سیــــــــزده
سیــــــــزده

سیــــــــزده

تا صبح

قرار گذاشته بودم با خودم چرکنویسای قدیمی رو ادیت و پست کنم اما زورم میاد هر دفعه... ولی پستشون میکنم حتما... باعث میشه یادم بمونه به کیا اعتماد کردم و از کیا زخم نشسته رو سینم و کیارو مثه خونوادم میدونستم... 

امشب نمیخواستم اصلا پستی بزارم اومدم اینجا یکم حال و هوام عوض شه، هر موقع خیلی دلتنگم میام اینجا... 

چند وقت پیشا یجا خونده بودم نوشته بود«خوشبحال شادمهر عقیلی، یکی رو داره که بهش بگه( من نمیدونم خودت یجوری آرومم کن...)»  قشنگ بود... حسودیم شد... کاش هممون یکی رو داشتیم که میرفتیم پیشش مینشستیم حرف میزدیم، گریه میکردیم، زار میزدیم  و خودمونو خالی میکردیم و بعدشم اصلا انگار هیچ اتفاقی نیفتاده برمیگشتیم سر زندگیمون... 

کاش همچین آدمایی بودن... وقتی خوشحالی وقتی ناراحتی مستقیم بری پیشش و همه چیتو باهاش تقسیم کنی و رفیقت باشه... 

چه حس داغونیه... من میتونستم تا صب بنویسم امشب...!