سیــــــــزده
سیــــــــزده

سیــــــــزده

پیراهن قشنگه

میدونی؛

همه‌ی آدما یه سری شئ یا یه سری لباس یا هرچیز دیگه ای  دارن که خیلی دوسشون دارن

کوچیک تر که بودم یه پیراهنم رو خیلی بیشتر از بقیه دوست داشتم، اونقدری دوسش داشتم و بهم میومد که دلم نمیومد تنم کنم و گذاشمش یه گوشه‌ی کمد! هر چند وقت بیرونش میاوردم میپوشیدمش میرفتم جلوی آینه خودمو نگاه میکردم و دوباره درش میاوردم تا میزدم میزاشتم سر جاش!

یه مدت ازش خیلی غافل شده بودم گوشه ی کمد افتاده بود بدون استفاده! بعد یه مدت که رفتم بپوشمش هم تنگ شده بود هم کوتاه،  دیگه بهم نمیومد!

دلم خیلی گرفت از اینکه نتونستم بپوشمش و درست ازش استفاده کنم و باید بندازمش دور...

بعضی از آدما هم تو زندگی همینن، ازشون غافل شین بعد یه مدت که میرین سمتشون میبینین خیلی عوض شدن، دیگه بهتون نمیان! دیگه وقتتونو ندارن و دیگه دلشون براتون تنگ نمیشه، درست مثه همون لباس گوشه‌ی کمد...

بعضی آدما هستن که نمیشه فراموششون کنی

یعنی یه جوری جا گرفتن تو دلت، تو سینه‌ت که فراموش کردنشون خیلی سخته یا غیر ممکنه...

پی نوشت: 

مراقب آدمای تو زندگیون باشین، ازشون غافل نشین،  تنگ میشن،  میرن،  میمیرن... 

+ دلتنگی بهونه‌ ی  خوبیه گاهی وقتا بیام اینجا بنویسم دردو دلامو با اینکه کسی نیست بخوندشون... 

++یه وقتا دلم خوش بود به آدمای اطرافم به کامنتای اینجا ولی الان... 

سیزدهم فروردین ماهِ هزار و سیصد و هفتادو هشت

سیزده   سیزده   سیزده   سیزده   سیزده   سیزده   سیزده   سیزده   سیزده   سیزده   سیزده   سیزده   سیزده...

تمومی ندارن انگار!

پاراگراف سوم

بعضی وقتا هم وایستادن خیلی سخته!

دلت میخواد محکم وایستی رو حرفات دلت میخواد تحمل کنی هرجوری که هست ولی انگاری نمیشه، دنیا زورش خیلی از تو بیشتره...

 بعضی وقتا هرچقدرم محکم باشی و محکم وایستی بازم زانوهاتو خم میکنه، بازم برنده‌ی بازی اونه...

مثه رینگ بوکس و مسابقه های آزاد میمونه، میدونی حریفت زورش ازت خیلی بیشتره ولی بازم میری تو رینگ و قفس، میدونی میبازی ولی بازم گارد میگیری و حمله میکنی و به در بسته میخوری، میدونی آخرای بازیه و جونی برات نمونده، ولی میمونی و کتک میخوری تا آخر بازی و غرورت نمیزاره انصراف بدی! میدونی اگه انصراف بدی به اسم یه بزدل و ترسو میشناسنت...!


پی نوشت؛ قرار نیس یه بزدل باشم، قرار نیست منو مثل یه ترسو بشناسن!


پی نوشت ۲ ؛خیلی صبر کردم تا شاید اوضاع عوض شه، صبر کردم و سعی کردم "آدم" بمونم...اما این دنیا و آدماش لیاقت آدم بودن رو نداشتن...خودِ خدا هم دید چقدر تلاش کردم بخاطرش، میدونه دروغ نمیگم، یا شاید اصلا خودش خواسته...!


+ برگشتم مثل قبل شدم، مثه آدمی که داشت فراموش میکرد بدی هارو ولی بدی ها دست از سرش برنمیدارن و چسبیدن بیخ ریشش...

++اگه الان اینجام و به این نقطه رسیدم مقصرش خیلیان، شاید یه روزی تلافی کنم یا شایدم همشو فراموش کردم، ولی هیچ وقت فراموششون نمیکنم...


۱۳۹۸/۱/۱۲