سیــــــــزده
سیــــــــزده

سیــــــــزده

تعریف تنهایی

یکی میگفت؛

«من اگر بخوام تنهایی رو معنی کنم

میگم؛ بعد از شنیدن خبرای خوب، کسی رو نداری که براش با ذوق تعریف کنی...» 

فک کنم یکی از بهترین تعریفای تنهایی بود. 

- ندارمتون که...

بهار

پریروزا  میگفت اسفند امسال مثه سالای پیش نیس

اسفند باید بوی "باهار" بده، باید وقتی نفس میکشی بوی گل ریه هاتو پر کنه

باید زنبور وز وز کنه در گوشت،پرنده بخونه، کلاغ نعره بزنه... 

اسفند باید عطر باهارو با خودش بیاره

اسفند امسال اسفند نیست،آبانه!بی روح، خشک، سرد...


"مهران" 

رادیو چهرازی

سلام

 یارو دکتر خوشتیپه گفته به هر کی میرسم نگم سلام، ولی من میگم به شما. شما که هرکی نیسی!

سلام؛

جات خالی، پریشب باد زد برگ درخت پیره رو ریخت تو حیاط آسایشگاه. یهو دیدیم همه جا شد برگای چروک زرد و نارنجی، خسته...خسته. 

فهمیدیم پاییز شده! پاییز یهو میاد، می دونی که؟ وقتی میاد که بدونی بهارت رفته واسه همیشه. گفته بودم برات...

این روزا خوبم، یعنی از وقتی فراموشت کردم خوبم. صبح تا شب به دیوار نیگا می کنم به همه چی فکر میکنم غیر تو، شبا هم قرصای آبی میخورم، خوابم نمی بره. راه میرم تو حیاط، با دو تا مورچه رفیق شدیم، تا صبح با هم می گردیم دور حوض خالی! ساکت...ساکت...

 حوض خالی عین قبره، آدم دوس داره بره بخوابه توش، ولی یادمون میاد هیشکی نیس بالا قبرمون گل بذاره، میگیم ولش کن نصفه شبی. چارشب پیشا رفتیم با پرستار قشنگه حرف زدیم، نمره خونه شما رو دادیم گرفت، یه دل سیر صداتو گوش کردیم. صدات رو پیغام گیر عین قدیما مهربونه، همونجوری که میگفتی انقد منو نخندون دیوونه. یادته؟ یادت رفته از بس نبودیم...

عکساتو دیدم دلبر. با یارو جدیدیه! تو سفید پوشیدی اون سیاه، چه به هم میاین. چقد هم قشنگ خندیده بودی براش، یه جوری نیگاش کرده بودی انگار که اون تو باشه و تو من. همون شکلیه که دوس داشتی همیشه.‌...

قشنگه، دوسش دارم. یعنی هر کی رو تو دوس داری منم دوس دارم. 

این نامه آخرمه واسه تو. باس جمع کنیم بریم از این آسایشگاه، دکتر گفته روزا میتونی بری کار کنی، شبا بیای همینجا بخوابی.

 خیلی بهترم...!

توئم دیگه نترس ، من نمیام داد بزنم سرت، نمیامَم دورت بگردم، نمیام اونقد بخندونمت که ضعف کنی، نمیام بشینم بغل دستت تو ماشین و سر هر پیچ ماچت کنم، نمیام برات شعر بخونم شبا، نمیام اونقد بگم میشه دلبرانه بنگری که کلافه شی، نمیام بمونم کنارت و شب تا صبح نیگات کنم بس که ماهی وقتی خوابی. 

نه.‌‌.. میرم گم و گور میشم ته مهای شهر. جدیدیه از من بهتره، میدونم. دیدم تو عکسا. ببخش اگه نبودم اونی که میخواستی، دوس داشتم باشم، بلد نبودم. توئم دیگه فکر من نباش، غصه نخور، نیا از پشت میله های آسایشگاه یواشکی نیگام کن. خوبم. خیال کن دیوونه یه شب خوابید تو حوض خالی، مورچه ها خاک ریختن روش، کلاغ واسش مرثیه خوند، برف اومد. همه یادشون رفته من رو، تو هم بخند و بگذر و فراموش کن که دنیا محل گذره.‌‌..


