سیــــــــزده
سیــــــــزده

سیــــــــزده

دکتر

«نشستم دارم کتاب میخونم تو اتاق استراحت که یکی میزنه به در» 

+بفرمایین

-اجازه هست؟ 

+بفرمایین

-سلام! 

+عــــــــــه، سحـــــــــــــر! ســــــــــلام دِتری

-ســــــــــــــلام خـــــــــــــان داداش جــــــــان

«بلند میشم از جام،پشت سرش دکترمیاد داخل و درو میبنده و سحر میاد بغلم میکنه» 

-خـــوبی؟ من دلم یذره شده واست

+تو خوبی؟ خانم دکتر شما خوبین؟ سلام! 

--سلام سعید جان، مرسی. دلمون تنگ شده بود واست بچه ها گفتن اومدی دیالیز، نباید بگی میخوای بری؟ 

+خودم که دوست نداشتم، زورکی آوردنم اینجا... سحر میدونه

-آره، طفلی رو با زور و دعوا آوردنش، شیفتات درس شد؟ 

+یک در صد فک کن درس نشه، فقط آوردنم اینجا که بگن هرچی ما میگیم همونه، زورشون فقط به همین رسید، شیفتامو نتونستن خراب کنن! 

-آخیــــــش خداروشکر


«چند دقیقه بعد دکتر از اتاق میره بیرون و نیم ساعت بعدش هم سحر میره واسه کشیک، میرم تو بخش یکم سر به سر مریضا و بچه ها میزارم که گوشیم زنگ میخوره: » 


+سلام خانم دکتر، جانم؟ 

-سلام عزیزم، دستت خالیه؟ میتونی چند دقیقه بیای بالا تو رختکن ما؟  

+خیره؟ چیزی شده؟ 

«میخنده» 

- آره خیره، میشه بیای؟ 

+حتما، یک دقیقه دیگه پیشتونم

«راه میفتم میرم طبقه بالا جلوی در رختکن میمونم و در میزنم» 

-بله؟ 

+سعیدم، کارم داشتین؟ 

- بیا داخل لطفا

«درو باز میکنم میرم لای در میمونم» 

+سلام

-بیا داخل، درو ببند

«میرم داخل و پشت سرم درو میبندم» 

+جانم؟ 

-میشه یکم با هم حرف بزنیم؟ دلم یجوریه

+چجوری؟ چیزی شده؟ کمکی بر میاد ازم؟ 

-کمک که... آره! بیا بشین رو تخت

+نه راحتم

-خسته میشی، بعد من باید زود حرفمو تموم کنم

+نه، راحتم، بفرما شما

- دلم گرفته... از همکارای اینجا، کوچیکترین حرفی رو میزنی بهشون دو روز بعد از دهن یکی دیگه میشنوی... از فامیلا و دوستام... خسته شدم... 

+چرا؟ چیزی شده؟ 

-سعید من خیــــــلی کم حرف شدم جدیدا، میترسم حرف بزنم پیش کسی، حتی پیش همسر خودمم نمیتونم حرف بزنم بعضی چیزارو میترسم بهش بگم ناراحت شه یا بخواد سر کسی تلافی کنه و درگیر شه باهاشون... قدیم با همه ی بچه ها گرم میگرفتم میگفتم و میخندیدم باهاشون الان اصلا نمیشه باهاشون حرف زد، آدم نمیدونه کی راز نگه داره کی نیست! 

+ خب، اینارو به من میگین یجوری شدم! من حرفی زدم یا کاری کردم که ناراحتتون کرده؟ 

-آره... 

+آره؟! بخدا اگه کاری کردم یا شوخی بوده یا بی منظور! چی شده اصلا؟! 

-میــــدونم، میشناسمت،نترس کاری نکردی که... شوخیاتم میشناسم، چرا از اورژانس رفتی؟! از این ناراحتم... 

+ ای بابا... ترسیدم، فک کردم حرفی زدم که دلخورین ازم

-نوچ

+الان من چه کاری بر میاد از دستم براتون؟ از اورژانسم که زورکی بردنم تقصیر خودم نبود که... 

