سیــــــــزده
سیــــــــزده

سیــــــــزده

درگیریه اورژانس

ساعت یک و نیم ظهره، میرم در اتاق رِست رو باز میکنم و رو یه مبل میشینم، چند دقیقه بعد،  دخترِ یکی از مریضای دیالیزیمون میاد داخل و یه مبل اونطرف تر میشینه» 

-خسته نباشید

+سلامت باشی

-درس میخونین؟! 

+نه دارم بازی میکنم 

- آخه پرستارا میگفتن دانشجویین

+آها، فک کردم الانو میگی! آره چطور؟  : D

-هیچی همینجوری، گفتم اگر کمکی از دستم برمیاد براتون انجام بدم 

+نه مرسی ردیفه همه چی

-رشتتون چیه؟ 

+نرم افزار

-پس حتما اگر مشکلی بود بهم بگین، شاید عملی زیاد خوب نباشم ولی تئوری عالیم!

+دستت درد نکنه، برعکس منی تقریبا! 

«چند دقیقه حرف میزدیم که محدثه نو...  میاد داخل» 

محدثه:  سلام سعید، خوبی؟ 

+سلام دِترم، تو خوبی؟ 

محدثه: فدات بشم من، خسته نباشی، آرومه همه چی؟ 

+ آره اوکیه، خیالت راحت

محدثه:  من برم ببینم داخل چه خبره، تو لانگی دیگه؟ آره؟ 

+آره، هستم تا غروب

محدثه: باشه، راستی ناهار درست کردم آوردما، بمون با هم بخوریم

+منم آوردم، باشه

«میره داخل بخش و پشت سرش مریم میاد داخل» 

مریم:  عه، داداشم سعید!  چطوری؟ 

+سلام خان داداش! تو چطوری؟ پرهان خوبه؟ 

مریم:  وقتی مامانش منم مگه میشه خوب نباشه! 

+ همین تو مامانشی نگرانم میکنه! 

«یکم سر به سر همدیگه گذاشتیم  که سحر اومد» 

مریم:  دختر تو اینجا چکار میکنی؟ 

سحر:  اومدم به سعید سر بزنم، دلم تنگ شده بود براش

مریم: سر زدی؟ خوش اومدی! 

سحر(با خنده) :  تو چرا از وقتی منتقلت کردن اینجا وحشی شدی؟! 

«مریم با خنده» :  عووو کجاشو دیدی، تازه یکی یکی داره استعدادام شکوفا میشه

سحر:  عه برو چقد حرف میزنی مریم، سعید خوبی؟ 

«میاد جلو باهام دست میده و بین من و همراه مریضمون  میشینه، یکم که حرف میزنیم بلند میشه که بره سر شیفتش، تو راهرو با یکی سلام علیک میکنه و میره،چند ثانیه بعد خانم دکتر عا...از جلوی در اتاق رد میشه و میره توی بخش» 

- همیشه میان بهت سر میزنن؟ 

+کیا؟ بچه ها؟ گهگداری! 

-آخه آقای سل////ی همش اینجا نشسته هیچکسی نمیاد پیشش!  :)) 

+خب من دوست و رفیق کم دارم ولی گلچینن با همه نمیتونم یکجور رفتار کنم دست خودم نیست،اسی با همه خوبه! 

«داشتیم حرف میزدیم دیدم ابوطالب اومد داخل» 

ابوطالب:  سعید جان، من فردا عازمم، میرم کربلا حلالم کن... 

+عزیزم......................................... 

«با هم روبوسی میکنیم و یکم سر به سرش میزارم و خداحافظی میکنه و میره، تا میام بشینم خانم دکتر چشمش میخوره بهم و منو میبینه و میاد داخل و در و پشت سرش میبنده و منم بلند میشم از جام براش» 

دکتر:  ســـــــــلام سعید، تو معلومه کجایی؟ من بخاطر تو اومدم اینجا بعد تو نیستی؟ 

+من که از اول اینجا بودم! شما ندیدی منو! 

«برمیگرده یه نگاهی به خانم همراه میندازه و میاد رو به روم  تقریبا ۲۰ سانتی متریم وا میسته و نگام میکنه» 

+چیزی شده؟ 

دکتر: خودت چی فکر میکنی؟ 

+والله نمیدونم! 

«دوباره برمیگرده به خانم همراه یه نگاه میندازه که مشغول ور رفتن با موبایلش بود و بعدشم زل میزنه تو چشام، صورتش سرخ میشه از خجالت» 

دکتر:  هیچی ولش کن

«یکم مکث میکنه و سرشو میندازه پایین  و یکم میره عقب، تازه دو هزاریم افتاد منظورش چیه! دو تا دستشو گرفتم و کشیدمش سمت خودم و بغلش کردم، اونم محکم بغلم کرد و چند ثانیه بعد اومد بیرون از بغلم» 

دکتر:  هوووووووف، خیلی نامردی که اینجوری برخورد میکنی

+بخدا متوجه نبودم، ببخشید

دکتر:  شوخی میکنم، عصرم هستی؟ 

+آره، چیزی شده؟ 

دکتر: نه منم عصر کارم فقط اگه تونستی بیا پیشم کارت دارم

+باشه حتما

«با هم خداحافظی میکنیم و میره و چند دقیقه ای سکوت میشه» 

-چقدر باحالین شما

+چی؟! 

- من اولین باره با مامانم میام و میمونم، همیشه مامان از شما و سه تا از پرستارا صحبت میکنه تو خونه، سه ساعت میارمش دیالیز سه روز خاطره داره از شما! 

+چیا میگه مگه؟ 

-خاطره های خنده دار! بیشترشون شما توشین و دارین سر به سر بقیه میزارین، من اوایل فک میکردم خودتونو میگیرین! بعد مامان از شما تعریف کرد متوجه شدم چجوریه اخلاقتون، الانم که اینارو میبینم میفهمم مامانم حق داره انقدر دوستون داره، چون اکثرا انگار اینجا دوستتون دارن

«من با خنده» الان این چیزارو دیدی چی فک میکنی در موردم؟ 

-با تعریفای مامان و چیزایی که دیدم یه آدم شوخ و با نمک که تحمل درد بقیه رو نداره و همه هم دوسش دارن! 

«میخندم و تکیه میدم به مبل» 

- مامان  واو به واو حرفاتونو توی خونه میگه همیشه

+لطف داره مامانت به ما، فقط امیدوارم همه ی حرفامونو نشنوه«میخندم» 

-نظرم در موردتون عوض شد کلا

من اوایل فک میکردم بیخیال ترین آدم دیالیز شمایی، چون به زور آوردنتون و دوست نداشتین اینجا باشین

+ ماشالله مامان هیچی رو جا ننداخته ها، اینو دیگه از کجا میدونست

- از پچ پچای همکاراتون فهمیده بود

«گوشیم زنگ میخوره و عذر خواهی میکنم ازش و میرم جواب بدم،دکتر پشت خط بود» 

- سلام

«عصبانی بود و صدای همهمه میومد» 

+ سلام، جانم خانم دکتر

- بیا اورژانس سعید

+چی شده؟ چرا شلوغه؟ 

- بیا، یه آدم بیتربیت داره فحاشی میکنه اینجا به ما! 

«میرم سمت اورژانس، رضا(نگهبان)  تو راهرو وایساده»

+چه خبره رضا؟ 

- نمیدونم والله، من اینجا بودم یدفعه شروع کرد فحش دادن و بد و بیراه گفتن به همه، خیلی نره خره نمیتونم بندازمش بیرون زنگ زدم کلانتری

«میرم سمت اتاق پزشک میبینم دکتر و همسرشو سحر جلوی در ایستادن» 

+سلام، چی شده؟ چرا اینجا وایسادین؟ 

سحر:  والله میخوام برم تو بخش ولی میترسم، ببین چکار میکنه! 

اونی که سرو صدا میکرد:  چکار میکنم خانم؟  رفتین گُندتونو آوردین؟ خودتون ت.... ندارین؟

« بازم شروع میکنه داد و فریاد کردن و فحش دادن رفتم جلوی دهنش رو گرفتم و گفتم؛»

+ اینجا خانم وایساده مودب باش،اصلا چی شده؟ 

- به تو چه؟ تو وکیل و وصیشونی؟ برو بزار باد بیاد بابا! 

+میگم چی شده؟ مثه آدم جوابمو بده بتونم کمکت کنم! 

«تقریبا همه همکارای اورژانس و همراه ها دورمون جمع شده بودن» 

- به تو ربطی نداره میگم،برو گمشو تونطرف! اصلا اومدم زنای اینجارو..... 

«نزاشتم حرفش تموم بشه یقشو گرفتم و انداختمش تو اتاق cpr اومد جلو که یقمو بگیرم با لگد زدم بین دو تا پاهاش که نشست رو زمین و تا تونستم زدمش به خودم که اومدم دیدم رضا هم کنارم مشغول زدن طرف هستش!  و حدودا یکی دو دقیقه بعد؛  » 

رضا:  بسّشه سعید، بیا کنار

« رو سینش نشسته بودم و با مشت میزدم تو سرش، اصلا نمیفهمیدم چکار دارم میکنم و صداهای اطرافو به زور میشنیدم!  یه لحظه متوجه شدم دکتر عا... ی دستمواز پشت گرفته و داره میکشه! از رو سینش بلند شدم برگشتم سمت دکتر تمومه دستم شده بود خون!» 

دکتر:  چکار میکنی سعید؟ بیــــــــــــا

«میکشه منو سمت اتاق خودش برمیگردم میبینم از کلانتری هم دو تا مامور اومدن» 

همسر دکتر:  دیدنت؟ 

+نمیدونم

دکتر:  نه فک نکنم، خوبی؟ چیزیت نشد؟ 

+آره

دکتر:  من گفتم بیای دعوا کنی باهاش؟ فقط میخواستم اینجا پیشم باشی فکر نکنه بی کس و کاریم! 

+ندیدین فحش داد؟ 

همسر دکتر:  ما به این فحشا عادت دارین آقا، شما نباید درگیر میشدین که

+ شما عادت داری جناب دکتر! من هر روز هم فحش بشنوم بازم برام عادی نیست و هر روز همین کارو میکنم! 

دکتر: خلی بخدا، من برم آمار بگیرم ببینم چه خبره

«میشینم رو تخت، چند دقیقه بعد دکتر میاد داخل» 

دکتر:  مهرداد داره پانسمانش میکنه که کلانتری ببرتش، بچه های کلانتری میگن اگر شکایت دارین صورتجلسه میکنیم براتون اگر نه بخاطر فحاشی و اینا میبریمش بازداشتگاه بعدا تکلیفشو روشن کنیم اونجا، شکایت کنم ازش؟ 

همسر دکتر:  نه دنبال دردسری؟ 

دکتر:  سعید با توام؟ شکایت کنم ازش؟

«رضا میاد داخل و حرفای دکترو تکرار میکنه» 

رضا:  سعید شکایت نداری؟ بچه های کلانتری حسابی ترسوندنش، گفتن اگه شکایت کنن ازت پدرتو در میاریم

+من نه، همین کتک بسش بود، اما بهش بگو دفعه دیگه به هر دلیلی حرفی از دهنش بشنوم چه اینجا چه جای دیگه یکاری میکنم نتونه راه بره! 

دکتر:  مطمئنی؟ بزار من شکایت کنم

+ نه، فقط حرف منو برسونین بهش

رضا:  باشه

«بدون حرفی بلندمیشم میرم سمت دیالیز، چند باری گوشیم زنگ میخوره و حوصله جواب دادن نداشتم، مریم و محدثه ازم پرسیدن چی شده که واسشون توضیح دادم و رفتم دراز کشیدم» 

« آخر شیفته، مریم و محدثه باهام خداحافظی میکنن و پاس میگیرن و میرن، در رو قفل میکنم و میرم پشت ساختمون سیگار روشن میکنم که صدای پچ پچ میشنوم و چن لحظه بعد سحر میاد پشت ساختمون» 

سحر:  خانم دکتر بیا اینجاس، گفتم بوی سیگار میاد کار سعیده! 

+چی میخوای تو از جون من آخه! 

«قبل از اینکه دکتر بیاد سیگار رو خاموش میکنم و میندازمش یه گوشه» 

دکتر:  سلام، خوبی؟ چرا جواب زنگ نمیدی؟ نگران شدم، سیگارت کو؟ 

+سلام، مرسی، انداختم

دکتر:  چرا؟ 

سحر: سعید جلوی کسی سیگار نمیکشه کلا! احترام! 

+میشه بری خونتون؟ 

«سحر با خنده» اومدم بهت سر بزنم خب، نگرانت بودم 

+زدی دیگه؟ خوبم، برو خونتون بابات نگرانت میشه

سحر:  باشه بابا، بی ادب

«راه میفتیم سمت جلوی ساختمون و سحر خداحافظی میکنه و میره» 

دکتر-  نباید بهت زنگ میزدم، ببخشید

+نه، واسه چی؟ کار خوبی کردی اتفاقا! 

- اگه اتفاقی برات میفتاد چی؟ اگه چاقو داشت چی؟ 

+بیمارستانیم دیگه، دوتا سوچور میزدیم خوب میشدم! 

- دیونه ای؟؟! 

+حالا که چیزی نشد، منم خوبم، برین استراحت کنین

-کارت تموم شد؟ 

+آره، میخوام برم 

-باشه؟ خسته نباشی، میری خونه؟ 

+نه،کافه! 

«خداحافظی میکنیم، میرم کلید رو تحویل دفترپرستاری میدم و سوار ماشین میشم، وسطای راه گوشیم زنگ میخوره، بازم دکتر!» 

+جانم؟ 

-سعید؟ لوکیشن کافتونو میفرستی برام؟ 

+جان؟!! چرا؟! 

-میخوام بیام، کارت دارم! 

+اونجا مناسبت نیست،  یجا دیگه لوکیشن میفرستم بیا

- باشه منتظرم

« نیم ساعت بعد هر دومون میرسیم و میریم طبقه بالا که دنج تره» 

+خب؟ 

-نمیدونم چی بگم

+چی رو؟ 

-مرسی بابت امروز! 

+ای بابا، هنوز داری فکر میکنی بهش؟ 

- آره، واسم خیلی با ارزش بود کارت! پشتم در اومدی، تا زنگ زدم رسیدی! 

+خب نزدیک بودم، هر کسی بود همین کارو میکرد خب، دیدی رضا هم درگیر شد باهاش

- تورو دید اومد جلو، قبلش طرف تو چشمام نگاه میکرد و مستقیم بهم اونارو میگفت... همسرم هم بود ولی هیچ کاری نمیکرد... 

+ اون که گفت عادت داریم! 

- آره، به تماشا کردن فحاشی به من عادت داره! ولش کن بیخیال

«گوشیش زنگ میخوره»

(الو؟ سلام،...... دیرتر میام شامو گرم کنین بخورین...... نه..... پیش سعیدم.... اومدیم"ن.. س.ر" یچیزی بخوریم، بعد میام خونه..... باشه خدافظ» 

- همسرم بود، سلام رسوند، دیر نکردی؟ 

+نه، اوکیم! 

-ساکت شدی

+با اینجا خاطره ی خوبی ندارم! 

- خب چرا گفتی بیایم اینجا؟ میخوای بریم؟ 

+آخه جایی رو نمیشناختم مناسبتون باشه بجز اینجا

-پاشو بریم

«میریم سمت ماشینا» 

-با ماشین من بریم

+کجا؟! 

-نمیدونم یکم حرف بزنیم 

+آهان، باشه! 

«سوئیچو میگیره سمتم و میگه:  میشینی،خسته ام؟  ازش میگیرم و سوار میشم» 

+کجا بریم؟ 

-تو بیکاری چکار میکنی اینوقتا؟ کجا میری؟ 

+خیابون گردی! 

-خب منم ببر! 

+بریم! 

«راه میفتم سمت یه خیابون خلوت و دنده کم میکنم» 

- قبلا بهت گفته بودم چقدر دوست دارم، گفته بودم مثل برادری برام و یه پشتیبان محکم، مثه یه رفیقی که همیشه میتونی روش حساب کنی، به همسرم گفته بودم اینارو میگفت آدمارو تو موقعیتشون باید بشناسی، من امروز همه ی حسایی که بهت داشتم قوی تر و قوی تر شد،  امروز فهمیدم یه رفیق تمام عیار دارم! مرسی که هم به من هم به همسرم ثابت کردیش،هم همسرم اونجا پیشم بود هم نگهبان،اما نمیدونم چرا حس کردم هیچ کسی نیست هوامو داشته باشه! 

+قبلا گفتم بازم میگم، شاید هرکسی جام بود اینکارو میکرد، حتی رضا. 

-سعید؟ رضا از ترس اخراجش جلو نیومد یا شاید میترسید، همسرم حتی نگاهش نمیکرد از ترس! بعد تو اینجوری میگی؟ 

+بیخیال، حق داشتن خب،«با خنده» طرف خیلی گنده بود من خودمم ترسیده بودم بلند شه قیمه قیمَم کنه! 

- خب همین، تو حاضر شدی حتی کتک هم بخوری ولی ساکتش کنی، بقیه اصلا حرفی نمیزدن حتی همراهای بیمارای دیگه... واقعا موذب بودم من... خیلی بی تربیت بود... همه چی میگفت... انتظار داشتم همسرم حداقل یه داد بزنه اون لحظه... 

+بیخیال فکر نکن بهش، دیگه گذشت، فکرم نکنم دیگه سمت بیمارستان بیاد

«یه دستم رو دنده و یه دستم رو فرمون، دستمو میگیره و از پشت میچسبونه به سینش و میگه» 

-حسش میکنی؟ 

+چیو؟! 

-ضربان قلبمو؟ 

+اوهوم

-من پیشتم و کنارمی واقعا حس خوبی دارم و آرومم، حس میکنم میشه بهت تکیه داد و ترس از جای خالی دادن نداشت! مرسی بابت همه چی... 

+من فقط وظیفمو در قبال رفیقام انجام دادم، این همه تشکر و این چیزا واقعا زیادیه دیگه، حتی اگه شما نبودی و فقط سحر اونجا بود بازم این کارو میکردم

«دستمو میزارم روی دنده دوباره» 

- میزنی کنار؟ 

«از ماشین پیاده میشه میره لبه ی جدول میشینه، ماشینو خاموش میکنم و میرم پیشش میشینم، چن لحظه بعد یه ماشین رد میشه و صورتش روشن میشه! داره آروم اشک میریزه» 

+خانم دکتر؟! چرا گریه میکنی؟! 

-سرشو میاره بالا، میشه اینجوری صدام نکنی؟ اسممو بگو

+باشه ولی چرا گریه میکنی؟ 

-کاش اینجوری و تو این محل آشنا نمیشدیم، کاش واقعا برادرم بودی... 

+الانم هستم دیگه، میتونی روم حساب کنی! 

- میدونم... 

+خب دیگه گریه نکن، بسه

«میاد نزدیکتر میشینه و سرشو میزاره روی شونم، دستمو دور شونش میندازم و چند دقیقه ای میشینیم» 

- خیلی دیر شناختمت... 

«گوشیم زنگ میخوره،رضا بود، بهش گفتم بعدا زنگ میزنم بهش» 

-دیرت نشده؟ 

+نه، اوکیه!

«دستمو میگیره تو دستاشو نور ماشین میخوره به دستم که زخم شده بود و تا میام فکر کنم ببینم چی شده  دستمو میبوسه!» 

+عه، چکار میکنی؟! 

-زخم شد دستت... بخاطر من... ببخشید

+نکن دیگه این کارو تورخدا! اصلا نمیدونم به کجا خورده! 

«بلند میشه می ایسته جلوم» 

- سعید؟ میشه بغلت کنم دوباره؟ 

«از جام بلند میشم بغلش میکنم، طولانی!  » 

+بریم؟ 

-آره داداش...! 

+بیا خودت بشین پشت فرمون

« تو  راه هیچی نگفتیم، وقتی رسیدیم جلوی ماشینم باهاش دست دادم و خداحافظی کردم که برم، دستمو گرفت و کشید و دوباره نشستم رو صندلی و برگشتم سمتش صورتمو گرفت تو دستشو گونمو بوسید! بهش خندیدم و خدافظی کردم  و موندم تا حرکت کرد و رفت، تو راه برگشت اس ام اس داد:   امیدوارم همیشه همینجوری بمونی برام،خیلی دوست دارم سعید» 


پی نوشت:  همه ی اینا از دید من بود، شاید دکتر یا همسرش یا حتی رضا و سحر جور دیگه ای تعریف کنن این اتفاق رو! 

پی نوشت ۲: نمیدونم چرا وقتی دهنشو باز کرد و شروع کرد به فحش دادن انقــــــــدر عصبانی شدم، اما میدونم که اینجور آدما حقشونه یجوری دهنشون بسته شه، چه با ملایمت چه با زور و کتک

پی نوشت ۳: چند روز بعد از حراست بهم زنگ زدن، ازم تعهد خواستن که با کسی درگیر نشم دوباره، اولش چند خط نوشتم و بعد پشیمون شدم و کاغذ رو پاره کردم  و انداختمش دور و به رئیس حراست گفتم اینکارو نمیکنم اگر دوباره این موضوع تکرار شه عکس العمل منم همینه و از اتاقش اومدم بیرون و حتی باهاش بحثم شد ! کار داشت بالا میگرفت که دکتر و همسرش و رضا و سحر و مسئول شیفت اورژانس و سوپروایزر صورتجلسه تنظیم کردن به نفع من و چون دوربینا چیزی رو ضبط نکرده بودن و مدرکی نداشتن رئیس روئسا بیخیالم شدن!