حالا که تموم شده بذار این خط آخر نامه بگم برات؛

می ارزید...!

اون روزا به این شبا می ارزید!

 گفتم که بدونی پشیمون نیسم. فقط دیگه نیسم، 

خستم، میخوام چارتا پاییز بخوابم. همه میگن آبروم رفته، منم میخندم ومیگم همینه آبرو... 

خدافس.


#حمید_سلیمی

فرو ریخت

چه قدر سکوت شده ام آنقدر حرفهایم را خورده ام

حرفم نمی آید !

خوب! سیگار میشوم و دود میکنم!  او گلو  میشودم  و جیغ میکشد نا گفته هایم را و  میسوزد و عاقبت دود میشود و میرود رو به هوا !

دیوار بغض اش میترکد هر روز و سیگاری دود میکند و سری تکان میدهد و نمیرود!

آخر پای رفتنش نمی آید !

لنگ یک نخ سیگار است  ‌و  عصایی لنگ لنگان  میخرد برایش نخی از ته کوچه و لای آجرهایش میگذارد و لنگ لنگان ٫ عصا بدست میرود !

 کنج خودش می ایستد و دود میکند آجرهایش را و با خودش خاموش میکند دودش را و در خودش فرو میرود !

سالها جایی نرفته است و فقط تکیه گاه بوده  و هر کسی هر انگی دلش خواسته به او چسبانده!

 هرسال پیر تر و فرسوده تر! 

گوشت به تنش نمانده و پاهایش میلرزند !

و خموده و بی طاقت به ادامه ی نا امیدش امیدوار

ادامه میدهد!

کلنگ‌ ها  کلنگ بدست آمدند فرار کن دیوار !

هه !

البته با همان دو سه نخ سیگار!

کلنگ ها به جانش افتادند و دار و ندارش را پهن کرده اند کف کوچه!

آجرهایش تکه تکه شدند و او لای آنها سیگارش را برمیدارد و گوشه ای آتشش را بپا و نظاره میکند 

استخوانهایش را!

تمام شد فرو ریخت هر چه را که بنا کرده بودی 

بر‌و ....


#محسن_چاوشی

دیوار بی در

هِی سر به راه تر

هی سر به زیر تر

هی گوشه گیر تر

هر لحظه خسته تر

هر لحظه تلخ تر

هر لحظه پیر تر...

#حسین_صفا


+همین! شاید کل زندگیم خلاصه بشه تو این چن خط شعر...!

گلایه از شب کوچک، ولِه به شیوه ی کودک! *

تا یادم میاد اومدم اینجا نوشتم و سعی کردم خودمو خالی کنم

اومدم نوشتم که تو دنیای واقعی جیکم در نیادو بتونم محکم باشم.شاید واسه همینه خیلی از دوستای نزدیکم آدرس اینجارو ندارن و یا اصلا خبرندارن همچین وبلاگی هم هست!

همیشه سعیمو کردم رو پای خودم وایستم تا میتونم دستمو جلوی کسی دراز نکنم...


(  یادمه ۶ سالم بود با پسر دائی‌هامو برادرام میرفتیم غروبا فوتبال بازی میکردم،یعنی اوایل بازی کردنای من بود باهاشون.

یه روز آماده شدیم که بریم بازی کنیم همه اومدیم تو ایوون که کفشامونو بپوشیم.همشون کفشاشونو پاشون کردن و رفتن و فقط من موندم.مادرم اون روز نبود باهام و دختر دائیم اومد بند کفشمو ببنده که نزاشتم و خودم یجوری سر همش کردم و راه افتادم.تا زمین فوتبالمون که برسم یک بار دیگه بندای کفشم باز شد و دوباره نشستم و شروع کردم به بستن.سر زمین بهم بعد اینکه یکم میدوئیدم بازم باز میشدن و با کلافگی شروع میکردم به بستنشون، بستن همه که نه! یجور سر هم کردن،بلد نبودم ببندم!از دست خودم حرصم میگرفت هر بار که باز میشد...

