«حول و حوش ۸ غروبه، مریضا رفتن، مریم و خانم مقص... لو دارن پرونده هاشونو تکمیل میکنن، منم دارم لباس عوض میکنم که یه صدای شاکی و بلند میگه»
-سلام! کسی نیس؟ آقای مو..ی؟!
« لباسمو تند تند میپوشم و میام بیرونِ در تیشرتمو تنم میکنم و میرم سمت ورودی و مریمم پشت سرم میاد»
مریم: این کیه دیگه
+نمیدونم والله، میرم میبینم تو نیا دیگه
مریم: نه میخوام ببینم کیه!
«یکم مکث میکنم که بهم برسه و حرکت میکنیم سمت ورودی، رضا جلوی در بود! »
+سلام
مریم: عه تویی؟ کوفت بگیری فک کردم اومدن دعوا با سعید! خودمو تند تند رسوندم بهش ببینم کیه!
رضا: صدامو نشناختین؟ دعوا چرا؟
مریم: نه،هیچی ولش کن، چرا انقد شاکی ای؟
رضا: جفتتون بیشعورین! خدافظ!
«برمیگرده و میره سمت در، منو مریم یه نگاه همدیگه رو میندازیم و صداش میکنیم»
+چته وحشی؟
رضا: یعنی من از دهن یه الدنگه آشغال باید بشنوم شما دارین میرین؟!
مریم: عجب آدمایی پیدا میشنا... این همه سفارش کرده بودم تا قطعی نشدنش نمیخوام کسی بدونه و خودم میخوام به دوستام بگم!
رضا: یعنی قطعی نیست هنوز؟
مریم: نه به جون پرهان«پسرش» منتظر نامه ی تائیدیهی دانشگاهم
رضا: خب تایید شد! باید مقصد تایید کنه که با شناختی که من ازت دارم مطمئنم اونو از قبل داری!
مریم: جدی میگی؟ کی گفت بهت؟
رضا: سل... ی داشت با سیا... ی حرف میزد منم تو اتاق بودم از دهنشون در رفت
«برمیگرده سمت من و ادامه میده»
رضا: اسم توام آوردن واسه مرخصی، یکساله موافقت نشد و یکماهه موافقت کردن، گفتن تهدید کردی اگه تایید نشه کلا انصراف میدی!
+ جون سعید میخواستم بگم بهتون... میدونستم موافقت میکنن، درخواستمو دیدن خوشحال شدن!
رضا: آره اتفاقا، خیلی شنگول بودن موقع حرف زدن از خداشونه شماها برین!
مریم: گور باباشون... ولش کن
رضا: جالب شد! شما دوتا از همدیگه خبر داشتین؟
+نباید میداشتیم؟!
رضا: یعنی عن بودن رو دارین کامل میکنینا
« سه تایی میزنیم زیر خنده، رضا ادامه میده»
رضا: همون بهتر میرین، دو تا دکل گیرنده کمتر!
مریم: گمــــــــشو، ما چکارتون داریم آخه
رضا: شما کار ندارین؟! نصف آتیشای بیمارستان از گور شماها بلند میشه
+به ما چه، خب خودشون میان درد و دل میکنن، ما فقط شنونده ایم!
مریم: آخه یکی این حرفو میزنه که خودش (گوش) نباشه تو از ما هم بدتری
«بازم میزنیم زیر خنده»
رضا: ولی خیلی نامردین، شما برین ما خیلی تنها میشیم
مریم: منظوزت از ما تنها میشیم کیه؟
رضا: من، سحر، علیرضا
+اوکی!«برمیگردم سمت مریم و با لبخند میگم» خبر نداره سحر هم میره؟
مریم: حتی علیرضا رو هم نمیدونه؟
رضا: زرررر میزنین؟ چرا اینجوری میکنین آخه شما.... چرا نمیگین به من...
«مریم لبخند میزنه سرشو میندازه پایین و هیچی نمیگه و برمیگرده تو بخش!»
رضا: سیگار داری؟
+آره...
(ساعت یازده شبه که گوشیم زنگ میخوره، رضاست)
رضا: سلام سعید جووون
+سلام عمو رضا، جونم؟
رضا: عجله دارم میخوام زود قطع کنم شارژ زیاد ندارم داره خاموش میشه گوشیم!
+خب چی شده؟!