- من چرا نباید بدونم تو از اورژانس رفتی؟ چرا بعد یه هفته باید بفهمم؟ من تو این مدت با هیـــــــــچکسی حرفی نمیزدم! فقط تو بودی که باهاش درد و دل میکردم و همه چیو بهت میگفتم و بهت اعتماد داشتم! فک میکردم منم واسه تو همینجوریم، امروز از سحر شنیدم که رفتی از اورژانس و چه نامردیایی کردن در حقت! تو بهم اعتماد نداری که خودت نگفتی بهم؟! 

+شما لطف دارین بهم، چرا اعتماد ندارم، نمیخواستم کسی بدونه فقط، سحر هم فهمید واسه این بود که رفته بودم دانشگاه، سحر در جریان بود و فرداییش با هم رفتیم ناهار خوردیم بهش گفتم، واِلا اصلا کسی نمیدونست که!

- ناراحت شدم از دهن سحر شنیدم و تو بهم نگفتی! 

+آخه چیزی واسه گفتن نبود که ارزششو داشته باشه! 

-چرا نبود؟ دیگه باهام شیفت نداری، من با کی درد و دل کنم؟ کی سنگ صبور منه؟ کی حرفامو گوش میده بدون اینکه قضاوتم کنه؟ کی هوامو داره اونجا؟ 

+جدی میگین اینارو؟! 

-آره بخدا.. 

+من با همه اینجوری بودم خب،بقیه چرا هیچی نگفتن!«خنده» نمیدونم چی بگم والله، شیفت نیستیم با هم ولی میام اونطرفی سر میزنم بهتون که! 

- چند وقت پیش با رضا ها...(نگهبان) حرف میزدم در مورد همین خصوصیتت! بهم گفت سعید محرم اسرار همه‌س، اگه یه روزی بخواد حرف بزنه و زیر اب زنی رو شروع کنه مثل بقیه هممونو اخراج میکنن!«میخنده» 

+اون که زیاده روی میکنه! من که چیزی نمیدونم، اصلا واسه چی زیر آب زنی کنم! 

-تو نمیدونی؟ تو اگه لج کنی منم باید از این بیمارستان برم! «میخنده» 

+نه بابا... اونجور هم نیست که فک میکنین، بچه ها اعتماد دارن فقط بهم،من فقط به اعتمادشون گند نمیزنم،همین... 

-حالا هرچی، یچیزی بگم بد برداشت نمیکنی؟ 

+نه شما کی چیزی بهم گفتین که من بد برداشت کردم؟ 

-هیچ وقت«میخنده» ولی این دفعه یکوچولو فرق میکنه آخه

+جان دل، بفرما شما

-قول میدی دیگه؟ 

+دارم نگران میشماااا،ولی باشه قول«میخندم» 

-خب، اممم... در مورد سحر پ... هستش

+سحر رفیقمه ها! اونجوری که فکر میکنین نیستا! 

-میــــــــدونم... دقیقا میدونم... هردوتاتونم خیلی خوب میشناسم

+پس صحبت سر چیه؟ ! 

- بهش حسودیم شد امروز! 

+به سحـــــــر؟! این جوجه طرحی که کلا هم یک ماه از طرحش مونده حسودی داره؟!  

- نــــه! منظورم اون نیست که

+پس چیه منظورتون؟!  «با خنده» من نمیفهمم بخدا!

-میدونی! داری اذیتم میکنی! 

+به جون سعید نمیدونم! 

«بلند میشه میاد رو به روم وامیسته سرشو میندازه پایین»

-میشه بغلت کنم؟!!!! 

+چی؟! منو؟! 

- میشه؟ لطفا؟! 

«دستمو باز میکنم خودشو میندازه تو بغلم و دستشو محکم حلقه میکنه دورم!شاید یکی دو دیقه طول کشید تا بیاد بیرون از تو بغلم،سرش هنوز پایینه نگام نمیکنه» 

+خوبی؟! 

-آره

+ببینمت؟! 

«سرشو میاره بالا، کل صورتش کبود شده و سرخه سرخه! یه قطره اشکم از چشاش میفته پایین! تو چشام نگاه میکنه یجوره انگار برق میزنه چشاش، میخنده! چن قدم میره عقب و تکیه میده به تخت» 

-هوووووف... مرسی سعید

+چی شد اصلا؟؟! بغل، خنده، گریه! خوبی؟ 

-آره... ذوق کردم فقط

+ذوق داره مگه؟! 

-خیلی کیف داد بهم... همیشه دوست داشتم بغلت کنم! تو یجور دیگه ای عزیز بودی برام... فکرشم نمیکردم یه روزی بشه... همه میدونن من با تو خیلی صمیمی‌ام فک میکردم خودتم میدونی... 

+منم همینطور، شما با بقیه پزشکا خیلی فرق داشتین برام و دارین. اما الان، اینجا، اینجور... دلیلشو نمیفهمم فقط! 

- من برادر نداشتم، تو حس امنیت برادرو داری برام، فقط تو بودی که پشتم در میومدی این چند سال جلوی کسایی که بی احترامی میکردن بهم...اینم میدونم واسه خیلیا اینکارو کردی اما به من یه حس دیگه ای میداد... همیشه دوست داشتم بغلت کنم تشکر کنم ازت... ببوسمت و این حرفارو بزنم بهت...

+عزیزم... منم از سر علاقه فقط این کارارو میکردم، دوست ندارم کسایی که دوسشون دارم اذیت شن...

-به سحر حسودی کردم چون خیلی راحت اومد بغلت کرد باهات دست داد و شوخی کردین و خندیدین! حالا متوجه شدی چرا حسودی کردم؟؟ 

«دوباره سرشو میندازه پایین، میرم نزدیکش کنار تخت و دوباره بغلش میکنم اینبار من محکم بغلش میکنم...» 

نظرات 5 + ارسال نظر
سارا چهارشنبه 17 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 20:00

به خانم دکتر سعدی طور باید می گفتی که :
گر به صد منزل فراق افتد میان ما و دوست
همچنانش در میان جان شیرین منزل است

+ این رفتار دوگانه ای که داری رو اصلا نمی فهمم .

دقیقا چیش دو گانه بود؟!
من همینم، همیشه همین بودم! تو فک کن دوگانگیه

سارا دوشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 18:35

رفتارت نسبت به من . چون می دونم همین بودی و هستی می گم . تو با همه اینجوری ای پس چرا منو دور می کنی ؟!

چون تو فرق میکردی!

سارا پنج‌شنبه 25 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 20:36

:)
دیگه نمی دونم باید چیکار کنم ...

همونطوری که تو میگفتی بهم نیاز داشتی منم بهت نیاز داشتم
میدونی، خسته کننده شده اینکه هی بهت بگم چقد نیازه که باشی، که چقد فرق میکنی با همه...

سارا شنبه 27 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 01:11

من نمی خوام اینو هم واسه خودت هم واسه من یادآوری کنی ، چند سال گذشته ؛ گذشته توی گذشته ست ، الان وضعیت فرق می کنه . همه ش با خودم فکر می کنم اگه برعکس بود چی ؟ هی خودمو می ذارم جای فاطمه و نتیجه اصلا مثبت نیست . من می خواستم با منم مثل همین دوستات همین همکارات باشی ولی می بینم نمی تونی ، وقتی نمی تونی با خودم می گم پس باید همین دنیای دور باشم و بخونمت . از یه طرف دیگه هنوزم از طرفت حسی احساس می کنم و این اصلا خوب نیست . به خودم می گم عذابش می دی نباید باشی . می گم ناراحتش می کنی واسه همین واقعنی دیگه نمی دونم باید چیکار کنم

نمیدونم!
خوش باش! :)

سارا شنبه 27 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 20:22

هر کاری یه پیامدی داره ؛ بهتره با خودت رو راست باشی سعید
خیلی ممنون از راهنماییت !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد