سیــــــــزده
سیــــــــزده

سیــــــــزده

نعیم-لنگرود-تهران

« اول شیفته و حسابی خوابم میاد، جلوی در آزمایشگاه وایستاده بودم و با یکی از بچه های آزمایشگاه صحبت میکردیم که مراجعه کننده براش میاد و میره، نعیم از کنارم رد میشه و آروم زیر لب میگه» 

+ کاری نداری؟ 

-نه دختری، خسته نباشی

+مرسی

«چند قدم میره جلو تر و برمیگرده سمتم که انگار چیزی میخواد بگه ولی حرفشو میخوره و آروم زیر لب میگه» 

+ خداحافظ سعید... 

-خدافظ نعیم! 

«آخر شیفته، رو یکی از تختای عمل سرپایی پشت پاراوان خوابم برده بود که صدای حرف زدن آرش و سحر رو شنیدم» 

- سحر:  کی اون پشته؟ آقای حضرتیه؟! دیشب دوتایی شیفت بودین؟! 

++ آرش:  نه بابا موسویه، دیشب غر غر میکرد بعد از سحری مگه آدم کار میکنه، خسته شده بود خوابش برد فک کنم.  D: 

+پشت سر روزه دار حرف نزنین انقد

- عه بیداری؟ بیا برو خونتون

+خوابم میاد

++خانم پ.... اگر تحویل گرفتین که من برم والا منم مثه موسوی باید یه گوشه خوابم ببره: D

- بله بله تشریف ببرین شما، درسته همه چی، خسته نباشین

«دو نفری میرن بیرون و چن دقیقه بعد دوباره سحر میاد» 

-خوابیدی؟ 

+نه، غش کردم، تشنمه! 

- روزه ای؟ 

+ نه رو سپرم! 

-چی؟! 

+ بابا الان دیگه سایپا «زه» رو  جزء آپشن میدونه رو ماشینا نمیزاره، من چجوری روی زه باشم اخه 

-برو بابا دیونه:))) تشنته انقد چرتو پرت میگی، حالت خوب بود چکار میکردی

+دو برابر چرت و پرت میگفتم

- سعید؟ نعیم باهات صحبت کرد؟ 

+در مورد چی؟ 

- هیچی نگفته بهت؟ 

+چرا یه چیزایی گفت

-چی گفت؟ 

+گفت خداحافظ سعید

-همین؟ 

+معمولا اینو میگن موقع رفتن دیگه

-نه انتظار داشتم حداقل با تو حرف زده باشه

+در مورد چی خب

- در مورد پایان طرحش و رفتنش و... 

+ مگه خرداد  قرار نبود بره؟ 

-نه این ماه بود، شیفت آخرش پریشب بود

+عه عه عه، دیدم برگشت مثه ادم باهام خدافظی کردا!  شمارشو بگیر چارتا بارش کنم

-میگفت دیگه هیچ وقت دوست ندارم بیام اونجا! نمیخوام کسی رو هم ببینم! 

+چه خره این:/

- ولش کن، بزار فکر کنه عقلش میاد سر جاش، از من هیچی نشنیدیا!! 

«روز بعدش دم غروب علیرضا زنگ میزنه بهم» 

+کجایی  پسر؟ 

-تو لباسام

+بمون همونجا دارم میام دنبالت بریم نمک آبرود کارت دارم

-چه خبره؟ خب خودم میام

+ نه میام دنبالت تو راه توضیح میدم برات من سیسنگانم میرسونم خودمو بهت، لخت نشی گمت کنم:))) 

«چن مدت بعد تو ماشین» 

- نگفتی چه خبره

+ نمیدونم سحر زنگ زد گفت غروب با تو بریم نمک ابرود کارمون داره! 

- چه کاری؟ 

+نمیدونم یه لوکیشن فرستاد گفت بیاین اینجا

«آدرس خونه رو پیدا میکنیم و زنگ میزنیم به سحر در رو باز میکنن برامون، الهام.ب میاد جلوی در و تعارف میزنه بریم داخل، سحر.پ و زهرا.ع و پدر و مادر الهام دور میز نشسته بودن و صحبت میکردن، سلام علیک میکنن و الهام مارو به پدرو مادرش معرفی میکنه، چن دقیقه بعد  پدر و مادرشو تنهامون میزارن و از خونه میرن بیرون» 

علیرضا:  بچه ها چه خبره اینجا؟ 

سحر:  چن دیقه بمون متوجه میشی

الهام:  چایی میخورین یا قهوه؟ 

علیرضا: من که قهوه خودت میدونی سعیدم که روزست

«زنگ در رو میزنن و زهرا میره بیرون و با نعیم میان داخل! مارو که میبینه اولش یکمی جا میخوره سلام علیک میکنه با همه و مانتوشو در میاره و رو یه صندلی میشینه و الهامم با دوتا فنجان میاد بهمون اضافه میشه» 

زهرا. ع:  خب سحر میشه بگی چیشده؟ من مردم از فضولی خب

سحر:  از این خانوم بپرسین«اشاره میکنه به نعیم» 

علیرضا:  خانوم؟ بفرمایین لطفا، وقت مارو نگیرین!  : D

نعیم:  چی بگم آخه، منم مثل شما نمیدونم چه خبره! 

علیرضا:  از اولش بگو، چی شد که اینجوری شد، الهام بپر یه کاغذ و خودکار بیار میخوام اعتراف بگیرم

سحر:  تورو خدا مسخره بازی در نیار علیرضا

علیرضا:  خب نمیگین چی شده که

+نعیم جدی جدی دیگه نمیخواستی مارو ببینی؟! اگر ته دلت اینه ما اینجا نباشیم بهتره، من نمیدونستم تو قراره بیای والا به خواستت واقعا احترام میزاشتم! بخاطر سحره که اینجام الان، ببخشید

«بلند میشم از جام که نعیم دستمو میگیره و بدون حرفی میکشونه سمت صندلی!» 

علیرضا:  تو میدونی داستان چیه؟ 

+همینقدر میدونم که طرح نعیم تموم شده و دیگه قرار نیست باهامون کار کنه، ولی نمیدونم این چه ربطی به رفاقتمون داره که نمیخواست دیگه ببینه مارو! 

سحر:  میخواد بره لنگرود! تنها... حتی واسه تمدید سوال هم نکرد! چون من شنیدم شاید ما طرحی هارو جذب کنن! 

الهام:  اره؟؟؟؟ جدی میخوای بری...؟ 

علیرضا:  یخ گرفت منو که! چقد خر بودی نشون نمیدادی موهاتو بزن کنار گوشاتو ببینم؟ 

نعیم:  بچه ها شرایط منو نمیدونین، الانم بخاطر نگرانی های بیجای سحره اینجایین والا من میخواستم یه شب شام همتونو بیرون دعوت کنم که خداحافظی کنم باهاتون! 

+مثه همون خداحافظی ای که جلو آزمایشگاه با من کردی؟! 

نعیم:  خب چکار کنم... سختمه اینجا موندن و تحمل این شرایط، میخوام دنیای خودمو خودم بسازم میدونم چقدر سخته ولی هر روز دارم بهش فکر میکنم، من میدونم اینجا،تو این شهر پایان خوبی واسه من قرار نیست باشه!

«بغضش میترکه و با اشک ادامه میده» 

میترسیدم باهاتون خدافظی کنم بلرزه دلم نمیدونم سحر از کجا اینارو فهمیده... بخدا شما هر کدومتون تو این مدت یه قسمت بزرگ زندگیم شدین که نمیتونم راحت دل بکنم ازتون... اما باید برم

+بیا این دستمال کاغذی رو بگیر آرایشت قاطی شد حالمونو بهم زدی

«همه میزنن زیر خنده و علیرضا میگه» 

مگه آب و دونت کمه اینجا بچه جون؟ لنگرود مگه ریدن واست؟ تو شهر خودت پیش ننه و بابای خودتی خورد و خوراکت گردن اوناست هشتت گرو نُه‌ِته، بعد میخوای بری اونجا تنهایی بگی  چی؟! 

- علی جان میشه خفه شی؟! 

علیرضا: بعله حتما! 

نعیم:  درست داری میگی علیرضا، اما تو شرایط منو نمیدونی، من به همه ی اینایی که میگی فکر کردم و بازم راضی ام که برم! 

علیرضا: ببینم اصلا کسی رو داری اونجا؟ 

نعیم:  نه ولی یه آشنای دوری منو به بیمارستان...  معرفی کرده

علیرضا: خونه چی؟ 

نعیم: اجاره میکنم دیگه

علیرضا: یه دوستی دارم میتونم برات یکارایی کنم

سحر: علیرضاااااا

علیرضا: خفه شم دوباره؟! 

سحر:  من آوردمت منصرفش کنی  واقعا داری کمکش میکنی؟؟؟ 

- حرف بدی نمیزنه که سحر، میخواد خودش زندگیشو بسازه و رو پای خودش وایسته! 

سحر:  اینا قبول ولی من چی...دوستیمون...نعیم بره انگار همه از پیشم رفتن شما درک نمیکنین...

+ببین سحر جون هممون میدونیم شما دوتا با هم بزرگ شدین و رفیق صمیمی هستین و چقد دوست دارین همدیگه رو، اما یه جایی باید خودخواهی رو کنار گذاشت دختری، نمیگم از خیر رفاقتتون بگذر، نه...  اما الان چشم نعیم دنبال رفیقیه که حمایتش کنه، اگر تو وجودت میدید اینو خیلی زودتر از اینا باهات در میون میزاشت

«علیرضا روشو برمیگردونه سمت نعیم و میگه:» 

+حسودیم شد بهت خاک بر سر بی لیاقت! ببین چقد دوست داره، اینم وردار ببر با خودت:))) 

نعیم:  اینا کار مامانمه و نگرانی های مادرونش! نمیخواد من برم لنگرود واسه همین به یحر گفته منصرفم کنه! اما فقط اونجا نیست، یه پیشنهاد کاری دیگه هم از یکی از بیمارستانای تهران دارم، اون احتمالش خیلی بیشتره چون خالم اونجاست و میتونه زیر بال و پرم رو بگیره، از طرفی میشه اونجا رشد کرد، اما اینجا نمیشه که نمیشه... 

«یک ساعتی داشتیم میگفتیم و میخندیدیم نزدیک اذان از بچه ها عذر خواهی کردم که برم، زهرا. ع به علیرضا گفت که اون خونشون نزدیک خونه ی ما هستشو من رو میرسونه و نیازی نیست علیرضا تا نوشهر بیاد، سحر هم بهمون گفت که فردا صبح کار هستش و ماشین نیاورده و امشب رو میخواد بره پیش زهرا.ع که صبح با هم برن بیمارستان» 

«موقع رفتن زهرا سوئچ رو میده به من که من رانندگی کنم و خودش کنارم میشینه و سحر هم میره صندلی عقب، تو کمربندی چالوس داشتم آینه رو تنظیم میکردم که چشمم خورد به سحر که داشت بی صدا و آروم گریه میکرد!» 

- چیه سحر؟ تموم نشد مگه؟ 

سحر: چی؟ 

-آبغوره هات دیگه، من میدونستم دبه میاوردم، حیفه بخدا روزای آفم میبردم گوشه خیابون میفروختم! 

سحر:  تنها شدم سعید... تنها تر از قبل، میدونستی کوچیک که بودیم نعیم بخاطر من جلوی چنتا پسر بچه ی دیگه  دراومد و زمین خورد و صورتش خورد به کنار جدول؟ خط روی پیشونیش بخاطر اونه، یادمه یه سری تو دوران دانشگاه  از درد کلیه مثل مار به خودم میپیچیدم تموم شب روکه مادرم زنگ زد به نصفه شب اومد خودشو رسوند بهم؟ اینا فقط دوتا مورد کوچولوشه... من این رفیق رو دارم از دست میدم... میفهمی...؟ 

-میفهممت آره اما اونم باید به خودش فکر کنه یکم... 

سحر:  آره آره میدونم... واسه نعیم خوشحالم همچین تصمیم بزرگی رو گرفته... اما دلم واسه خودم میسوزه.. 

-دنیا خیلی کوچیکتر از اون چیزیه که حتی فکرشو میکنی، چشم بزاری رو هم دوباره پیش همدیگه این... 

سحر: دلتنگشم... هنوز نرفته دلتنگشم...