رضا: نه اینارو گفتم که سه خط فحش به خودت بدی من دیگه وقتمو هدر ندم!!
+خلی بخدا! چی شده؟
- زنگ زدم بگم جابجا کردم شیفتمو، با بچه ها هم هماهنگ کردیم، پسفردا شب بیا اورژانس،ترجیحا۲ شب به بعد!
+حالت خوبه؟ ۲شب بیام چکار آخه؟! خونه زندگی دارم من!
رضا: بیا مسخره بازی در نیار منتظرم خدافظ
(گوشی رو قطع میکنه و منتظر جواب نمیمونه! روز بعد مریم بهم زنگ میزنه)
مریم: سعید؟ رضا بهت زنگ زد؟
+آره، گفت فردا ۲شب بیا اورژانس!
مریم: چرا؟ به منم گفت!
+نمیدونم! میای؟ پرهانو چکار میکنی؟
مریم: پرهان که اون موقع خوابه، دلشوره گرفتم، چکار داره؟
+نمیدونم، ولی مطمئنم هر چی هست مربوط میشه به رفتنمون!
مریم: خداکنه! پس میبینمت؟!
+آره
«یک شب حرکت میکنم سمت بیمارستان تو راه یه پاکت سیگار هم میگیرم، نزدیک بیمارستان متوجه ویبره گوشیم میشم، رو سایلنت بود و ۱۱تا تماس بی پاسخ!!( رضا،سحر، دکتر عا.. ی، علیرضا، مریم، سحر، سحر، سحر، دکتر عا..ی، دکتر عا.. ی، رضا، مریم) بالای لیست اسم رضاست شمارشو میگیرم و بعد بوق اول برمیداره»
رضا: راه افتادی؟
+نزدیکم، کیا پیشتن؟
رضا: من و دکتر و علیرضا و مریم و آرش و محمد و....
+سحر هم هست؟
رضا: نه چطور؟
+آخه همتون زنگ زدین سحر هم چند بار زنگ زده بود، قطع کن ببینم چکار داره
رضا: خیلی هم جوابمونو دادی،ولی کن، اونم قراره بیاد اینجا، حتما میخواسته ببینه راه افتادی یا نه
+باشه حالا وایسا زنگ بزنم
«قطع میکنم و زنگ میزنم به سحر اونم بعد از چنتا بوق جواب میده»
سحر: چرا جواب نمیدی خان داداچ
+خوبی؟ چیزی شده؟
سحر: نه ماشینم دست داداشمه میخواستم بگم بیای دنبالم که آژانس گرفتم، تازه راه افتادم
+نکبت سر راهم نیستی که بیام دنبالت، نیم ساعت راهه! آژانستم مگه؟
سحر: پس واسه چی داداشی؟ به چه دردی میخورین پس؟
+عوضیو ببینا، جلوی هلال احمر نشتارود پیاده شو، مصطفی شیفته اگه زودتر رسیدم که میبینمت اگرم نه که صداش کن پیشش بمون زودی میام
سحر: نه دیگه تو راهم
+بمون دور زدم! میخوام بیشتر پیشت باشم...
سحر: دورت بگردم من، باشه بیا
«ده دیقه بعد میرسم، مصطفی بیرون وایساده داره ماشینارو نگاه میکنه، پیاده میشم میرم پیشش، یه نخ سیگار روشن میکنیم و یکم گپ میزنیم و بعد چند دقیقه سحر میرسه، از مصطفی خداحافظی میکنم و میریم سمت ماشین خودمون و راه میفتیم»
سحر: تو میدونی چه خبره؟
+نه والا، ولی احتمالا رضا و بچه ها میخوان خدافظی کنن!
سحر: منم همین حدسو میزنم، دلت تنگ میشه؟
+برای بیمارستان یا بچه ها؟
سحر: هر دوتاش
+ بیمارستان قطعا نه! ولی بچه ها چرا...
سحر: دلم نمیاد برم... حیف بود اکیپمون، تازه عادت کرده بودیم به هم، الان باید پخش شیم...
«صداش میلرزه، بغض میکنه، چراغ ماشین رو روشن میکنم دنبال فندک میگردم و اتفاقی چشمم میخوره به سحر، چشاش خیس بود و ریملش پخش شده بود»
+یا حضرت خضر
سحر: چته؟؟ ترسیدم!
+من باید بترسم! تاریکه هوا، ساعت ۲نصفه شبه، چرا اینشکلی ای تو!
«خودشو تو آینه میبینه و میزنه زیر خنده»
سحر: کلی پولشو دادما، همش پخش شد!
+چیه این کثافتارو میزنین به خودتون، حیف نیس، صورتت به این قشنگی؟
سحر: همین توئه عوضی نبودی منو مسخره میکردی میگفتی زشت؟
+ مسخره نمیکردم که، زشتی دیگه! با آرایش زشت تر میشی فقط
«دستم رو دنده بود و بازومو محکم نیشگون میگیره ولی دست خودش درد میاد و یه آخ میگه و میخنده، چن دیقه بعد میرسیم به بیمارستان، خلوت بود و همه ی بچه ها تو حیاط بودن!
( مریم، علیرضا، زهرا ع..... ی، محمد ر.. ی، رضا، سیاوش، آرش، مریم مف.. ی، داریوش، خانم عب.. ی(رادیولوژی)،یاسر )
یه گوشه پارک میکنم و سحر زودتر پیاده میشه میره سمت بچه ها و منم پشت سرش میرم و سلام و احوالپرسی»
علیرضا: سلام آشغال!
+سلام بی ادب!
«میرم سمت رضا و بغلش میکنم که مریم مارو میبینه»
مریم: میشه منم بغلتون کنم؟ لطفا؟ میشه؟
رضا با خنده: دوربین اینجاست، داستان میشه
مریم : جدی گفتم رضا، خواهش میکنم...
« همه نگاش میکنیم و برمیگرده تو صورت هممون نگاه میکنه و یه قطره اشک از چشماش میفته»
رضا: عه مریم؟ چی شد؟
مریم: دلم تنگ شده براتون... از الان...
رضا: خل نشو بریم داخل اینجا گرمه
«راه میفتیم سمت داخل و میخواستیم بریم تورست که هممون جا نمیشدیم و به پیشنهاد آرش رفتیم تو اتاق جراحی سرپایی!»
سیاوش: شماها اینجایین چرا اصلا؟!
علیرضا: دیونن، بیکار بودن اومدن اینجا، ولشون کن آشغالارو!
سیاوش: پس تا همتون جمعین و با من کار ندارین برم یکم دراز بکشم، امروز خیلی خسته شدم، خانم مف.. ی امری نیست؟
مریم مف.. ی:نه برادر، برو... برو... شب بخیر
« خانم مف.. ی هم گوشیش زنگ میخوره و میره، از بیرون صدای دکتر میاد»
دکتر: بچه ها اومدن؟
سیاوش: آره، تو جراحین
«چن ثانیه بعد تو چهارچوب در میاد و میمونه و چند لحظه مکث میکنه»
مریم: خانم دکتر؟ خوبی؟ سلام!
دکتر: سلام، سلام
«میره سمت سحر و بغلش میکنه و بعدش مریم و بعد میاد سمت من»
آرش: دکتر، دکتر، اون نیست، اون نیست
«همه میزنیم زیر خنده که دکتر برمیگرده سمت آرش و میگه، چرا اینم هست، بعد روشو میکنه سمتم و محکم بغلم میکنه! »
رضا: دکتر سعیدو بغل کرد، آرش تو چرا سرخ شدی
آرش: یکی باید خجالت بکشه دیگه قاعدتا، سعید الان گرمه حالیش نیست!
«بازم هممون میخندیم، حدود یک ساعتی بیمار نمیومد و بعدش گهگداری یکی سرو کلهش پیدا میشد و دکتر میرفت ویزیتش میکرد و بر میگشت ما هم صحبت میکردیمو خاطره تعریف میکردیم و میخندیدیم،که گوشی مریم زنگ میخوره و میره بیرون جواب میده و بعد چند دقیقه برمیگره»
مریم: بچه ها، پرهان از وقتی من اومدم بیدار شده دیده من نیستم لج کرده نمیخوابه، پیمان هم حریفش نمیشه بخوابوندش گفتم بیارتش اینجا، دارن آماده میشن بیان
+خب چه کاریه، پاشو برو خونه به زندگیت برس
رضا: راست میگه سعید، برو خونه، گناه داره نصفه شبی بچه رو زا به راه کنین!
مریم: دلم نمیاد...
سحر: آره مریم برو گناه دارن، بازم میبینیم همدیگه رو خب
مریم: اگه ندیدیم چی؟ اگه بی معرفت بودین و نیومدین چی؟!
«میزنه زیر گریه، به قول خودش عــَــر میزد و گریه میکرد! (همیشه میگفت من گریم نمیگیره اما گریم بگیره مثه خانوما آروم و یواش گریه نمیکنم،عــَــر میزنم!) »
رضا: دیونه نشو، ما که اینجا هستیم، بچه ها هم هماهنگ میکنیم میان باز دور هم جمع میشیم، ولی نه اینجا، بیرون بیمارستان
علیرضا: تورو خدا گریه نکن یزید، همه رو بیدار کردی
« همه میزنیم زیر خنده، خود مریمم خندش میگیره»
رضا: من زنگ میزنم به پیمان میگم نیاد، توام خدافظی کن برو یواش یواش
«دکتر همون لحظه میاد داخل و رضا میره بیرون»
دکتر: چی شده؟ چرا زار میزنی؟
علیرضا: هیچی پرهان بیدار شده این داره همراهیش میکنه میخوایم بفرستیمش بره
دکتر: چی میگی علیرضا؟
«سحر و آرش با خنده برای دکتر توضیح میدن چی شده»
دکتر: خب همینارو نمیتونی مثه آدم توضیح بدی؟
علیرضا: بخدا نمیدونی چقدر سخته
«هممون میزنیم زیر خنده و رضا میاد داخل»
رضا: مریم بیا برو، به پیمان گفتم نیاد، بچه لج کرده، تورو میخواد
+میخوای بیام باهات؟ نصفه شبه، تو جاده پُر از جَـک و جونوره!
«مریم میره جلوی در و برمیگرده یه نگاه به هممون میندازه و رو صورت هممون مکث میکنه و میره جلوی دکتر و سحر و بغلشون میکنه و دوباره هر سه تاشون میزنن زیر گریه، برمیگرده سمت آرش و یکم نگاهش میکنه و میره سمت علیرضا»
علیرضا: یجوری با گریه نگاه میکنی انگار یه تیکه پیتزایی که از شب قبل قایم کرده بودی تو یخچالو من خوردم!
«میزتیم زیر خنده هممون و مریم خنده و گریه رو قاطی میکنه و میاد سمت من»
+بخدا منم نخورده
«دوباره میخندیم هممون، یه قدم میره سمت رضا که کنارم وایساده و دوباره برمیگرده سمتم و سرتا پامو نگاه میکنه»
مریم: میدونی دوست دارم؟
+الهی بگردمت
مریم: میای بازم ببینمت دیگه؟ آره؟
« منتظر نمیمونه جوابشو بدم و میاد بغلم میکنه، شاید چند دقیقه تو بغلم بود و گریه میکرد، بغضم گرفته بود... »
مریم: سعید نری حاجی حاجی مکه ها...
+چشم
مریم: بخدا نمیبخشمتا...
+میام بخدا مریم، میشه بَس کنی؟
مریم: دلم تنگ میشه واست...
علیرضا: بابا بیا اینطرف خفه کری بچه رو
«مریم با خنده از بغلم میاد بیرون و میره سمت رضا و دستش و دراز میکنه و با رضا دست میده و باهاش خدافظی میکنه و موقع رفتم دوباره برمیگرده هممون رو نگاه میکنه و آرپم یه خداحافظ میگه و میره»
آرش: بچه ها من برم یکم استراحت کنم؟ پاس رِستمه
دکتر: آره، حتما... برو
«آرش با هممون خدافظی و معذرت خواهی میکنه و میره»
علیرضا: این بیشعور چرا گریه نکرد و بغل نکرد کسیو؟
«هممون میخندیم»
رضا: نمیخواین بشینین؟
«هر کی میره یه گوشه میشینه و منم رو یه صندلی چرخدار برعکس میشینم»
دکتر: سحر تو از کی میری؟
سحر: من کشیک آخرم پریروز بود، دیگه نمیام!
رضا: یعنی بی خدافظی میخواستی بری؟
سحر: دلم نمیومد... چجوری خدافظی میکردم باهاتون...؟ مثه مریم که جونش داشت در میرفت...؟!
« چن لحظه سکوت میشه»
علیرضا: هرکی خوب بود یا از اینجا رفته، یا داره میره، یا هم برنامهش اینه که بره، مثه من!
رضا: اینجا مگه ارزش کار درست رو میفهمن؟ هرکی کیسه کش بهتریه جای بهتری میره و سِمَت میگیره!
دکتر: ول کنین تورو خدا... الان وقتش نیست، کم حرص میخوریم سر این چیزا هر روز، الانم بخوریم...؟!
رضا: از وقتی فهمیدم بچه ها دارن میرن، منم تو فکر رفتن افتادم
علیرضا: بخدا حق داری... یکاری کردن فراری بشیم از اینجا و دل و دماغ کار کردن نمونه برامون......
+بیخیال بچه ها، اینجا هرچقد بد بود و حقمونو خوردن، یه خوبی داشت، نمیتونین انکارش کنین
علیرضا: چه کوفتی اینجا رسید بهت مرتیکه؟ تو که خودت داری میری!
«همه میزنیم زیر خنده»
سحر: باعث شد با هم آشنا شیم، رفیق شیم، خونواده شیم، اینش ارزش داشت برام... من هیچ وقت شماهارو فراموش نمیکنم، همونطور که نعیم هر روز زنگ میزنه و خبر تک تکتونو بعد هر شیفت ازم میگیره و فراموشتون نکرده...
+نعیم...
علیرضا: درد و نعیم، یادته چه بلایی سرمون اورد؟ ارومش نمیتونستیم بکنیم اینو
«من و سحر و علیرضا میخندیم و سه تایی ماجرای اون روزی که خونه ی الهام جمع شده بودیم رو تعریف میکنیم براشون و اونا هم میخندن»
رضا: بچه ها صبح بریم خونه ی من صبحونه بزنیم؟
سحر: نه اتفاقا میخواستم به سعید بگم بریم الان!
رضا: چرا؟!
سحر: فقط بریم...
+چیزی شده؟
سحر: نه، میای؟
+آره، بریم!
« سحر با بچه ها دست میده و خدافظی میکنه و وقتی داشت از کنارم رد میشد چشاش خیس بود دوباره... با علیرضا و رضا خدافظی میکنم و هردوشون ازم قول میگیرن که بازم ببینیم همدیگه رو، میرم سمت دکتر و دستمو دراز میکنم سمتش و باهام دست میده»
دکتر: به منم قول میدی؟
+چه قولی؟
دکتر: بازم ببینمت؟
+حتما، به قول سحر شما خونوادمین! مگه میشه نیام پیشتون؟!
«میخنده بهم و خدافظی میکنم و میرم بیرون تو حیاط، سحر جلوی ماشین منتظر بود، ریموت میزنم و زودی سوار میشه، برمیگردم میبینم بچه ها پشت سرم اومدم، واسشون دست تکون میدم و سوار ماشین میشم و دور میزنم، از جلوی بچه ها که رد شدم دکتر گفت»
دکتر: سعـــید، قول دادیا
+حتما
«پامو میزارم رو گاز و تا آخر فشار میدم... چن دقیقه هیچ صحبتی نبود بینمون، دست کردم سیگار بردارم دیدم سیگارم نیست! یه سوپر مارکت پیدا میکنم و میرم سیگار میخرم و یه نخ روشن میکنم و سوار ماشین میشم»
سحر: سعید منم میخوام
+گمشـــــــو
سحر: جون سحر، فقط یدونه
+من که بهت نمیدم میخوای خودت از اونجا بردار
سحر: چرا مثلا؟
+پسفردانگی سعید سیگار داد دستم!
سحر: گمشوووو، من اینجوریم؟
+آره!
« دوباره نیشگونم میگیره»
+نکن وحشی، کبود میشه من زن دارم، مگه باور میکنه تو نیشگون گرفتی؟
سحر: نمیشه، هر موقع هم شد زنگ بزن من توضیح میدم براش
+ خب بیــــــمار، بجای توضیح نیشگون نگیر
سحر: دوس دارم بگیرم، به تو چه؟
« بعد میخنده و یه نخ سیگار برمیداره از تو پاکت»
+روشن نکن، وایسا جلوتر دریا دید داره، اونجا پیاده شیم با هم روشن کنیم
سحر: باشه ولی تو که دستت هست، چیو روشن کنی؟
+یه نخ دیگه بکشم
« میزنم کنار و پیاده میشیم، جلوی ماشین تکیه میدم ویه کام محکم میگیرم و سیگارو خاموش میکنم و یدونه دیگه از تو پاکت بیرون میارم»
سحر: میشه من روشن کنم؟ انــــــقده دوست دارم!
«سیگارو میگیرم سمتش»
+بیا!
«روشن میکنه و بهم میده، روی فیلترش رژ داره»
+ این کثافت کاریا چیه آخه؟!
سحر: چی؟ ببینم؟
« فیلتر رو نشونش میدم و میزنه زیر خنده»
سحر: شبیه این فیلما شد که! رژ ندیدی تا الان؟ سیگارتو بکش حرف نزن
« یدونه واسه خودش روشن میکنه و چنتا کام میگیره و میاد کنارم تکیه میده به ماشین و میچسبه بهم»
سحر: من خیلی دلم تنگ میشه برات
+منم...
سحر: کاش منم مثل مریم میتونستم احساساتمو نشون بدم...
+منم...
سحر: میشه مثه اون پیام بازرگانیه هم تکرار نکنی «منم»
+ خا!
سحر: همین؟ خا؟!
+چکار کنم خب؟! عه!
سحر: بغلم کن!
+ول کن تورو خدا وسط خیابون
سحر: بغلم کن سعید... من دارم میرم رشت، تو میری نوشهر، من دیگه نمیبینمت... شاید آینده خیلی دور... خیلی دور... دلم تنگه برات سعید... برای همه ی لحظه هایی که با هم بودیم، خنده هامون، کشیکامون، مسخره بازیامون... من دارم دق میکنم سعید...
«چشماش خیس میشه و صورتش پر از اشک میشه»
سحر: من فقط نمیتونم مثل مریم بروز بدم... مثه احمقا سکوت میکنم... و صورتم خیس میشه...
+نکن همچین تورو خدا، منم میزنم زیر گریه ها...
«بغضم میترکه و چنتا قطره اشک از چشام میاد پایین... دستمو میندازم دور سحر و یه کام محکم از سیگارم میگیرم و رو به روی سحر وامیستم، صورتشو میگیرم تو دستام و پیشونیشو میبوسم و میرم سمت در ماشین و سوار میشم و سحر هم میاد داخل ماشین»
سحر: بخاطر همینه که دوستت دارم... واسه اینکه مَردی...!
+چه ربطی داشت؟!
« تا جلوی در خونشون چنتا نخ سیگار دیگه کشیدم و سحر زل زده بود بهم و منم زیر چشمی حواسم بهش بود ولی هر دو مون سکوت کرده بودیم»
• «نزدیکای ۷ و خورده ای صبحه میرسیم جلوی در خونشون و پیاده میشه و کلید میندازه و تو چهارچوب در میمونه، از ماشین پیاده میشم و میرم سمتش و دوباره بغلش میکنم و هر دومون میزنیم زیر گریه و چن دقیقه بعد سوار ماشین میشم و بدون هیچ حرفی راه میفتم و سحر فقط نگام میکرد»
• « گوشیم زنگ میخوره و رضا پشت خطه»
رضا: رسوندی سحرو؟
+آره
- میای اینجا؟
+نه دیگه رضا، اعصابم داغون شد، کاش نمیومدم اصلا
- بی انصاف نباش... بهتر از یدفعه رفتن بود... بعدا ازم تشکر میکنی بخاطرش!
+نمیدونم... ولی الان حسابی بهم ریخته ام
- بیا اینجا، خانومم رفته پیش باباش اینا ییلاق، خونه کسی نیس، باعلیرضا نون میگیریم میریم صبونه میزنیم
+ باشه چن دیقه دیگه اونجام
«میرسم جلوی نگهبانی، رضا و علیرضا نشستن رو جدول و حرف میزنن، میرم جلوشون میمونم»
+بریم؟
رضا: تایمِکس بزنیم و بریم، خونمونو که بلدی تو برو، منو علی نون میگیریم پشت سرت میایم
«بچه ها حرکت میکنن و میرن،منم دور میزنم که راه بیفتم همون لحظه دکتر کنارم میمونه با ماشین»
دکتر: تو نرفتی مگه؟
+سحرو رسوندم، برگشتنی رضا زنگ زد بریم صبونه
- کجا برین؟ میشه منم بیام؟
+میریم خونهی رضا، کسی نیست خونشون، من و علیرضا و رضاییم
دکتر: اشکال نداره بیام؟
+از نظر من که نه ولی خونه ی رضاست
-میگی بهش؟ لطفا؟ چن ساعتم بیشتر پیشت باشم، چن ساعته...!
+چرا اینجوری میکنین شماها... بخدا قرار نیست بمیرم... میام پیشتون...
-خدا نکنه، میگی بهش؟ من بگم تو رودربایستی میمونه قبول میکنه! نمیخوام اینجوری
+باشه
«زنگ میزنم به رضا و جواب میده»
رضا: چیه گم کردی خونه رو؟
+نه هنوز بیمارستانم
-چرا؟ چیزی شده؟
+نه
-خب چرا نمیای؟
+رضا به دکتر بگم بیاد اشکال نداره؟
- سعید هممون مَردیم، قبول نمیکنه ها، موذب میشه اصلا، زشته بهش بگی، فکر بد میکنه یه وقت!
+نه میخوام بدونم از نظر تو اشکال نداره، خونه ی توئه
- خونه ی منو تو داره مگه دیونه، دکتر قبول نمیکنه بخاطر اون میگم، هرجور خودت میدونی
+دکتر همینجاست، خودش ازم خواست بپرسم ازت، میخواست بدونه تو مشکلی نداشته باشی یه وقت
-خب از اول همینو بگو دیگه، نه بیاین بالای سر!
+مرسی
«قطع میکنم»
دکتر: قبول کرد؟
+گفت هممون مرد هستیم شما قبول نمیکنی اگه بگم بیاین!
-خونواده ایم! با ماشین من بریم؟
+نه، با ماشین من میریم، شما بیرون در پارک کن
«بیرون در پارک میکنه و میاد جلو میشینه و حرکت میکنم، دستم روی دندست و دستشو میزاره روی دستم! »
-چقد سیگار کشیدی؟
+خیلی
-چرا؟
+دیونه ام!
«میخنده و سر خیابون رضا و علیرضا رو میبینیم و پشت سرشون میریم جلوی خونه و پارک میکنیم و پیاده میشیم و بچه ها یکم با هم حرف میزنن و با هم میریم بالا»
رضا: برید تو تراس منظره رو ببینین کیف کنین، صبونه رو میارم همونجا
« سه تایی میریم سمت تراس، راست میگفت، کل شهر زیر پات بود، هوا تمیز بود و حتی دریا هم معلوم بود... میریم رو صندلی میشینیم»
علیرضا: رضا بیام کمک؟
رضا: نه، آماده میکنم، استراحت کن
«علیرضا بلند میشه و معذرت خواهی میکنه و میره پیش رضا، چن لحظه بعد هم دکتر میره پیششون و دوباره برمیگرده میاد تو تراس، میاد جلوم و زانو میزنه و تو چشام نگاه میکنه»
- من این همه سال سابقه دارم، چندین و چند جا کار کردم، با آدمای مختلف سر و کله زدم و دوست بودیم و رفت و آمد داشتیم و از همه ی اون جاها هم اومدم بیرون و رسیدم به این بیمارستان، ولی هیچ وقت این همه دلتنگ نشده بودم
+دلتنگ چی؟
-بهتره بگی کی؟!
+خب کی؟!
- سحر، علیرضا، مریم، مخصوصا تو
+ من که پیشتم هنوز! نرفتم که
- دل این چیزا حالیش نمیشه...
«یه قطره اشک سر میخوره از چشماش پایین و سریع روش رو برمیگردونه که من نبینم و بلند میشه میره و پشتش رو میکنه بهم»
+ ناراحتم میکنین اینجوری... منم دلتنگتون میشم اما قرار نیست اینجوری کنین...
- تو بری من یکی از حامی ها و رفیقامو از دست میدم
+دلت واسه من تنگ میشه یا واسه حمایت؟!
- تورو با حمایتت میشناختم و جاتو تو دلم باز کردیو الان اینجوری میشناسمت، تو رفیقمی نه یه همکار...
+برگرد ببینمت؟
« میرم جلو بازوشو میگیرم و برمیگردونمش»
+گریه کنی میرما...
«میخنده و خودشو پرت میکنه تو بغلم»
-میخواستی بدون بغل خدافظی بری؟
+میدونستم میبینمت! قرار نیست فراموشتون کنم...!
« رضا و پشت سرش علیرضا با هم میان تو تراس و رضا که مارو میبینه سریع برمیگرده بره داخل میفته تو بغل علیرضا»
علیرضا: اهم اهم، چه خبره اینجا، بسه دیگه از دیشب تا الان هی بغل بغل، هر چی جنس مونثه این عَنو بغل میکنه« منو با دست نشون میده» ، هرچی نره خره میپره تو بغل من!
« میزنیم زیر خنده، دکتر از همه بیشتر میخندید داشت غش میکرد از خنده»
• «رضا قالی پهن کرد توی تراس و پشتی گذاشت و سفره پهن کرد و صبحونه رو توی تراس خوردیم و بچه ها حسابی خسته بودن و میخواستن بخوابن همونجا و من و دکتر باهاشون خداحافظی و تشکر کردیم و اومدیم پایین»
-دوست داشتی بمونی؟ بخاطر من اومدی؟
+نه بریم، خسته شدم منم...
«میایم سمت ماشین و حرکت میکنیمو جلوی بیمارستان پیادش میکنم و دستشو دراز میکنه باهام دست میده و میره و منم آروم حرکت میکنم و میرم که دیدم بعد حدود ده دقیقه گوشیم زنگ خورد،دکتر بود»
+جانم؟
-یه لحظه بزن کنار!
+چرا؟ چیزی جا گذاشتین؟
-بزن، کار دارم، الان میرسم بهت، کجایی دقیقا؟
« میرم کنار خیابون پارک میکنم و آدرس جایی که هستمو بهش میدم و بعد از چند دقیقه میاد جلوی ماشینم پارک میکنه، میاد سمت ماشینم و میشینه داخل»
+چی شده؟
-هیچی!
+خوبی؟!
-آره!
«عینک آفتابیشو از رو صورتش برمیداره، چشماش پر از خون شده!
+چرا اینشکلی شدن چشمات؟
-گریه کردم!
+چرااااااا!؟
«با دو تا دستش صورتمو میگیره و گوشه ی لبمو میبوسه و درو باز میکنه و میره، پیاده میشم پشت سرش میرم که درو قفل میکنه و صورتشو با مقنعش گرفته بود و گریه میکرد، چن لحظه ای موندم و برگشتم سمت ماشینم و نشستم، بعد از حدود ده دقیقه یا یک ربع پیاده شد و اومد سمت ماشینم و بدون حرف نشست! »
+سبک شدی؟
- نه... گریه دارم...! خوشحالم که میری یه جای بهتر، ولی ناراحتم که از پیش من داری میری... من خیلی وابسته شدم بهت... ببخشید...
«حرفشو میزنه و دستگیره درو میگیره که پیاده شه،دستشو میگیرم و میکشم سمت خودم و پیشونیش رو میبوسم»
+ خیـــــــلی خوشحالم رفیقایی مثه شما دارم...
-چه فایده که نیستی پیشمون...؟
+ جای شماها تو سینمه... همیشه پر رنگین برام...! چه دور باشم و چه نزدیک...
-من خیلی دوست دارم سعید...
«پیاده میشه و میره تو ماشینش، از تو آینه میبینم که چشماشو پاک میکنه... چند دقیقه بعد راه میفته و منم بعد از چند دقیقه راه میفتم میرم»
پی نوشت:
طولانی شد، ولی طولانی تر بود! خلاصش کردم!
پی نوشت ۲: واقعا خوشحالم که چنتا رفیق مثه شماها دارم... کاش جای دیگه و جور دیگه رفیق میشدیم که مجبور نباشیم جدا شیم...
پی نوشت ۳: بلاگ اسکای یه قسمتی داره به اسم چرکنویس، چیزاییکه مینویسی و خواه یا ناخواه صفحه رو میبندی یا خودش بسته میشه تو اون قسمت سیو میشن! کلی مطلب و خاطره از بیمارستان و بچه ها اونجا هست که نصفه موندن یا یادم رفته بود پاکنویسشون کنم و پُستشون کنم! شاید هر چند وقت یکیشونو بزارم!