سیــــــــزده
سیــــــــزده

سیــــــــزده

عطا

دیشب یاد عطا افتادم یدفعه

همخدمتیم بود

یادش بخیر چقدر ناله میکرد:-D 

آخرین خبری که داشتم ازش تو رستوران یه دانشگاه 

کار میکرد!

اون مغز،اون همه استعداد تو برق!

یاد اون شبی افتادم که شب آخر خدمت عارف تا صبح

 بیدار بودیم

یا اون شبی که  نم نم برف میبارید و هوا خیلی قشنگ 

بود و رفتیم واسه حشمت پستونک خریدیم

یا اون شبی که رفتیم بچه هارو فرستادیم برن انار

 بچینن افتاده بودن خونه ماموستا مامورا دنبالشون 

کردن با عقیل سه تایی رفتیم کلی انار کنیدم و 

برگشتیم

یا اون شبی که با سعید راد تو پشتیبانی انار دون 

میکردیم و مسخره بازی در میاوردیم

یا اون شبایی که الویه درست میکردم یا عطا 

ماکارونی درس میکرد

یا شبایی که حشمت خروپف میکرد بلند عطا بلند

 میشد جیغ میکشید

یا وقتایی که حشمت خواب بود عطا انگشت میزاشت

 رو لبش و حشمت مزه مزه میکرد

یا غروبایی که والیبال بازی میکردیم عطا مثه معلولا 

توپ دریافت میکرد و همیشه مینداختنش تو تیم من

یا شبایی که با کلوندی تو افسرنگهبانی میشستیم 

چایی سیگار میزدیم و حرف میزدیم

یا...یا...یا...

90٪درصد خوشیای خدمتم با تو خلاصه میشه...

حیف این فاصله...

هرجا هستی خوش باشی انشالله

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد