سیــــــــزده
سیــــــــزده

سیــــــــزده

زمستون

بعضی چیزارو نمیشه فهمید،باید حسش کرد؛ 

مثلا اینکه چقد میتونستم دوست داشته باشم، 

یا مثلا چقدر میتونستم در طول شبانه روز دورت بگردم و قربون صدقه چشمای درشت و معصومت برم و خسته نشم

میدونی؛ بعضی چیزارو نمیشه با زبون گفت...باید دستتو میزاشتی روی قلبم و چشماتو میبستی و با دلت گوش میدادی تا  ببینی  چطور به تالاپ و تولوپ میفته وقتی صدای نفساتو میشنوم... 

سخته حرفاتو جایی بزنی که میدونی قرار نیس کسی بخوندشون، آخه لامپ کلبه ی ما خیلی وقته سوخته رفیق جان، چن وقتیه داریم چوبای این کلبه رو میسوزونیم تا هم گرم نگه داره دلمونو هم یه سو سوی نوری تو کلبمون بپیچه، شاید اینجوری چشمامون یه جایی رو ببینه و یدفعه سُر نخوریم و دوباره تالاپ بیفتیم وسط خاطرات... میترسیم یهو چشم وا کنیم ببینیم از این کلبه چیزی نمونده جز چارتا تیکه چوب و یه اسکلت ترسناک... 

میدونی... کاش بعضی وقتا آدم لال بشه نتونه خداحافظی کنه از اونی که براش میمرده یه روز... 

+ دیشب خوابتو دیدم جانم، سرم رو پاهات بود و خوابم برده بود، چشمامو که باز کردم دیدم بالا سرمی و چنگ زدی تو موهام و ریشمو ناز میکردی، بهت لبخند زدم، اسممو صدا زدی و برام خندیدی... 

کاش بیدار نمیشدم... 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد