم آروم حرکت میکنم و میرم که دیدم بعد حدود ده دقیقه گوشیم زنگ خورد،دکتر بود» 

+جانم؟ 

-یه لحظه بزن کنار! 

+چرا؟ چیزی جا گذاشتین؟ 

-بزن، کار دارم، الان میرسم بهت، کجایی دقیقا؟ 

« میرم کنار خیابون پارک میکنم و آدرس جایی که هستمو بهش  میدم و بعد از چند دقیقه میاد جلوی ماشینم پارک میکنه، میاد سمت ماشینم و میشینه داخل» 

+چی شده؟ 

-هیچی! 

+خوبی؟! 

-آره! 

«عینک آفتابیشو از رو صورتش برمیداره، چشماش پر از خون شده! 

+چرا اینشکلی شدن چشمات؟ 

-گریه کردم! 

+چرااااااا!؟ 

«با دو تا دستش صورتمو میگیره و گوشه ی لبمو میبوسه و درو باز میکنه و میره، پیاده میشم پشت سرش میرم که درو قفل میکنه و صورتشو با مقنعش گرفته بود و گریه میکرد، چن لحظه ای موندم و برگشتم سمت ماشینم و نشستم، بعد از حدود ده دقیقه یا یک ربع پیاده شد و اومد سمت ماشینم و بدون حرف نشست!  » 

+سبک شدی؟ 

- نه... گریه دارم...! خوشحالم که میری یه جای بهتر، ولی ناراحتم که از پیش من داری میری... من خیلی وابسته شدم بهت... ببخشید... 

«حرفشو میزنه و دستگیره درو میگیره که پیاده شه،دستشو میگیرم و میکشم سمت خودم و پیشونیش رو میبوسم» 

+ خیـــــــلی خوشحالم رفیقایی مثه شما دارم... 

-چه فایده که نیستی پیشمون...؟ 

+ جای شماها تو سینمه... همیشه پر رنگین برام...! چه دور باشم و چه نزدیک... 

-من خیلی دوست دارم سعید... 

«پیاده میشه و میره تو ماشینش،  از تو آینه میبینم که چشماشو پاک میکنه... چند دقیقه بعد راه میفته و منم بعد از چند دقیقه راه میفتم میرم» 


پی نوشت: 

 طولانی شد، ولی طولانی تر بود! خلاصش کردم! 

پی نوشت ۲: واقعا خوشحالم که چنتا رفیق مثه شماها دارم... کاش جای دیگه و جور دیگه رفیق میشدیم که مجبور نباشیم جدا شیم... 

پی نوشت ۳:  بلاگ اسکای یه قسمتی داره به اسم چرکنویس، چیزاییکه مینویسی و خواه یا ناخواه صفحه رو میبندی یا خودش بسته میشه تو اون قسمت سیو میشن!  کلی مطلب و خاطره از بیمارستان و بچه ها اونجا هست که نصفه موندن یا یادم رفته بود پاکنویسشون کنم و پُستشون کنم! شاید هر چند وقت یکیشونو بزارم! 

نظرات 2 + ارسال نظر
سارا دوشنبه 3 مهر‌ماه سال 1402 ساعت 19:52

رفیق مثل اون عطر ِ هل و گل محمدی توی چاییه ، اون عطر آشنا که می بردتت ، اون آغوش گرم تو اوج بی پناهی و تشویشه ، مثل اون جای گرم و نرم زیر پتو تو زمستونه . اگه یه کم دیگه بگم باید بشینم خودمو اشکامو جمع کنم :)

+ یا رفیق من لا رفیق له ... دوری ممکنه رو دوستی ها تاثیر بذاره ولی رو رفاقت نه ، اونا همیشه رفیقت هستن .
+ مرخصیت تموم شد ؟ دوباره برگشتی ؟
+ سلام ...

رفیق خیلی قشنگه...!
+تاثیر میزاره...! خیلی هم میزاره...
+تموم شد ولی برنگشتم، استعفا دادم
سلام

سارا سه‌شنبه 4 مهر‌ماه سال 1402 ساعت 22:53

+ خیلی زیاد :)

+ می تونین دورهی داشته باشین ، رفت و آمد خونوادگی باز کنین ، یه روز خاص داشته باشین که اون دوستیتون کمرنگ نشه

+ واقعنی ؟ کجایی الان ؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد