سیــــــــزده
سیــــــــزده

سیــــــــزده

زندگی

« نمیدونم اسم کپشن رو چی باید بزارم،«زندگی» شاید...؟! هوم؟! 

دلم میخواست این خاطره ی خوشگل اینجا بمونه که هر بار میبینمش کیف کنم و به خودم و دوستام افتخار کنم!» 

«با سحر، محترم، آرش و مریم شیفتم، نسبتا شلوع بود و کسی نتونست بره واسه استراحته شب، ۵ صبحه و نشستیم تو اتاق رِست و محترم میره نیمرو درست میکنه واسه صبحونه و مشغول خوردن میشیم» 

محترم:  آرش تو صبح ساعت چند میری؟ 

آرش:  من یکم کار طبقه بالا دارم اونارو برسم بعد میرم

محترم: عه پس هیچی، سحر تو کی میری؟ 

سحر: نمیدونم چطور؟ ا

محترم: هیچی منو ببری خونه، ماشینم دست پیمانه،ماشین ندارم

سحر:  منم ماشین ندارم، تعمیرگاهه با آژانس اومدم

مریم: صبح فرشاد ۸ونیم میاد دنبالم میخواین شما هم بیاین؟ 

محترم: اوووو، تا فرشاد بیاد که من رفتم خونه دوشم گرفتم خوابیدم:)) 

«همه روشونو میکنن سمت من» 

-چیه؟؟؟! من اصلا مسیرم فرق میکنه باهاتون! 

« همه میزنن زیر خنده» 

محترم: من زیاد دورت نمیکنما، یکوچولوئه

- یه نیمرو دادیا به ما، آژانس خانومم شدیم

محترم:  خب حالا، اصلا نیمروهامو پس بده:)))) 

«صبح لباس عوض میکنیم میریم سمت ماشین میبینیم سحر جلوی در نگهبانی کلافه وایستاده داره با گوشیش ور میره» 

-چیه سحر چرا اینجایی؟ 

سحر:  هیچی بابام جواب نمیده،  داداشمم خوابه نمیاد دنبالم

-خب بیا من میرسونمت

سحر: نه بابا کلی راهت دور میشه، خسته ای توام، زنگ میزنم آژانس

- بیا مزخرف نگو، ماشین اونطرف پارکه

«پشت سرمون میاد و هیچی نمیگه» 

«تو ماشین» 

محترم:  سعید موسوی تو رادیو هم روشن نمیکنی؟ پول برق میاد برات مگه؟ دِ لعنتی روشن کن ضبطتو دیگه

- دستت میرسه روشن کن خودت خب، به من چه، شاگرد شوفر نشستی پس چکار؟! 

«نزدیک خونه ی محترم که میشیم میبینیم یه گوشه شلوغه و کلی  آدم جمع شدن، نزدیک تر که رفتیم دیدیم یه نفر روی زمینه» 

سحر:  چی شده؟ 

محترم: تصادفه؟ 

- آی کیو تصادف تو پیاده رو؟ تو چجوری با این ضریب هوشی پرستار شدی؟ 

محترم:  گل گفتی بخدا،آروم برو ببینم چه خبره فضولیم گل کرد! :))) 

«میزنم کنار جاده محترم پیاده میشه آدمارو میزنه کنار و رد میشه ازشون و میشینه رو زمین، چند لحظه ای میمونه و بلند میشه میدوئه سمت» 

محترم:  سحر زنگ بزن EMS! سعید بدو بیا  هیچی نداره! 

«میدوئم سمت کسی که رو زمینه و به زور آدمارو کنار میزنم و میرسم بالا سرش، یه مرد حدود ۵۰ و خورده ای سالست، میشینم کنارش و محترمم میاد رو به روم میشینه روی زانوش و کمپرس رو شروع میکنم» 

محترم:  کسی دید چه اتفاقی افتاد؟ 

**  من مغازم اون رو به روئه، دیدم داشت راه میرفت دستشو گذاشت رو سینش با صورت خورد زمین، ما برگردوندیمش، مُرد؟ 

محترم:  باشه مرسی، توروخدا دورش رو خلوت کنین یکم! سعید جابجا کنیم؟ 

«دستمو میکشم و محترم شروع میکنه کمپرس کردن،چند لحظه بعد» 

محترم:  پارت یک تمام... 

«سحر کنارم بالا سر مریض نشسته از تو جیبش ماسک در میاره میزاره رو صورت مریض، تنفس میدم بهش...» 

«مَردم:  زنده شد؟ آقا حالش خوبه؟  ...» 

محترم:  سعید کمپرس رو برو، هیچی نداره هنوز...

«چند دقیقه بعد بچه های EMS میرسن بهمون» 

امیر حسین:  شما اینجا چکار میکنین؟ چی شده؟ 

سحر:  رو زمین افتاده بود ما رسیدیم، مردم میگن قلبشو میگیره با صورت میخوره زمین،هیچ علائمی نداره،ما رسیدیم کمپرس شروع کردیم چن دقیقه ای میشه و...

محترم:  سعید صبر کن، نبض داره انگار

«مردم دورمون هنوز جمع هستن، نفس کم آوردم همه چی دور سرم میچرخه...» 

امیر حسین: آره نبض داره انگار... بچه ها تنفسم داره، بزاریمش رو برانکارد منتقلش کنیم... برین کنار، همه برین کنار... 

«بلند میشم رو پام میمونم، همه چی دور سرم میچرخه، حالت تهوع دارم... به زور میبرم خودمو کنار دیوار میشینم رو زمین... بچه ها مریضو منتقل میکنن تو آمبولانس و حرکت میکنن، چنتا پسر و دختر اونطرف‌تر وایسادن،میان سمتمون و برامون دست میزنن و بقیه هم همراهیشون میکنن و یکم بعد هرکسی میره دنبال کار خودش و محترم میاد کنار رو زمین میشینه» 

محترم: خوبی؟ رنگت پریده انگار؟ 

-فشارم پایینه فک کنم، چیزی نی

«سحر میره از تو ماشین کیفشو برمیداره و چند تا شکلات میگیره سمتمون، یکم میشینیم نفسم که جا میفته بلند میشم میرم سمت ماشین و بچه ها هم دنبالم میان. محترم رو میرسونم خونشون و سحر میاد جلو میشینه» 

محترم:  بچه ها بریم بالا یچیزی بخوریم، حالتون خوب نیست فشارتون الان افتاده ها، کار دست خودتون میدین

سحر:  نه دستت درد نکنه میریم تو راه یچیزی میخوریم

محترم:  غلط کردین، بدون من از گلوتون پایین میره مگه؟ 

«دوباره میاد تو ماشین میشینه» 

محترم:  منم صبونه میخوام، یا من بازی یا بازی خراب:))) 

«راه میفتم میرم یه قهوه خونه ای که پاتوق بچه هاست، محترم و سحر میرن سفارش میدن و برمیگردن و بابای سحر زنگ میزنه بهش که از خونه راه افتاده و داره میاد دنبالش،  بعد صبونه محترم و میرسونم خونشون و چند دقیقه ای تو حیاط خونشون میشینیم که بابای سحر برسه...» 

*ساعت ۵ و خورده ای غروب*

«گوشیم زنگ میخوره، خواب و بیدار جواب میدم!  محترم پشت خطه» 

محترم:  سعید؟ سعید؟؟ اونی که cpr کردیمش صبح، بردنش رجایی الان تو icuهستش، با دکترش حرف زدم آشناست، گفت احتمال زیاد یکی دو روزه میفرستمش تو بخش! براش تعریف کردم چکار کردیم گفت شانس باهاش بوده که شما اون طرفا بودین... بهترین وقت ممکن رسیدین بالا سرش... گوش میدی؟  «زندست»  ........................

علیله!

«پشت استیشن نشستم دارم برنامه ماه قبل رو نگاه میکنم که یه خانم مسنی میاد داخل »

پیر زن: مادر جون میشه سرمم رو وصل کنی؟هیچ جون ندارم دیگه...

- من:  آره مامان جان،شما دراز بکش تو اتاق ایزوله،آخه تخت خالی نداریم،الان بچه ها میان وصل میکنن برات

 +سحر بعد از آماده کردن سرم:  خانوم جون اسم و فامیلتون چیه یادداشت کنم؟ 

پیر زن:  «علیله قا...» 

سحر: چیه قا...؟؟؟ 

پیر زن:  علیله مادر، علیله! 

«اسمشو یادداشت میکنه و میاد سمتم میگه» 

+ سعید میشه بیای باهام تو اتاق؟؟! لطفا... 

-چیزی شده؟ 

+نه فقط بیا!! 

«میرم پیشش میمونم گارو رو میبنده به دست پیر زنه و محافظ اسکالپ رو در میاره ولی حسابی دستاتش میلرزه» 

-سحر؟ چیزی شده؟ 

+نه فقط.. 

-فقط چی؟ 

+تو رگ میگیری  ازش

-خوبی؟ آره میگیرم، برو بشین

«سرم رو وصل میکنم میام پیشش» 

-چرا رنگت پریده؟ دفعه اولته رگ میگیری مگه؟؟ 

+نه حالم خوب نیست فقط، مرسی! 

«ساعت ۳ صبحه، تو رست نشسته داره میوه پوست میکنه» 

+سعید بیا میوه

-نه مرسی، نوش جان

+بیا کارت دارم

-چی شده؟ 

+بشین

«میشینم رو صندلی و درو میبنده، هنوز رنگ و روش جا نیومده» 

+از علیله ترسیدم، از این پیر زن مظلومه نه ها، از اسمش

-علیله رو میگی؟ اولین باره میشنوم! ولی ترس هم ندارها

+ مامان بزرگم یه خواهر داشت اسمش جمیله بود، اما بچه که بوده از رو بلندی میفته و پاهاش میشکنه و کوتاه بلند میشه پاهاش و  مادربزرگم اسمشو به مسخره "علیلِ جمیل"میگه ، بعدها مخفف شد و همه حتی مادر و پدرش صداش کردن علیله! 

-خب این ترس داره؟! 

+نه! اما انقدر مسخره میشده بخاطر اسمش تو همون بچگی خودشو میکشه و عذاب وجدان میشه واسه یه عمرِ مامان بزرگ!! 

-خب

+من هیــــــــــچ چیزی یادم نمیاد از این موضوع اما کوچیک که بودم، یه دوست خیالی داشتم گویا! به گفته ی مادر و پدر و خواهرم علنا میدیدمش و با هم بازی میکردیم، حتی موقع حمام رفتن باید باهام میومده! هیچ کسی نمیدیدش تا اینکه یه روز گوشه حیاط مامان بزرگم،  داشتم باهاش دعوا میکردم که چرا موهامو کشیده و شروع کردم اسمشو مسخره کردن!! سعید داد میزدم علیله علیله!! مادربزرگم که میشنوه بدو میاد بیرون بببینه چی شده و از حال میره با شنیدن این اسم از دهن من! 

-تشابه پیش میاد خب

+دِ نه دِ، از اون روز علیله رو ندیدم و قهر بودیم، تا یه روز دیگه پیش مامان بزرگم بودم آلبوم عکساشو میدیدم و اتفاقی علیله رو تو عکس میبینم و بهش میگم دلتنگشم و با عکسش  حرف میزدم! مادر بزرگم که میفهمه من چی میگم یه سکته ی ناقص میکنه

به هوش که میادمن و علیله دوباره با هم بازی میکردیم و علیله بهم گفت به اجی بگو بخشیدمت و واسه همیشه رفت، من هنوز هیچی یادم نیست...!! انگار اون تیکه از حافظمو شیفت+دیلیت کردن! اینه که برام ترس داره... 

