سیــــــــزده
سیــــــــزده

سیــــــــزده

روز پزشک

«سر صبی زنگ زده با یه صدای حق به جانب  میگه تو نباید یه تبریک بهم بگی؟میگم مگه چه خبره؟ میگه مثلا روز پزشکه ها!» 

+الهی بگردمت،بهونه الکی نمیارم ولی  به جون سعید انقد درگیر بودم به کل فراموش کردم یه همچین روزی هم هست! 

- آره دیگه، وقتی میزاری میری بایدم مارو فراموش کنی! 

+من و فراموشی؟!  تنها صفتی که خدا واسم نزاشته همینه، فقط یکمی درگیر بودم، چرا اینجوری میگی... 

- میدونم دیوونه دارم شوخی میکنم

+اصلا اینجور که شد شب میام پیشت، خوبه؟ 

-الان شیفتم، شب که نیستم

+خب فردا میام، اصلا هر موقع بگی میام، راضی شدی؟ 

- آره اینجوری خوبه، پس شب بیا! 

+وا! همین الان گفتی شب نیستی که! 

-بیمارستان نیستم، پیش تو که میتونم بیام، به سحر و مریمم زنگ میزنم بیان

+باشه پس هماهنگی با شما، ساعتشو واسم اس ام اس کن

- باشه، هومانم«پسرش» میارم اگه اشکال نداره

+نه بابا چه اشکالی، بیارش خوشحالم میشم

(قرارمون شد ساعت ۷ غروب، تو یه کافه، مثه همیشه زودتر راه افتادم و یه شاخه گل خریدم و یدونه ماگ،چون ماگ قبلیشو بچه ها شکسته بودن و لب پَر شده بود و چیز دیگه ای هم به ذهنم نمیرسید بگیرم براش! نزدیکای کافه پیام دادم به دکتر که من رسیدم، شما هر موقع رسیدین بهم زنگ بزنین من تو ماشین منتظرم که دیدم پیام داد من داخلم و بیا داخل) 

+ سلام

-سلام خوبی؟ 

+فدات شم، خیلی وقته اومدی؟ 

(از جاش بلند میشه و میاد جلو باهام دست میده) 

-نه چند دقیقست

+بچه ها نیومدن؟، هومان کو؟! 

-هومان خوابش برد گذاشتمش پیش  مامانم، سحر در دسترس نبود چند بار زنگ زدم، مریمم گفت کوه هستن و امشب نمیان! 

+عه چه بد، خب میزاشتی یه شب دیگه که بچه ها هم باشن

- نه اینجوری بهتره! 

+چطور؟ 

-همینجوری، حوصله ی شلوغی رو ندارم

+سحرو مریمن دیگه، شلوغ نبود که! 

-بیخیال، سعید تو بیکار میشی، تنهایی حوصلت سر میره کجا میری؟ 

+میرم کافه! چطور؟ 

-اینجا حوصله ادم سر میره که

+نه اینجوری کافه نه، اینجا خیلی شیکه آدم موذبه:)) 

(میزنه زیر خنده) 

- یعنی چی؟؟؟ 

+ خب میز کناری اون دو تا خانومه رو ببین چقد اتو کشیده و مرتبن! اصلا خودتو ببین! لباس شیک پوشیدی! فقط من شبیهتون نیستم! من واسه اینجاها نیستم! راحت نیستم، متوجه منظورم شدی؟ 

-نه، یعنی چجوری هستی؟ 

+یعنی اینجا خیلی باکلاسه! من با کلاس گذاشتن غریبه ام:)) 

(دوتایی میخندیم) 

-میخوای بریم جای دیگه؟ 

+نه بابا نشستیم دیگه

(بلند میشه کیفشو برمیداره و میگه بریم) 

+کجا بریم؟! زشته چیزی سفارش ندادیم خیلی وقته نشستیم! 

-نه بریم! 

(میره سمت صندوق یکمی صحبت میکنه و میاد سمتم) 

-پاشو دیگه

(بلند میشم میریم بیرون) 

-با ماشین تو بریم یا من؟ 

+اول بگو کجا بریم؟ 

-بریم همون کافه ای که گفتی میری

+آخه اونجا به درد شما نمیخوره

-اشکالی نداره، تو جای بد نمیری! 

+باشه! بعد نزنی زیرش بگی اینجا کجا بود منو آوردی

-نمیزنم بریم! 

(میرم سمت ماشین خودم و سوار میشم  و اونم میاد درو باز میکنه و یه جیغ کوچولو میزنه و میگه) 

-وااااای، خوشبحال فاطمه

(رو صندلی گل و ماگ بود، چیزی بهش نگفتم، یادم رفته بود ببرم داخل!وسیله هارو برمیدارم و میشینه کنارم و راه میفتم سمت کافه و تو راه در مورد بیمارستان و کشیکا و... حرف میزنیم و میرسیم جلوی در و دوتایی پیاده میشیم و رضا منو  از تو ماشین میشناسه و میاد استقبال!) 

+سلام رضا جون

رضا:  ســـلام، خوش اومدین بفرمایین

-سلام، خسته نباشین

رضا: مرسی بفرمایین داخل

(میریم داخل و به پیشنهاد رضا میریم طبقه بالا که کسی نبود میشینیم و چند دقیقه بعد رضا میاد بالا که سفارش بگیره) 

رضا:  خیلی خوش اومدین

+فدا بشم! 

رضا:  معرفی نمیکنی؟ 

+آها، یادم رفت، خانم دکتر ع... ی هستن، همکارم، ایشونم رضا هستن از داداشا!  :)) 

-خوشحال شدم از زیارتتون، دیده بودمتون قبلا چهرتون آشناست

رضا:  بعله، احتمالا همون بیمارستان دیدیم همو، پیش سعید زیاد میومدم،خب چی بیارم واستون؟ 

+چی میل دارین شما؟ 

-من نمیدونم»با خنده» بلد نیستم که! 

+رضا مِنو رو میدی؟

رضا:  آره حتما، میخواین تا تصمیم بگیرین، براتون چای ای چیزی بیارم؟ 

+آره زحمتشو بکش

رضا:  باشه

(رضا که میره دکتر آروم  میگه) 

-من که قلیون نکشیدم تا الان! 

(منم آروم جوابشو میدم) 

+مگه قلیون میخوای بکشی؟ 

(سرش تو منوئه و حواسش نیست و بازم با صدای آروم) 

- آره، پس واسه چی اومدیم اینجا؟ 

(منم با صدای آرومتر) 

+گفتم شاید میخوای اینجارو ببینی! 

(تا میادحرف بزنه میزنه زیر خنده و میگه) 

-مـــَــــسخره، چرا آروم حرف میزنی خب! آره میخوام امتحان کنم

+عادت نداری حالت بد میشه، سرت درد میگیره ها

-اشکال نداره، یه باره دیگه! 

+باشه پس من زنگ میزنم میگم یچیز سبک بزنه! 

(یه ساعتی نشسته بودیم و حرف میزدیم  و بیشتر من قلیون میکشیدم، بعدش گفت بریم یه هوایی بخوریم، رفتم پیش بچه ها هم باهاشون حساب کردم و هم خداحافظی و رفتیم سمت ماشین و راه افتادیم و گفت بریم یجایی یکم قدم بزنیم و تو دلم گفتم کجا بهتر از ساحل!خلاصه، سر خیابون پارک کردم و رفتیم سمت دریا) 

-سرم گیج میره

+بخاطر قلیونه، عادت نداشتی

- آره فک کنم

(رسیدیم نزدیک دریا کفش و جورابشو در آورد و پاچه ی شلوارشو زد بالا چند قدم رفت تو آب و اومد سمتم گفت) 

-نمیای؟ 

+نه، دریا از دور قشنگه! 

(جلوتر توی آب راه میفته و قدم میزنه، کفشاشو برمیدارم و پشت سرش تو ساحل میرم و یدفعه سرش گیج میره و میدوئم سمتش و میگیرمش) 

+خوبی؟ 

-ببخشید، خیس شدی! 

+چیزی نشدی؟ 

-نه ببخشید! 

+سرت گیج رفت؟ 

-اره، کفشات خیس شد، معذرت میخوام

+پات چیزی نشد که؟ 

-نه نه، شلوارتم کثیف شد،شِنی شدی... واای سعید،ببخشید توروخدا! 

+چرا انقد معذرت خواهی میکنـــــــــــــــی! 

(دستشو میگیرم و میبرمش سمت سنگا و میشونمش و خودمم کنارش روی یه سنگ دیگه میشینم و چند دقیقه ای جفتمون ساکت بودیم) 

+بهتری؟ 

-آره

+چه عجب! ببخشید نگفتی! 

-ببخشید

+باز گفت! 

-بیخیال...! نباید اذیتت میکردم، فک نمیکردم اینجوری شم! 

+نمیدونم چرا انقد معذرت خواهی میکنی و ریشش واسه کجاست ولی اگه من یکاری رو دوست نداشته باشم انجام بدم، هیچکسی نمیتونه وادارم کنه! در مورد توام صدق میکنه! 

-یعنی پشیمون نشدی؟ 

+معلومه که نه! خوشحال میشم میبینم میخندی! 

-چرا تو زودتر نیومدی تو زندگیم؟؟! 

(میخندم بهش و میخنده و میاد کنارم میشینه و سرشو میزاره رو شونم) 

-بازم ببخشید، میدونم ناراحتت میکنه این ببخشید گفتنام ولی هیچ وقت هیچ کسی نبوده که کاری بخوام بکنم و همپام باشه! همش یا جلومو گرفتن یا نصیحت کردن که انجام ندم، حتی همین قدم زدن توی آب واسم حسرت بوده همیشه! یا میگفتن آب کثیفه، یا آلودست یا الان وقتش نیست یا خودتو خیس میکنی و این چرت و پرتا... یا قلیون کشیدن، میدونی چند ساله دوست دارم امتحانش کنم؟ از همون بچگی، حتی میترسیدم به زبون بیارمش وقتی هم که ازدواج کردم همش میگفتن تو پزشکی و زشته برات این چیزا، در شان تو نیست! 

+اینا چیزی نیست که بخواد حسرت شن! 

-واسه من بوده... خنده داره؟ نه؟! 

+نه خب، شرایط زندگیت فرق میکرد دیگه... 

(یه لبخند میزنه و سرشو از رو شونم برمیداره و پاهاشو بغل میکنه و خیره میشه به دریا) 

+الان خوبی؟ 

-آره، خیلی خوبم... 

(برمیگردم سمتش میبینم یه قطره اشک سر میخوره از صورتش میفته پایین، دستمو میندازم دور شونش و میکشمش سمت خودم. سرشو میزاره روی شونم یه لبخند میزنه) 

-ناراحتت کردم؟ 

+نه

-بخدا اشکم از روی خوشحالیه

+پس بخند 

(خودشو مچاله میکنه تو بغلم) 

- این بهترین هدیه ی روز پزشکیه که داشتم! مرسی

+من که کاری نکردم... 

-کردی... بریم؟ 

(سر تکون میدم براش و بلند میشه و منم از جام بلند میشم میتکونم پشتمو تا به خودم میام میبینم رو به روم ایستاده و خودشو پرت میکنه تو بغلم) 

+خوبی؟ 

-آره، فقط حس کردم نیاز دارم بغلت کنم

(چند ثانیه ای بغلم کرد و بعدش راه افتادیم سمت ماشین، کنارم راه میومد و هیچی نمیگفت و اتفاقی دستم خورد به دستش، یه لحظه مکث کرد و ایستاد) 

-میشه دستتو بگیرم؟! 

(دستشو میگیرم، دستاش یخن) 

+فشارت پایینه، بخاطر قلیونه

-آره فک کنم... خوب میشم... 

(رفتیم سمت ماشین و تو راه هیچی نمیگفت و ساکت بود، وقتی نشستیم برگشتم از صندلی عقب کادوش رو بهش دادم)

+اینا واسه توئه

-واسه فاطمه نیست مگه؟ 

+روز توئه ها، واسه تو گرفتم! 

(یه جیغ کوچولو میکشه و میپره بغلم و صورتمو میبوسه) 

-چرا این کارو میکنی آخه... من اینارو چجوری باید جبران کنم واست؟ 

+تو واسم خیلی کارا کردی، من دارم جبرانش میکنم اگه اسمشو جبران کردن بشه گذاشت! 

-من چکار کردم آخه برات... 

(گل رو برمیداره  میزاره جلوی بینیش و چشماش رو میبنده و یه نفس عمیق میکشه) 

- میدونی چقدر دوست دارم؟ 

(میخندم بهش، میخنده بهم قرمز میشه و سرشو میندازه پایین، ماشینو روشن میکنم و حرکت میکنیم، جلوی یه رستوران میمونم واسه شام، بعد از شام میرم حساب کنم که پشت سرم میاد و کارتم رو از صندوقدار میگیره و میگه اشتباهی این کارت رو دادم و کارت خودش رو میده! هرکاری کردم نمیزاره حساب کنم و میریم سمت ماشین) 

+کارت خیلی زشت بودا، من باید حساب میکردم! من دعوتت کردم

-کار تو زشت بود تا وقتی بزرگتر هست تو چرا باید حساب کنی؟ اصلا کی گفته تو دعوت کردی؟ من گفتم بیای! 

(با اخم نگام میکنه) 

«با خنده» 

+من از اخمت نمیترسما! 

(دوتایی میخندیم و میبرمش پیش ماشینش پیاده‌ش میکنم و باهاش تا جلوی در ماشین میرم و وسیله هارو میزارم رو صندلی) 

-مرسی بابت امشب! 

+نمیدونم خوش گذشت بهت یا نه

- میتونم به جرات بگم بعد از به دنیا اومدن هومان امشب بهترین شب زندگیم بود! شبِ من بود! 

(میشینه تو ماشین و خداحافظی میکنه و چن متر میره جلو و دنده عقب میگیره برمیگرده) 

-دوست دارم ، شب بخیر! 



پی نوشت: نمیدونم چطور میشه به یکی انقد سخت گرفته میشه که این چیزای معمولی براش بشه بهترین شب زندگی! 

پی نوشت ۲: عجیب شدن این روزا! 

نظرات 3 + ارسال نظر
سارا دوشنبه 3 مهر‌ماه سال 1402 ساعت 19:57

+ دکترتون تو جایی بوده که فقط قد کشیده ، نذاشتن بال داشته باشه و اینطور که به نظر میاد متاسفانه همسرشون همراه نیست .
+ عجیب ِ خوب یا عجیب ِ قر و قاطی

+خیلی اذیت شده و داره میشه...
چن وقت پیشا میگفت هومان اگه نبود تا الان چندین و چند بار ول میکردم و میرفتم...!

+عجیبه قروقاطی و مسخره، عجیبه گُنگ!!

سارا سه‌شنبه 4 مهر‌ماه سال 1402 ساعت 22:50

+ چقدر سخت .. خداکنه یه روزی بتونه زنجیر بالهاشو باز کنه

+ می خوای بگی ؟

امیدوارم...
چیز خاصی نیست،فقط حس و روحیه ی برگشتن نداشتم و یه کار نصفه ونیمه پیدا کردم

سارا جمعه 14 مهر‌ماه سال 1402 ساعت 22:02

راهت پر نور سعید ..

:)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد