سیــــــــزده
سیــــــــزده

سیــــــــزده

هجدهم بهمن

۱۸ بهمن

روز تولدم‌!

هر سال داره تعداد اونایی که یادشون  میمونه کمتر و کمتر میشه

هر سال داره واسم بی اهمیت تر میشه این تاریخ

هر سال دارم سِر تر میشم

ولی دَم اونایی هم که اولین نفرایین هر سال بهم میگن گرم؛

بانک ملت، بانک ایران زمین، بانک پاسارگاد، مجید، مهروسا، سارا، میلاد، مرضیه

رادیو چهرازی

سلام

 یارو دکتر خوشتیپه گفته به هر کی میرسم نگم سلام، ولی من میگم به شما. شما که هرکی نیسی!

سلام؛

جات خالی، پریشب باد زد برگ درخت پیره رو ریخت تو حیاط آسایشگاه. یهو دیدیم همه جا شد برگای چروک زرد و نارنجی، خسته...خسته. 

فهمیدیم پاییز شده! پاییز یهو میاد، می دونی که؟ وقتی میاد که بدونی بهارت رفته واسه همیشه. گفته بودم برات...

این روزا خوبم، یعنی از وقتی فراموشت کردم خوبم. صبح تا شب به دیوار نیگا می کنم به همه چی فکر میکنم غیر تو، شبا هم قرصای آبی میخورم، خوابم نمی بره. راه میرم تو حیاط، با دو تا مورچه رفیق شدیم، تا صبح با هم می گردیم دور حوض خالی! ساکت...ساکت...

 حوض خالی عین قبره، آدم دوس داره بره بخوابه توش، ولی یادمون میاد هیشکی نیس بالا قبرمون گل بذاره، میگیم ولش کن نصفه شبی. چارشب پیشا رفتیم با پرستار قشنگه حرف زدیم، نمره خونه شما رو دادیم گرفت، یه دل سیر صداتو گوش کردیم. صدات رو پیغام گیر عین قدیما مهربونه، همونجوری که میگفتی انقد منو نخندون دیوونه. یادته؟ یادت رفته از بس نبودیم...

عکساتو دیدم دلبر. با یارو جدیدیه! تو سفید پوشیدی اون سیاه، چه به هم میاین. چقد هم قشنگ خندیده بودی براش، یه جوری نیگاش کرده بودی انگار که اون تو باشه و تو من. همون شکلیه که دوس داشتی همیشه.‌...

قشنگه، دوسش دارم. یعنی هر کی رو تو دوس داری منم دوس دارم. 

این نامه آخرمه واسه تو. باس جمع کنیم بریم از این آسایشگاه، دکتر گفته روزا میتونی بری کار کنی، شبا بیای همینجا بخوابی.

 خیلی بهترم...!

توئم دیگه نترس ، من نمیام داد بزنم سرت، نمیامَم دورت بگردم، نمیام اونقد بخندونمت که ضعف کنی، نمیام بشینم بغل دستت تو ماشین و سر هر پیچ ماچت کنم، نمیام برات شعر بخونم شبا، نمیام اونقد بگم میشه دلبرانه بنگری که کلافه شی، نمیام بمونم کنارت و شب تا صبح نیگات کنم بس که ماهی وقتی خوابی. 

نه.‌‌.. میرم گم و گور میشم ته مهای شهر. جدیدیه از من بهتره، میدونم. دیدم تو عکسا. ببخش اگه نبودم اونی که میخواستی، دوس داشتم باشم، بلد نبودم. توئم دیگه فکر من نباش، غصه نخور، نیا از پشت میله های آسایشگاه یواشکی نیگام کن. خوبم. خیال کن دیوونه یه شب خوابید تو حوض خالی، مورچه ها خاک ریختن روش، کلاغ واسش مرثیه خوند، برف اومد. همه یادشون رفته من رو، تو هم بخند و بگذر و فراموش کن که دنیا محل گذره.‌‌..


حالا که تموم شده بذار این خط آخر نامه بگم برات؛

می ارزید...!

اون روزا به این شبا می ارزید!

 گفتم که بدونی پشیمون نیسم. فقط دیگه نیسم، 

خستم، میخوام چارتا پاییز بخوابم. همه میگن آبروم رفته، منم میخندم ومیگم همینه آبرو... 

خدافس.


#حمید_سلیمی

دایی فتاح

همیشه وقتی میدید منو رو سنگا نشستم بهم میخندید میومد سمتم، نزدیکم که میشد میگفت نکش این لامصبو بابا جون، پدر ریه هاتو در میاریا.بهش میخندیدم میومد کنارم مینشست یه نخ از جیبش در میاورد و خودشم شروع میکرد کشیدن!میگفتم دایی به من میگی نکش اون وقت خودتم که روشن کردی مشتی، میگفت من عمرمو کردم واسه تو میگم، تو هنوز جوونی و کلی راه مونده که باید بری،  یه سری میگف دخترای به سن و سال تو از بوی سیگار نفرت دارن نگاش کردم و خندیدم بهم خندید دستشو گذاشت  رو شونه‌م گف راس میگم اینا تجربه هامه، به دردت میخوره ها.گفتم آخه دیگه به کارم نمیاد واسم فرقی نداره. تو چشام نگاه کرد خند‌ش محو شد گف میدونی خیلی زوده واست اینجوری حرف زدن؟ صورتمو برگردوندم سمت دریا و یه نخ دیگه روشن کردم! گف من سی و خورده ای سالم بود عاشق زنم بودم یه دختر کوچولو هم داشتم بوی نفساش هنوز تو دماغمه حوصله‌م نمیگیره حرفشونو بزنم بغضم میگیره اون وقت باید تا صبح گریه کنم خلاصه‌ش میکنم برات، دخترم غرق شد تمومه دریارو دنبالش گشتیم پیداش نکردیم دختر کوچولومو...زنم از غصه دق کرد...

نتونست ادامه بده حرفشو خورد یه سیگار روشن کردم براش دادم بهش...حرفی نداشتم بزنم بهش دست گذاشتم رو شونش و فشار دادم یه خدافظی زیر لبم گفتمو اومدم...

چند ماه میگذره از اون موقع، امروز صبح رفتم رو سنگای کنار دریا نشستم، هرچی منتظر موندم نیومد رفتم سمت کلبه صداش کردم یه پسری اومد بیرون گفتم اون آقایی که اینجا بود چی شد؟گفت فتاحو میگی؟ گفتم آره گف چن ماهه رفته گفتم کجا؟ گف کس و کارشی؟ گفتم نه هرازگاهی سر میزدم بهش گف صبر کن بیام.رفت داخل کلبه لباس پوشید اومد بیرون اشاره داد سمت سنگا راه افتادیم رفتیم نشستیم .گف سیگار داری؟ یه نخ دادم بهش واسش روشن کردم یکی هم خودم برداشتم گفتم نگفتی کجا رفت؟ گفت دلش بیشتر از این طاقت دوری زن و بچشو نداشت رفت  پیششون،گفتم یعنی چی؟گف یه شب قایقو برداشت رفت تو آب، همیشه کارش همین بود میرفت میزد به آب وقتی برمیگشت چشاش سرخ و خون افتاده بود، میدونستم واسه خانمشو دخترش دلتنگه و میره که صدای گریه هاشو نشنوم...ولی این سری خودش رفت و جنازشو آوردن، دفنش کردیم پیش زنش خدابیامرزو، راحت شد...


+ اشک ریختم براش، حتی نتونستم بپرسم خاکش کجاست...دلم سوخت واسش...دیگه هیچ وقت نمیرم اونجا...

++ چقدر پوچ و بی معنیه زندگی..‌.

یلدا ۹۷

تا حالا شده دلت بخواد بنویسی و نتونی؟
ذهنم، انگشتام و... یاریم نمیکنن!
دلم میخواد برم یه جای دنج، خودم باشم و پاکتِ سیگارم، بگم دردامو بهش و بسوزنه همشون رو، جوری که انگار از اول نبودن...


واسه خودم؛
 شب چله هامو چن ساله خونه نیستم؟!یادت هست اصلا آخرین بار کی بود؟‌!


لبهات اناری ، سرخ

با من اناری ، کال

غمگین و بی روحه یلدای این امسال 

#کامران مولایی

بدون عنوان! شاید!

زندگی هم جالبه ها!

واسه یکی وقت میزاری، عشق میزاری، دل میزاری

بعد اینکه از دستش میدی دلتنگی کلافه‌ت میکنه

بعد طرفت میشینه با خیال راحت زندگیشو میکنه، آدمای جدید، رفیقای جدید و.‌‌..

و تو باز کلافه و دلتنگی، دلتنگ روزای خوب...

خلاصه که جالبه!

فرو ریخت

چه قدر سکوت شده ام آنقدر حرفهایم را خورده ام

حرفم نمی آید !

خوب! سیگار میشوم و دود میکنم!  او گلو  میشودم  و جیغ میکشد نا گفته هایم را و  میسوزد و عاقبت دود میشود و میرود رو به هوا !

دیوار بغض اش میترکد هر روز و سیگاری دود میکند و سری تکان میدهد و نمیرود!

آخر پای رفتنش نمی آید !

لنگ یک نخ سیگار است  ‌و  عصایی لنگ لنگان  میخرد برایش نخی از ته کوچه و لای آجرهایش میگذارد و لنگ لنگان ٫ عصا بدست میرود !

 کنج خودش می ایستد و دود میکند آجرهایش را و با خودش خاموش میکند دودش را و در خودش فرو میرود !

سالها جایی نرفته است و فقط تکیه گاه بوده  و هر کسی هر انگی دلش خواسته به او چسبانده!

 هرسال پیر تر و فرسوده تر! 

گوشت به تنش نمانده و پاهایش میلرزند !

و خموده و بی طاقت به ادامه ی نا امیدش امیدوار

ادامه میدهد!

کلنگ‌ ها  کلنگ بدست آمدند فرار کن دیوار !

هه !

البته با همان دو سه نخ سیگار!

کلنگ ها به جانش افتادند و دار و ندارش را پهن کرده اند کف کوچه!

آجرهایش تکه تکه شدند و او لای آنها سیگارش را برمیدارد و گوشه ای آتشش را بپا و نظاره میکند 

استخوانهایش را!

تمام شد فرو ریخت هر چه را که بنا کرده بودی 

بر‌و ....


#محسن_چاوشی