نعیم-لنگرود-تهران

« اول شیفته و حسابی خوابم میاد، جلوی در آزمایشگاه وایستاده بودم و با یکی از بچه های آزمایشگاه صحبت میکردیم که مراجعه کننده براش میاد و میره، نعیم از کنارم رد میشه و آروم زیر لب میگه» 

+ کاری نداری؟ 

-نه دختری، خسته نباشی

+مرسی

«چند قدم میره جلو تر و برمیگرده سمتم که انگار چیزی میخواد بگه ولی حرفشو میخوره و آروم زیر لب میگه» 

+ خداحافظ سعید... 

-خدافظ نعیم! 

«آخر شیفته، رو یکی از تختای عمل سرپایی پشت پاراوان خوابم برده بود که صدای حرف زدن آرش و سحر رو شنیدم» 

- سحر:  کی اون پشته؟ آقای حضرتیه؟! دیشب دوتایی شیفت بودین؟! 

++ آرش:  نه بابا موسویه، دیشب غر غر میکرد بعد از سحری مگه آدم کار میکنه، خسته شده بود خوابش برد فک کنم.  D: 

+پشت سر روزه دار حرف نزنین انقد

- عه بیداری؟ بیا برو خونتون

+خوابم میاد

++خانم پ.... اگر تحویل گرفتین که من برم والا منم مثه موسوی باید یه گوشه خوابم ببره: D

- بله بله تشریف ببرین شما، درسته همه چی، خسته نباشین

«دو نفری میرن بیرون و چن دقیقه بعد دوباره سحر میاد» 

-خوابیدی؟ 

+نه، غش کردم، تشنمه! 

- روزه ای؟ 

+ نه رو سپرم! 

-چی؟! 

+ بابا الان دیگه سایپا «زه» رو  جزء آپشن میدونه رو ماشینا نمیزاره، من چجوری روی زه باشم اخه 

-برو بابا دیونه:))) تشنته انقد چرتو پرت میگی، حالت خوب بود چکار میکردی

+دو برابر چرت و پرت میگفتم

- سعید؟ نعیم باهات صحبت کرد؟ 

+در مورد چی؟ 

- هیچی نگفته بهت؟ 

+چرا یه چیزایی گفت

-چی گفت؟ 

+گفت خداحافظ سعید

-همین؟ 

+معمولا اینو میگن موقع رفتن دیگه

-نه انتظار داشتم حداقل با تو حرف زده باشه

+در مورد چی خب

- در مورد پایان طرحش و رفتنش و... 

+ مگه خرداد  قرار نبود بره؟ 

-نه این ماه بود، شیفت آخرش پریشب بود

+عه عه عه، دیدم برگشت مثه ادم باهام خدافظی کردا!  شمارشو بگیر چارتا بارش کنم

-میگفت دیگه هیچ وقت دوست ندارم بیام اونجا! نمیخوام کسی رو هم ببینم! 

+چه خره این:/

- ولش کن، بزار فکر کنه عقلش میاد سر جاش، از من هیچی نشنیدیا!! 

«روز بعدش دم غروب علیرضا زنگ میزنه بهم» 

+کجایی  پسر؟ 

-تو لباسام

+بمون همونجا دارم میام دنبالت بریم نمک آبرود کارت دارم

-چه خبره؟ خب خودم میام

+ نه میام دنبالت تو راه توضیح میدم برات من سیسنگانم میرسونم خودمو بهت، لخت نشی گمت کنم:))) 

«چن مدت بعد تو ماشین» 

- نگفتی چه خبره

+ نمیدونم سحر زنگ زد گفت غروب با تو بریم نمک ابرود کارمون داره! 

- چه کاری؟ 

+نمیدونم یه لوکیشن فرستاد گفت بیاین اینجا

«آدرس خونه رو پیدا میکنیم و زنگ میزنیم به سحر در رو باز میکنن برامون، الهام.ب میاد جلوی در و تعارف میزنه بریم داخل، سحر.پ و زهرا.ع و پدر و مادر الهام دور میز نشسته بودن و صحبت میکردن، سلام علیک میکنن و الهام مارو به پدرو مادرش معرفی میکنه، چن دقیقه بعد  پدر و مادرشو تنهامون میزارن و از خونه میرن بیرون» 

علیرضا:  بچه ها چه خبره اینجا؟ 

سحر:  چن دیقه بمون متوجه میشی

الهام:  چایی میخورین یا قهوه؟ 

علیرضا: من که قهوه خودت میدونی سعیدم که روزست

«زنگ در رو میزنن و زهرا میره بیرون و با نعیم میان داخل! مارو که میبینه اولش یکمی جا میخوره سلام علیک میکنه با همه و مانتوشو در میاره و رو یه صندلی میشینه و الهامم با دوتا فنجان میاد بهمون اضافه میشه» 

زهرا. ع:  خب سحر میشه بگی چیشده؟ من مردم از فضولی خب

سحر:  از این خانوم بپرسین«اشاره میکنه به نعیم» 

علیرضا:  خانوم؟ بفرمایین لطفا، وقت مارو نگیرین!  : D

نعیم:  چی بگم آخه، منم مثل شما نمیدونم چه خبره! 

علیرضا:  از اولش بگو، چی شد که اینجوری شد، الهام بپر یه کاغذ و خودکار بیار میخوام اعتراف بگیرم

سحر:  تورو خدا مسخره بازی در نیار علیرضا

علیرضا:  خب نمیگین چی شده که

+نعیم جدی جدی دیگه نمیخواستی مارو ببینی؟! اگر ته دلت اینه ما اینجا نباشیم بهتره، من نمیدونستم تو قراره بیای والا به خواستت واقعا احترام میزاشتم! بخاطر سحره که اینجام الان، ببخشید

«بلند میشم از جام که نعیم دستمو میگیره و بدون حرفی میکشونه سمت صندلی!» 

علیرضا:  تو میدونی داستان چیه؟ 

+همینقدر میدونم که طرح نعیم تموم شده و دیگه قرار نیست باهامون کار کنه، ولی نمیدونم این چه ربطی به رفاقتمون داره که نمیخواست دیگه ببینه مارو! 

سحر:  میخواد بره لنگرود! تنها... حتی واسه تمدید سوال هم نکرد! چون من شنیدم شاید ما طرحی هارو جذب کنن! 

الهام:  اره؟؟؟؟ جدی میخوای بری...؟ 

علیرضا:  یخ گرفت منو که! چقد خر بودی نشون نمیدادی موهاتو بزن کنار گوشاتو ببینم؟ 

نعیم:  بچه ها شرایط منو نمیدونین، الانم بخاطر نگرانی های بیجای سحره اینجایین والا من میخواستم یه شب شام همتونو بیرون دعوت کنم که خداحافظی کنم باهاتون! 

+مثه همون خداحافظی ای که جلو آزمایشگاه با من کردی؟! 

نعیم:  خب چکار کنم... سختمه اینجا موندن و تحمل این شرایط، میخوام دنیای خودمو خودم بسازم میدونم چقدر سخته ولی هر روز دارم بهش فکر میکنم، من میدونم اینجا،تو این شهر پایان خوبی واسه من قرار نیست باشه!

«بغضش میترکه و با اشک ادامه میده» 

میترسیدم باهاتون خدافظی کنم بلرزه دلم نمیدونم سحر از کجا اینارو فهمیده... بخدا شما هر کدومتون تو این مدت یه قسمت بزرگ زندگیم شدین که نمیتونم راحت دل بکنم ازتون... اما باید برم

+بیا این دستمال کاغذی رو بگیر آرایشت قاطی شد حالمونو بهم زدی

«همه میزنن زیر خنده و علیرضا میگه» 

مگه آب و دونت کمه اینجا بچه جون؟ لنگرود مگه ریدن واست؟ تو شهر خودت پیش ننه و بابای خودتی خورد و خوراکت گردن اوناست هشتت گرو نُه‌ِته، بعد میخوای بری اونجا تنهایی بگی  چی؟! 

- علی جان میشه خفه شی؟! 

علیرضا: بعله حتما! 

نعیم:  درست داری میگی علیرضا، اما تو شرایط منو نمیدونی، من به همه ی اینایی که میگی فکر کردم و بازم راضی ام که برم! 

علیرضا: ببینم اصلا کسی رو داری اونجا؟ 

نعیم:  نه ولی یه آشنای دوری منو به بیمارستان...  معرفی کرده

علیرضا: خونه چی؟ 

نعیم: اجاره میکنم دیگه

علیرضا: یه دوستی دارم میتونم برات یکارایی کنم

سحر: علیرضاااااا

علیرضا: خفه شم دوباره؟! 

سحر:  من آوردمت منصرفش کنی  واقعا داری کمکش میکنی؟؟؟ 

- حرف بدی نمیزنه که سحر، میخواد خودش زندگیشو بسازه و رو پای خودش وایسته! 

سحر:  اینا قبول ولی من چی...دوستیمون...نعیم بره انگار همه از پیشم رفتن شما درک نمیکنین...

+ببین سحر جون هممون میدونیم شما دوتا با هم بزرگ شدین و رفیق صمیمی هستین و چقد دوست دارین همدیگه رو، اما یه جایی باید خودخواهی رو کنار گذاشت دختری، نمیگم از خیر رفاقتتون بگذر، نه...  اما الان چشم نعیم دنبال رفیقیه که حمایتش کنه، اگر تو وجودت میدید اینو خیلی زودتر از اینا باهات در میون میزاشت

«علیرضا روشو برمیگردونه سمت نعیم و میگه:» 

+حسودیم شد بهت خاک بر سر بی لیاقت! ببین چقد دوست داره، اینم وردار ببر با خودت:))) 

نعیم:  اینا کار مامانمه و نگرانی های مادرونش! نمیخواد من برم لنگرود واسه همین به یحر گفته منصرفم کنه! اما فقط اونجا نیست، یه پیشنهاد کاری دیگه هم از یکی از بیمارستانای تهران دارم، اون احتمالش خیلی بیشتره چون خالم اونجاست و میتونه زیر بال و پرم رو بگیره، از طرفی میشه اونجا رشد کرد، اما اینجا نمیشه که نمیشه... 

«یک ساعتی داشتیم میگفتیم و میخندیدیم نزدیک اذان از بچه ها عذر خواهی کردم که برم، زهرا. ع به علیرضا گفت که اون خونشون نزدیک خونه ی ما هستشو من رو میرسونه و نیازی نیست علیرضا تا نوشهر بیاد، سحر هم بهمون گفت که فردا صبح کار هستش و ماشین نیاورده و امشب رو میخواد بره پیش زهرا.ع که صبح با هم برن بیمارستان» 

«موقع رفتن زهرا سوئچ رو میده به من که من رانندگی کنم و خودش کنارم میشینه و سحر هم میره صندلی عقب، تو کمربندی چالوس داشتم آینه رو تنظیم میکردم که چشمم خورد به سحر که داشت بی صدا و آروم گریه میکرد!» 

- چیه سحر؟ تموم نشد مگه؟ 

سحر: چی؟ 

-آبغوره هات دیگه، من میدونستم دبه میاوردم، حیفه بخدا روزای آفم میبردم گوشه خیابون میفروختم! 

سحر:  تنها شدم سعید... تنها تر از قبل، میدونستی کوچیک که بودیم نعیم بخاطر من جلوی چنتا پسر بچه ی دیگه  دراومد و زمین خورد و صورتش خورد به کنار جدول؟ خط روی پیشونیش بخاطر اونه، یادمه یه سری تو دوران دانشگاه  از درد کلیه مثل مار به خودم میپیچیدم تموم شب روکه مادرم زنگ زد به نصفه شب اومد خودشو رسوند بهم؟ اینا فقط دوتا مورد کوچولوشه... من این رفیق رو دارم از دست میدم... میفهمی...؟ 

-میفهممت آره اما اونم باید به خودش فکر کنه یکم... 

سحر:  آره آره میدونم... واسه نعیم خوشحالم همچین تصمیم بزرگی رو گرفته... اما دلم واسه خودم میسوزه.. 

-دنیا خیلی کوچیکتر از اون چیزیه که حتی فکرشو میکنی، چشم بزاری رو هم دوباره پیش همدیگه این... 

سحر: دلتنگشم... هنوز نرفته دلتنگشم... 


تمدید طرح

- چطوری؟ 

+ بد نیستم

- تو که خوب باید باشی،ما که داریم میریم راحت میشی از دستمون

+ کجا میرین

-طرحم تموم میشه اخر این ماه

+ دروغ میگی؟

-نه بخدا،خوبی بدی دیدی حلالمون کن:(

+تمدید میشی بابا،مگه کشکه برین،تازه عادت کرده بودیم بهتون

- نه،ولی خدا از زبونت بشنوه سید!

+گمشوووو همون بهتر تمدید نشی،منو اینجوری صدا نکن دیگه

- ها ها ها:)))) 

«کد ۹۹ اورژانس... کد ۹۹ اورژانس...» 

-سعید دکتر و بگو بیاد، بدو...

«دو ساعت بعد، ۸ونیم صبح» 

+ سحر چی شد؟

-برگشت،داریم کاراشو میکنیم بره رجائی

+خداروشکر،بیا چای بخور بعد بریم،من دیگه نا ندارم کتفام داره از جاش کنده میشه، کی میخواد رانندگی کنه تا نوشهر...

-عه،تازه میخواستم بگم منو برسونی شهسوار،اصلا رو پام نمیتونم وایستم:(

+سگ خور،دوتا چای بریز من برم لباس عوض کنم بریم

- میبری منو؟

+اره بمون بیام

- مرســــــــــی

«تو لابی بیمارستان» 

س: خانم... مجوزشو گرفتیم بالاخره، ۵تا از طرحی هامون امروز تمدید میشن ما بقیشونم تا هفته ی آینده نامشون میرسه،همشون میمونن

هـ: خداروشکر بهترین خبر بود واسمون تو این کمبود نیرو

«لباسامو عوض میکنم میام سمت اورژانس»

+ خانوم پ...،خانوم پ...، کجایی

ز.ا: تو رسته،چی شده؟

+هیچی:)) 

«درو باز میکنم میرم داخل،رو صندلی خوابش برده» 

+چرتی خانوم پاشو خبر دسته اول دارم برات

- تورو خدا الان نه، خسته ام

«میرم داخل درو میبندم»

+دیونه خبر خوبیه ها

-هر چی هست بزار واسه بعد،الان هیچی خوب نیست واسم

+ باشه ولی بعدا نگی نگفتما

«خودشو جمع و جور میکنه دستشو میزنه زیر چونش چشاش نیمه باز و میپرسه:»

-خب چی انقد خوبه که ذوق زده شدی؟

+قراره تمدید شین،الان'س' داشت به'هــ'میگفت مجوزشو گرفتن ۵نفرتون نامتون اومده بقیتونم تا اخر هفته ی بعدی میاد نامتون

- برو دروغ گو

+جدی میگم،دروغ چیه

-دروغشم قشنگه،یکم بیشتر بگو:))

+:)))) خره میگم الان داشتن میگفتن،اصلا من چرا باید همچین دروغی بگم اخه،تازه داشتم راحت میشدم از دستت:)))

-بگو جون سحر

+به جون سحر به جون سعید راست میگم

- واسا ببینم

«میره بیرون بعد از چن دیقه صدای جیغ خوشحالیش میاد،بدو بدو میاد تو رست درو میبنده و میپره تو بغلم»

-عاشقتم بخدااااا،هرچی بخوای برات میگیرم اصن حقوق ماه بعدیم هرچی بود واسه تو باشه،عاااااشقتم عااااشقتم

+خب حالا الان فک میکنن چه خبره تموم کن این بازی کثیفو:))

«نیم ساعت بعد راه میفتیم تو راه فقط میخندید و میرقصید تو ماشین، میرسونمش خونشون به زور دستمو میگیره میبره تو حیاط منو به باباش معرفی میکنه وجریانو میگه بهش،باباش دستمو محکم فشار میده و تعارف میزنه که برم داخل و قبول نمیکنم،ازشون خداحافظی میکنم که بیام بیرون دوباره سحر صدام میکنه و میپره تو بغلم»

- دیدی سید؟دیدی جواب میده؟از ته دلت بخواه آق داداش..