داشتیم بازی رو میباختیم پسر دائیم همه رو دریبل کرد و جلوی دروازه توپو انداخت برای من، دوئدم که برسم به توپ بندای کفشم زیر پام گیر کرد و با صورت خوردم به توپ و توپ هم رفت بیرون و نتونستم گل بزنم... حسابی حرصم گرفته بود و بغض کرده بودم و چشام پر اشک بود ولی گریه نمیکردم، نشستم رو زمین و داشتم این سری محکم میبستمشون پسر دائیم اومد جلوم نشست رو زمین سرمو آورد بالا نگاش کردم گفتم ببخشید باز شد رفت زیر پام، تو چشام نگاه کرد گف فدای سرت، بعد دستامو آورد بالا و بوسیدشون گف دستات کوچولوئه هرچقدرم محکم ببندی باز میشن.دستامو از دستش در آوردم و باز شروع کردم با بندای کفشم ور رفتن یه گره میزدم و بقیه‌شو میدادم داخل کفشم.پسر داییم هم واستاد نگام کرد گفت میخوای یادت بدم ببندی؟ فقط نگاش کردم! یه بند کفشمو باز کرد و شروع کرد بستن و با حوصله توضیح دادن برام و تموم که شد گفت اون یکی رو خودت ببند.شروع کردم بستن گفت (ایوالله، از منم بهتر بستی) بعد دستشو آورد بالا و محکم زدیم به هم  و خندید و دوئدیم سمت دروازه خودمون و دیگه بند کفشام باز نشدن.اون روز جلوی دروازه حریف واستادم و پسر داییم پاس میداد و منم زورمو میزدم که گل بزنم.

اون روز بازی رو نتونستیم ببریم و بازی مساوی تموم شد ولی من جلوی بندای کفشم پیروز شدم!از اون روز بندای کفشم دیگه باز نشدن، دیگه زمین نخوردم ازشون‌‌... )


پی نوشت؛

ای کاش بازم ۶ سالم بود و بزرگترین مشکلم بستن بندای کفشم بود.ای کاش پسر دائیم بود و مینشست جلوم و دستامو میگرفت و بازم  با حوصله میگفت چکار باید بکنم که بیشتر از این زمین نخورم...


پی نوشت ۲ ؛

راس میگفتن بچه ها هرچی بزرگتر میشن مشکلاتشونم بزرگتر میشه، هیچ وقت فکر نمیکردم انقدری بزرگ شم که انقد مشکل داشته باشم تو زندگیم...


پی نوشت ۳ ؛

کاش منم مثه آدم زندگی میکردم که الان چوب گذشتمو نخورم.اصلا درست و غلط کدومه؟کارای من اشتباه بود پس چرا هیچ مشکلی نداشتم اون موقع اگه الان کارم درسته پس چرا انقد زمین دارم میخورم؟


+ تمومه زندگیم درد میکنه.از اون روزی که افتادم زمین و با صورت خوردم به توپ درد دارم.از اون روز بغص تو گلومه و اشک تو چشام ولی گریه نمیکنم و محکم ایستادم.

هیچ وقت معنی اینکه میگفتن کمرم شکست رو نمیفهمیدم!

خیلی زوده که یه جوون همچین حرفی رو بزنه ولی تو این چن سال سعی کردم اشک نریزم سعی کردم کمتر دردو دل کنم که دل بقیه رو درد نیارم یا خیلی وقتا سراپا گوش بودم واسه حرفای بقیه که خالی شن یا خیلی کارایِ دیگه  که فکر میکنم درست بوده همشون، همین کارا محکم تر از قبلم کردو باعث شد رو پاهام محکم تر بایستم ولی طاقتشو ندارم دیگه... زانوهام خم نشدن ولی دارن میشکنن کمرم تا نخورده ولی ستون فقراتم داره خورد میشه زیر بار مشکلات...

درد میکنه زندگیم...خیلی زیاد...


* حسین صفا