سیــــــــزده
سیــــــــزده

سیــــــــزده

رابطه ها

+ سلام

این پست مربوط میشه به اوایل پاییز یا آخرای تابستون 1402

دلم نمیخواست هیچ وقت پستش کنم، اما خوبه که یه سری چیزا یه گوشه کناری حک شن... بخاطر همین دلم نمیومد خاطراتی که نوشتم و پست نکردم رو بزارم اینجا... 

«از سر دلتنگی زنگ میزنم به رضا که خبرشو بگیرم و حال بچه های بیمارستان رو بپرسم» 

+سلام سَید

-سلام سعید جــــون، چطوری؟ 

+فدای تو، چه خبر؟ 

-قربونت شکر، هستیم، تو چه خبر؟ 

+ما هم هستیم، نفس میکشیم

- اتفاقا صدای نفسات هنوز تو بیمارستان هست

+چطور؟ چی شده؟! 

- آقا چرا رفتی به سحر قضیه اون روزی که نشسته بودیم صحبت میکردیم در مورد آریو و آرش و الهام. ب و نعیم رو گفتی؟ 

+من چی گفتم؟؟ چی گفتم اصلا؟! 

- والله من نمیدونم، سحر مثل اینکه زنگ زده به محدثه.ن و مریم هرچی از دهنش در اومده بهشون گفته، اینا هم پرسیدن قضیه چیه، سحر هم داستان همون روز رو تعریف کرده و گفته چرا پشت سر من حرف میزنین و  آخرشم گفته سعید بهم گفته! 

+ خوبی رضا؟! من گفتم؟! 

- به جان سعید به جان رضا من باور نکردم، و الا همون موقع بهت میگفتم

+ماجرا واسه کی هست؟ 

-حدود یه ماهی میشه، بیشتره کمتر نیست

+بعد تو الان بهم میگی؟ 

-بخـــــــدا اصلا مهم نبود، من که باور نکردم اصلا حرفای محدثه رو

+یه سوال؟ سحر به مریم هم زنگ زد؟ 

- یادم نمیاد ولی مریم و محدثه با هم داشتن واسم تعریف میکردن، محدثه بیشتر حرف میزد

+باشه خدافظ

- خر نشی شر درس کنیا

+خدافظ

«گوشیو قطع میکنم و زنگ میزنم به سحر» 

- سلام سحر دورت بگرده

+سلام، سحر من بهت در مورد مریم و رضا و... و دوستی تو با آریو و چمیدونم هر چیز دیگه ای چیزی گفتم؟ 

- یا پیغمبر، بازم آریو؟ 

+چیزی گفتم یا نه؟ 

-نه

+تو در مورد آریو حرف میزدی بجز اینکه بهت بگم بهش فکر نکن و اذیت نکن خودتو چیزدیگه ای از من شنیدی؟ 

-خب نه

+ بعد از بیرون اومدن از بیمارستان من یک کلمه در مورد اونجا باهات حرف زدم؟ 

- نه، چی شده خب؟ 

+پس چرا زنگ زدی به مریم و گفتی سعید بهم این حرفارو زده؟ 

-من غلط بکنم به مریم زنگ بزنم اصلا! محدثه بهم زنگ زد گفت سعید اومده بود اینجا و بچه ها داشتن از رابطه تو و آریو والهام و آرش و نعیم و... تعریف میکردن براش و اینکه حواست به دورو بریات باشه! من اصلا با مریم حرف نزدم تو این مدت و خبرشو ندارم! 

+محدثه گفت؟! 

- و از توام ناراحتم که چرا بهم نگفتی؟ 

+من نفهمیدم چی شده!  