«سرشو میبوسم،بغضم میگیره یه خداحافظی میگمو میام سمت ماشین،جلوی در وایساده نگام میکنه و اشک میریزه...شیشه رو میدم پایین:»

-برات بهترینارو میخوام،هرچی تو دلت هست،هر قشنگی ای که تو دنیا هست...مراقب خودت باش...تو خیلی بیشتر لیاقتته،فقط بخواه ازشون...

«میخندم بهش...»



نذر!

«نشستم دارم سیگار میکشم عکس دوتا سایه میفته رو دیوار یدفعه میپرن جلوم»

نعیم +هوووووو

من -زهر مار

+نترسیدی؟بی ذوق! سحر بیا بریم گفتم این شکل آدمیزاد نیستا! 

-آی کیو سایت افتاد رو دیوار خب!

«دوتایی میزنن زیر خنده،نگاشون میکنم یه پک محکم میزنم به سیگارمو دودشو ول میکنم تو هوا و جفتشون گم میشن توی دود»

+چیزی شده؟

-نه،چطور؟

+آخه امشب بی حالی،نه شوخی ای نه خنده ای،الانم که دود!

-نه چیزی نیس

+دروغ نگو! یادمه در مورد دود بهم چی گفته بودی! 

-حوصله ندارم، چیزی نیس

+خب بگو شاید تونستیم کاری کنیم

-آخه از شما دو تا جوجه طرحی چه کاری بر میاد؟

سحر ++خیلی کارا

-مثلا؟!

++مثلا گوش دادن

-نه دم شما گرم

+خب بگو دیگه

-هیچی سیاوشی اذیتم میکنه،نه میاره همش، نمیزاره کارم درس شه!

+خب برو باهاش حرف بزن

++راس میگه برو پیشش باهاش صحبت کن

-اون حرف حالیش نمیشه که،نشنیدین امروز چکار کرد؟ 

+نه،ولی برو باهاش منطقی حرف بزن،اینجا خیلیا چشم ندارن ببیننتا

-چرا؟مگه خون کردم؟جز اینکه حرف حق زدم؟ 

+دینگ دینگ،اینجا حرف حق مثه فحشه واسشون سعید جان

- اصن شما بگین چکار کنم

++ مگه تو سید نیستی؟یه بار رو بزن بهشون!

+منی که سید نیستم کلی نذر کردم،نمیگم همش حل شد اما خیلی جواب گرفتم

-برین بابا شما دیونه این،کی حرف منو گوش میده

++راس میگه دیگه مگه نپرسیدی چکار کنم؟ اینم راهش، تو دلت نذر کن و صبح زود هم  از همینجا برو پیش سیاوشی و بشین باهاش حرف بزن ببین چه پدر کشتگی ای باهات داره، خدا بزرگه حل میشه

+به اسمم قسم اگه از ته دلت بخوای ازش بهت میده، شک نکن

-تو که نعیمی!

«دوتایی میزنن زیر خنده و نعیم میگه»

+بیشعور اسم خودمو میگم نه فامیلیم:)) 

-خا،حالا برین بزارین کوفتو بکشم و بیام

++میمیری بدبخت،انقد نکش

«نعیم لبخند میزنه و سرشو میندازه پایین،منتظر میمونن سیگارم تموم بشه و با هم میریم سمت اورژانس» 


پی نوشت:  اسمتو قسم خوردنا... آبرومو نبری...! تو که هوای همه رو داری، نمیخوام قسمت بدم ولی هوای منو هم داشته باش، خب؟ 

تولدت مبارک-رمز آی دی تلگرامت

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.