سیــــــــزده
سیــــــــزده

سیــــــــزده

دایی فتاح

همیشه وقتی میدید منو رو سنگا نشستم بهم میخندید میومد سمتم، نزدیکم که میشد میگفت نکش این لامصبو بابا جون، پدر ریه هاتو در میاریا.بهش میخندیدم میومد کنارم مینشست یه نخ از جیبش در میاورد و خودشم شروع میکرد کشیدن!میگفتم دایی به من میگی نکش اون وقت خودتم که روشن کردی مشتی، میگفت من عمرمو کردم واسه تو میگم، تو هنوز جوونی و کلی راه مونده که باید بری،  یه سری میگف دخترای به سن و سال تو از بوی سیگار نفرت دارن نگاش کردم و خندیدم بهم خندید دستشو گذاشت  رو شونه‌م گف راس میگم اینا تجربه هامه، به دردت میخوره ها.گفتم آخه دیگه به کارم نمیاد واسم فرقی نداره. تو چشام نگاه کرد خند‌ش محو شد گف میدونی خیلی زوده واست اینجوری حرف زدن؟ صورتمو برگردوندم سمت دریا و یه نخ دیگه روشن کردم! گف من سی و خورده ای سالم بود عاشق زنم بودم یه دختر کوچولو هم داشتم بوی نفساش هنوز تو دماغمه حوصله‌م نمیگیره حرفشونو بزنم بغضم میگیره اون وقت باید تا صبح گریه کنم خلاصه‌ش میکنم برات، دخترم غرق شد تمومه دریارو دنبالش گشتیم پیداش نکردیم دختر کوچولومو...زنم از غصه دق کرد...

نتونست ادامه بده حرفشو خورد یه سیگار روشن کردم براش دادم بهش...حرفی نداشتم بزنم بهش دست گذاشتم رو شونش و فشار دادم یه خدافظی زیر لبم گفتمو اومدم...

چند ماه میگذره از اون موقع، امروز صبح رفتم رو سنگای کنار دریا نشستم، هرچی منتظر موندم نیومد رفتم سمت کلبه صداش کردم یه پسری اومد بیرون گفتم اون آقایی که اینجا بود چی شد؟گفت فتاحو میگی؟ گفتم آره گف چن ماهه رفته گفتم کجا؟ گف کس و کارشی؟ گفتم نه هرازگاهی سر میزدم بهش گف صبر کن بیام.رفت داخل کلبه لباس پوشید اومد بیرون اشاره داد سمت سنگا راه افتادیم رفتیم نشستیم .گف سیگار داری؟ یه نخ دادم بهش واسش روشن کردم یکی هم خودم برداشتم گفتم نگفتی کجا رفت؟ گفت دلش بیشتر از این طاقت دوری زن و بچشو نداشت رفت  پیششون،گفتم یعنی چی؟گف یه شب قایقو برداشت رفت تو آب، همیشه کارش همین بود میرفت میزد به آب وقتی برمیگشت چشاش سرخ و خون افتاده بود، میدونستم واسه خانمشو دخترش دلتنگه و میره که صدای گریه هاشو نشنوم...ولی این سری خودش رفت و جنازشو آوردن، دفنش کردیم پیش زنش خدابیامرزو، راحت شد...


+ اشک ریختم براش، حتی نتونستم بپرسم خاکش کجاست...دلم سوخت واسش...دیگه هیچ وقت نمیرم اونجا...

++ چقدر پوچ و بی معنیه زندگی..‌.

نظرات 1 + ارسال نظر
سارا شنبه 29 دی‌ماه سال 1397 ساعت 00:22

دریای بی رحم ... خدایش بیامرزد ....

...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد