سیــــــــزده
سیــــــــزده

سیــــــــزده

part 02

ساده بودیم جفتمون...


به هم عادت کرده بودیم خیلی زیاد..


به دوستام معرفیش میکردم و میدونس تو سایت خراطها بودم


اونم اومد سایت خراطها و پستامو میخوند پیامامو لایک میکرد و پشت سرم 


وقتی حرف میزدن جوابشونو میداد و فقط مخاطب حرفاش من بودم


به حدی رسیده بود که اکثر رفیقام فک میکردن دوست دخترمه که 


انقدر دفاع میکنه ازم!


روز تولد خواهر زادشو قشنگ یادمه وقتی عکسشو فرستاد تو یاهو واسم، 


خیلی خسته بود چشاش به زور باز بودن

چن وقتی درگیر بود 


اونجا دیر میومد خیلی دلتنگش بودم اون روزا

کاش دوباره میشد 


برگردم به همون سایتا و یاهو که الان هیچ اثری از هیچ کدومشون نیست...


چن سال اینجور گذشت.محرم...ماه رمضون... عید... روزای تولدمون... 


همش پر از خاطرس که قابل گفتن نیستن...


گذشت تا یه روز گف دارم با خونوادم میام شمال


روز دومی که شمال بودن زنگ زد گفت میخوام ببینمت

اون روز مغازه بودمو 


کسی هم نبود.خلاصه با بدبختی کار رو پیچوندم زنگ زدم دوست صمیم اومد 


دنبالم ادرس گرفتم از باران و رفتم پیشش لب ساحل با دختر دائیش 


نشسته بودن.وقتی دید منو اومد جلو  تو چشمام نگاه کرد خندید باهام دست داد 


و رفتیم پشت الاچیق نشستیم یه لباس ساده تنش بود موهای فر شده و ژولیده و 


خیس، میگف تازه از اب اومده بود بیرون

یادمه منی ک یکدقیقه آروم نمیگرفتم و همش در


 حال وٍر زدن بودم اون نیم ساعتی ک پیشش بودمو فقط داشتم چشاشو نگاه میکردم


چشماش از یادم نمیره هیچ وقت، معصومیت ازشدن میبارید...


وقتی حرف میزد چشاشو نگاه میکرد نتی وقتایی ک دیگه ساکت میشد و حرفی نداشت بزنه!


همش میگفت به چی داری نگاه میکنی انقدر؟میگفتم به تو!


(وقتی داشتیم برمیگشتیم عکس گرفتیم...دارمش هنوز...)


دیرش شده بودو میخواس بره.میترسید باباش اینا نگران شن و جلوتر راه افتاد 


رفت ما هم رفتیم سمت ماشین و برگشتیم.تو شهر پیاده شدم و رفتم سمت کافه، 


همش تو فکر چشاش بودم، دوس نداشتم به چیز دیگه ای فکر کنم.یه حالی بودم که


 هیچ وقت تجربشو نداشتم.چن روز بعدش ک برگشتن اومد یاهو پیام داد دوس داشتم 


بهش بگم دلم پیش چشات موند ولی دلم رضا نمیداد!


 میترسیدم از دستش بدم...میترسیدم بره پشت سرشم نگاه نکنه دیگه...


میترسیدم...