-یعنی چی؟! بگو کمکت کنم

«حرفای رضارو براش تعریف میکنم» 

-ببین سعید، محدثه 9 ساله همسایه ی ماست، رفت آمد داریم و دوستیم، آدم حسودیه، ببینه یکی بیشتر مورد توجه هست مثل آب خوردن خرابش میکنه، مطمئن باش میخواسته تورو خراب کنه

+من اصلا اونجا نیستم، سر راه رفته بودم یه سر بزنم بهشون، همین

- حتما دیده بچه ها دورت جمع شدن و گرم گرفتن باهات، حسودیش شده

+بیخیال

-جدی میگم بخدا، ببین فکر کن به قضیه! من اون روز زنگ زدم به مریم حالشو بپرسم جواب زنگمو نداد، غروبش محدثه بهم زنگ زد این چیزارو گفت و منم با شناختی که از محدثه داشتم بهش گفتم برام اصلا مهم نیست کی پشت سرم چی میگه و حتی ازش خبر مریم رو گرفتم و گفتم جوابمو نداده که گفت حتما درگیر بچشه، شبش مریم بهم زنگ زد و من کشیک بودم نتونستم جوابشو بدم، تو خودت قاضی، من دیگه هیچی نمیگم

+الان خراب کردن من چه نفعی براش داره؟ 

-نمیدونم بخدا، هرجا دوست داشتی من میام برات شهادت میدم که تو چیزی بهم نگفتی با اینکه از دستت ناراحتم

+ببین اصلا اونجوری که فکر میکنی نیست، کل حرفای ما در مورد انتقالی آرش بود که بخاطر الهام لغوش کرد و الهام باهاش بهم زد و لیاقت کار آرش رو نداشت، خود محدثه حرف تو و آریو و... رو چند بار کشید وسط،  و الا کی دیدی ما پشت سر کسی حرف بزنیم! اونم تو! 

- میدونستم قضیه اونی نیست که محدثه میگه، واسه همین اصلا پیگیر نشدم 

+اما من  پیگیر میشم! 

- اون ارزششو نداره ها

+چرا واسه من داره، جلوی دوستام نمیخوام خراب بشم

-خود دانی

+صبح میای بیمارستان قال قضیه رو بکنیم؟ 

-کشیکم صبح

+باشه پس من میرم بهت زنگ میزنم

-باشه داداش

«فردائیش میرم بیمارستان  مریم و محدثه و ام... نژاد و فر... تی شیفت بودن، سلام علیک میکنم و مریم رو میکشونم تو اتاق رست که رضا هم همون لحظه میرسه، کل ماجرای صحبتام با سحر رو میگم بهشون که مریم دست گذاشت رو شونه ی رضا و گفت» 

مریم: دیدی چی گفتم بهت؟ 

رضا: مگه من باور کردم؟ 

مریم: سعید سحر داره راست میگه که زنگ زد و من جواب ندادم، دستم بند بود، بعدشم من زنگ زدم و اون جواب نداد، من اصلا باهاش حرف نزدم

+ کل ماجرا این بود، هرجوری دوست دارین فکر کنین... 

«محدثه درو باز میکنه میاد تو با عصبانیت میگه» 

محدثه: یعنی من دروغ میگم؟؟ یعنی من گفتم به سحر؟ 

مریم:  گوش واستاده بودی؟ 

محدثه: داشتم رد میشدم شنیدم، صداتون بلند بود

رضا:  خانوم نو... ی کسی که کونش گوهیه اینجوری رفتار میکنه! 

+رضا!! 

محدثه: من رفتار بدی نکردم، هرکسیه و لیاقتش... من فقط بهتون گفتم ح. استون به خودتون باشه، همین... 

+محدثه، قبل از اینکه بیای همین دیالوگ رو از زبون تو گفتم که به سحر گفته بودی حواست به دورو بریات باشه.این اصلا تیکه کلامته

«مریم و رضا یه پوزخند میزنن و محدثه با عصبانیت درو میکوبه و میره تو بخش» 

مریم: ولی خوب شد اومدی سعید، یجوری فیلم بازی میکرد که باورم داشت میشد

+نیازه زنگ بزنم به سحر، یا الان باور کردی؟ 

مریم:  بخدا به رضا و اسی سل... نی و بچه ها همه گفتم، اگر سعید یک کلمه از حرفای مارو جایی میبرد میگفت  دیگه اسمشو نمیارم، اگر من نتونم به شما چند نفر اعتماد کنم دیگه به هیچ کسی نمیتونم اعتماد کنم... 

+ولی داشتی باور میکردی

مریم:  ولی خیلی واقعی داشت میگفت، توام نبودی ازت بپرسم

رضا:  الان حل شد دیگه، یه سیگارمون نشه؟ 

+ واسه شما حل شد رضا جون، نه من. تا الان شما دلخور بودین که سعید حرف مارو پخش کرده، الان من دلخورم که چرا یکی پشت سرمن زر زر کرده با شناختی که این همه وقت از هم داریم تو روش در نیومدین یا به خودم نگفتین! 

رضا:  بیخیال من که بهت گفتم، الانم چیزی نشد که

+باشه! 


«چند روز بعد از اون ماجرا نعیم بهم زنگ زد و گله کرد چرا با سحر سرسنگین شدی و محدثه حتی به من هم زنگ زده بود بود و حتی منم باورم شده بود که تو داشتی واسه اونا تعریف میکردی در مورد ما! 

از اون روز تا به الان، سحر رو کلا آنفالو کردم تو اینستا و شمارش رو هم پاک کردم که بهش زنگ نزنم و خبرشو نگیرم، مریم رو آنفالو کردم و تا الان چند بار بهم زنگ زده و جوابشو ندادم، محدثه رو بلاک کردم و شمارشو پاک کردم، نعیم رو هم آنفالو کردم و شمارشو پاک کردم، با تنها کسی که در ارتباط هستم توی اون بیمارستان اونم خیــــــلی خیـــــلی کم رضا هستش» 


(میدونی؟ صحبت صحبته اعتماده! چیزی که من حداقل همیشه سعی کردم خیانت نکنم توش، حتی اگه سر بریده یه نفر بهم بسپره، این که حرف بود...) 

«راستی تا یادم نرفته اینم بگم، الان چند ماهه از جلوی بیمارستان هم رد نشدم!حتی چند بار آتنا بهم زنگ زد برم پیشش و ببینمش که جوابش کردم، پیشنهاد هم بهم داد که بریم بیرون یا برم خونشون که بازم جوابش کردم و الان خیلی خیلی کم باهام حرف میزنه! 

دارم همشونو یواش یواش قیچی میکنم!» 

نبودی

نوشته بود؛ 

صبح شنبه، نبودی... 

غروب جمعه، نبودی... 

وسط هفته، نبودی... 

روز تولدم، نبودی... 

بارون اومد، نبودی. برف اومد، نبودی. تنها موندم، نبودی... 

تو، همش نبودی. همش نیستی... همش... 


(حالا تصور کن داری متن رو میخونی و چاوشی داره با صدای خَش دارش،زیر لب میگه؛  ) 


هنوزم اون  شبای گریه‌ی مَستی رو یادم هست

کُجا موهاتو وا کردی، کُجا بَستی رو یادم هست

تو حَق داری اگه رفتی...  اگه،  حرفامو یادت نیست

ولی من اینکه گفتی، عاشقم هستی رو یادم هست... 


«وقتی نیستی هیچی قشنگ نیست، دست و پا زدن الکیه...  » 

چاپ سیلک

خیلی وقت بود نیومده بودم، یکم درگیربودم

خونه رو جابجا کردیم اومدیم جای بزرگتر، خیلی بهتر از جای قبلیه، آرومم میکنه اینجا

راستی پروژه حدودا  یک ماهی میشه تموم شده، بیخیال اونجا شدم آدمای کثیفی داشت

یه مغازه اجاره کردم و دم و دستگاه چاپ سیلک گرفتم، احتمالا تا آخر این هفته یا هفته ی بعدی کار رو شروع میکنم

خودم آقای خودمم و خودمم نوکر خودم! ایندفعه خودمم تنهای تنها

امیدوارم پشیمون نشم و کارم بگیره... 

تا صبح

قرار گذاشته بودم با خودم چرکنویسای قدیمی رو ادیت و پست کنم اما زورم میاد هر دفعه... ولی پستشون میکنم حتما... باعث میشه یادم بمونه به کیا اعتماد کردم و از کیا زخم نشسته رو سینم و کیارو مثه خونوادم میدونستم... 

امشب نمیخواستم اصلا پستی بزارم اومدم اینجا یکم حال و هوام عوض شه، هر موقع خیلی دلتنگم میام اینجا... 

چند وقت پیشا یجا خونده بودم نوشته بود«خوشبحال شادمهر عقیلی، یکی رو داره که بهش بگه( من نمیدونم خودت یجوری آرومم کن...)»  قشنگ بود... حسودیم شد... کاش هممون یکی رو داشتیم که میرفتیم پیشش مینشستیم حرف میزدیم، گریه میکردیم، زار میزدیم  و خودمونو خالی میکردیم و بعدشم اصلا انگار هیچ اتفاقی نیفتاده برمیگشتیم سر زندگیمون... 

کاش همچین آدمایی بودن... وقتی خوشحالی وقتی ناراحتی مستقیم بری پیشش و همه چیتو باهاش تقسیم کنی و رفیقت باشه... 

چه حس داغونیه... من میتونستم تا صب بنویسم امشب...! 

روزمرگی

یه چند وقتیه هیچ اتفاق قابل نوشتنی نمیفته! 

یه یکنواختی بیخود، روزا کار، شبا فیلم و سریال و... 

میدونی؟! واسه منی که همش دنبال دردسر و شلوغی و هیجان بودم زندگی الانم خیلی کسل کننده شده... 

نمیدونم یه جور مسخره ایم! به قول آرش یه حالِ کثافتی ام... 

خلاصه خوب نیست دیگه

بی حوصله... اعصاب خورد کن... دلتنگ... یکنواخت... 

میشه بفهمین چی میگم؟! 

روز پزشک

«سر صبی زنگ زده با یه صدای حق به جانب  میگه تو نباید یه تبریک بهم بگی؟میگم مگه چه خبره؟ میگه مثلا روز پزشکه ها!» 

+الهی بگردمت،بهونه الکی نمیارم ولی  به جون سعید انقد درگیر بودم به کل فراموش کردم یه همچین روزی هم هست! 

- آره دیگه، وقتی میزاری میری بایدم مارو فراموش کنی! 

+من و فراموشی؟!  تنها صفتی که خدا واسم نزاشته همینه، فقط یکمی درگیر بودم، چرا اینجوری میگی... 

- میدونم دیوونه دارم شوخی میکنم

+اصلا اینجور که شد شب میام پیشت، خوبه؟ 

-الان شیفتم، شب که نیستم

+خب فردا میام، اصلا هر موقع بگی میام، راضی شدی؟ 

- آره اینجوری خوبه، پس شب بیا! 

+وا! همین الان گفتی شب نیستی که! 

-بیمارستان نیستم، پیش تو که میتونم بیام، به سحر و مریمم زنگ میزنم بیان

+باشه پس هماهنگی با شما، ساعتشو واسم اس ام اس کن

- باشه، هومانم«پسرش» میارم اگه اشکال نداره

+نه بابا چه اشکالی، بیارش خوشحالم میشم

(قرارمون شد ساعت ۷ غروب، تو یه کافه، مثه همیشه زودتر راه افتادم و یه شاخه گل خریدم و یدونه ماگ،چون ماگ قبلیشو بچه ها شکسته بودن و لب پَر شده بود و چیز دیگه ای هم به ذهنم نمیرسید بگیرم براش! نزدیکای کافه پیام دادم به دکتر که من رسیدم، شما هر موقع رسیدین بهم زنگ بزنین من تو ماشین منتظرم که دیدم پیام داد من داخلم و بیا داخل) 

+ سلام

-سلام خوبی؟ 

+فدات شم، خیلی وقته اومدی؟ 

(از جاش بلند میشه و میاد جلو باهام دست میده) 

-نه چند دقیقست

+بچه ها نیومدن؟، هومان کو؟! 

-هومان خوابش برد گذاشتمش پیش  مامانم، سحر در دسترس نبود چند بار زنگ زدم، مریمم گفت کوه هستن و امشب نمیان! 

+عه چه بد، خب میزاشتی یه شب دیگه که بچه ها هم باشن

- نه اینجوری بهتره! 

+چطور؟ 

-همینجوری، حوصله ی شلوغی رو ندارم

+سحرو مریمن دیگه، شلوغ نبود که! 

-بیخیال، سعید تو بیکار میشی، تنهایی حوصلت سر میره کجا میری؟ 

+میرم کافه! چطور؟ 

-اینجا حوصله ادم سر میره که

+نه اینجوری کافه نه، اینجا خیلی شیکه آدم موذبه:)) 

(میزنه زیر خنده) 

- یعنی چی؟؟؟ 

+ خب میز کناری اون دو تا خانومه رو ببین چقد اتو کشیده و مرتبن! اصلا خودتو ببین! لباس شیک پوشیدی! فقط من شبیهتون نیستم! من واسه اینجاها نیستم! راحت نیستم، متوجه منظورم شدی؟ 

-نه، یعنی چجوری هستی؟ 

+یعنی اینجا خیلی باکلاسه! من با کلاس گذاشتن غریبه ام:)) 

(دوتایی میخندیم) 

-میخوای بریم جای دیگه؟ 

+نه بابا نشستیم دیگه

(بلند میشه کیفشو برمیداره و میگه بریم) 

+کجا بریم؟! زشته چیزی سفارش ندادیم خیلی وقته نشستیم! 

-نه بریم! 

(میره سمت صندوق یکمی صحبت میکنه و میاد سمتم) 

-پاشو دیگه

(بلند میشم میریم بیرون) 

-با ماشین تو بریم یا من؟ 

+اول بگو کجا بریم؟ 

-بریم همون کافه ای که گفتی میری

+آخه اونجا به درد شما نمیخوره

-اشکالی نداره، تو جای بد نمیری! 

+باشه! بعد نزنی زیرش بگی اینجا کجا بود منو آوردی

-نمیزنم بریم! 

(میرم سمت ماشین خودم و سوار میشم  و اونم میاد درو باز میکنه و یه جیغ کوچولو میزنه و میگه) 

-وااااای، خوشبحال فاطمه

(رو صندلی گل و ماگ بود، چیزی بهش نگفتم، یادم رفته بود ببرم داخل!وسیله هارو برمیدارم و میشینه کنارم و راه میفتم سمت کافه و تو راه در مورد بیمارستان و کشیکا و... حرف میزنیم و میرسیم جلوی در و دوتایی پیاده میشیم و رضا منو  از تو ماشین میشناسه و میاد استقبال!) 

+سلام رضا جون

رضا:  ســـلام، خوش اومدین بفرمایین

-سلام، خسته نباشین

رضا: مرسی بفرمایین داخل

(میریم داخل و به پیشنهاد رضا میریم طبقه بالا که کسی نبود میشینیم و چند دقیقه بعد رضا میاد بالا که سفارش بگیره) 

رضا:  خیلی خوش اومدین

+فدا بشم! 

رضا:  معرفی نمیکنی؟ 

+آها، یادم رفت، خانم دکتر ع... ی هستن، همکارم، ایشونم رضا هستن از داداشا!  :)) 

-خوشحال شدم از زیارتتون، دیده بودمتون قبلا چهرتون آشناست

رضا:  بعله، احتمالا همون بیمارستان دیدیم همو، پیش سعید زیاد میومدم،خب چی بیارم واستون؟ 

+چی میل دارین شما؟ 

-من نمیدونم»با خنده» بلد نیستم که! 

+رضا مِنو رو میدی؟

رضا:  آره حتما، میخواین تا تصمیم بگیرین، براتون چای ای چیزی بیارم؟ 

+آره زحمتشو بکش

رضا:  باشه

(رضا که میره دکتر آروم  میگه) 

-من که قلیون نکشیدم تا الان! 

(منم آروم جوابشو میدم) 

+مگه قلیون میخوای بکشی؟ 

(سرش تو منوئه و حواسش نیست و بازم با صدای آروم) 

- آره، پس واسه چی اومدیم اینجا؟ 

(منم با صدای آرومتر) 

+گفتم شاید میخوای اینجارو ببینی! 

(تا میادحرف بزنه میزنه زیر خنده و میگه) 

-مـــَــــسخره، چرا آروم حرف میزنی خب! آره میخوام امتحان کنم

+عادت نداری حالت بد میشه، سرت درد میگیره ها

-اشکال نداره، یه باره دیگه! 

+باشه پس من زنگ میزنم میگم یچیز سبک بزنه! 

(یه ساعتی نشسته بودیم و حرف میزدیم  و بیشتر من قلیون میکشیدم، بعدش گفت بریم یه هوایی بخوریم، رفتم پیش بچه ها هم باهاشون حساب کردم و هم خداحافظی و رفتیم سمت ماشین و راه افتادیم و گفت بریم یجایی یکم قدم بزنیم و تو دلم گفتم کجا بهتر از ساحل!خلاصه، سر خیابون پارک کردم و رفتیم سمت دریا) 

-سرم گیج میره

+بخاطر قلیونه، عادت نداشتی

- آره فک کنم

(رسیدیم نزدیک دریا کفش و جورابشو در آورد و پاچه ی شلوارشو زد بالا چند قدم رفت تو آب و اومد سمتم گفت) 

-نمیای؟ 

+نه، دریا از دور قشنگه! 

(جلوتر توی آب راه میفته و قدم میزنه، کفشاشو برمیدارم و پشت سرش تو ساحل میرم و یدفعه سرش گیج میره و میدوئم سمتش و میگیرمش) 

+خوبی؟ 

-ببخشید، خیس شدی! 

+چیزی نشدی؟ 

-نه ببخشید! 

+سرت گیج رفت؟ 

-اره، کفشات خیس شد، معذرت میخوام

+پات چیزی نشد که؟ 

-نه نه، شلوارتم کثیف شد،شِنی شدی... واای سعید،ببخشید توروخدا! 

+چرا انقد معذرت خواهی میکنـــــــــــــــی! 

(دستشو میگیرم و میبرمش سمت سنگا و میشونمش و خودمم کنارش روی یه سنگ دیگه میشینم و چند دقیقه ای جفتمون ساکت بودیم) 

+بهتری؟ 

-آره

+چه عجب! ببخشید نگفتی! 

-ببخشید

+باز گفت! 

-بیخیال...! نباید اذیتت میکردم، فک نمیکردم اینجوری شم! 

+نمیدونم چرا انقد معذرت خواهی میکنی و ریشش واسه کجاست ولی اگه من یکاری رو دوست نداشته باشم انجام بدم، هیچکسی نمیتونه وادارم کنه! در مورد توام صدق میکنه! 

-یعنی پشیمون نشدی؟ 

+معلومه که نه! خوشحال میشم میبینم میخندی! 

-چرا تو زودتر نیومدی تو زندگیم؟؟! 

(میخندم بهش و میخنده و میاد کنارم میشینه و سرشو میزاره رو شونم) 

-بازم ببخشید، میدونم ناراحتت میکنه این ببخشید گفتنام ولی هیچ وقت هیچ کسی نبوده که کاری بخوام بکنم و همپام باشه! همش یا جلومو گرفتن یا نصیحت کردن که انجام ندم، حتی همین قدم زدن توی آب واسم حسرت بوده همیشه! یا میگفتن آب کثیفه، یا آلودست یا الان وقتش نیست یا خودتو خیس میکنی و این چرت و پرتا... یا قلیون کشیدن، میدونی چند ساله دوست دارم امتحانش کنم؟ از همون بچگی، حتی میترسیدم به زبون بیارمش وقتی هم که ازدواج کردم همش میگفتن تو پزشکی و زشته برات این چیزا، در شان تو نیست! 

+اینا چیزی نیست که بخواد حسرت شن! 

-واسه من بوده... خنده داره؟ نه؟! 

+نه خب، شرایط زندگیت فرق میکرد دیگه... 

(یه لبخند میزنه و سرشو از رو شونم برمیداره و پاهاشو بغل میکنه و خیره میشه به دریا) 

+الان خوبی؟ 

-آره، خیلی خوبم... 

(برمیگردم سمتش میبینم یه قطره اشک سر میخوره از صورتش میفته پایین، دستمو میندازم دور شونش و میکشمش سمت خودم. سرشو میزاره روی شونم یه لبخند میزنه) 

-ناراحتت کردم؟ 

+نه

-بخدا اشکم از روی خوشحالیه

+پس بخند 

(خودشو مچاله میکنه تو بغلم) 

- این بهترین هدیه ی روز پزشکیه که داشتم! مرسی

+من که کاری نکردم... 

-کردی... بریم؟ 

(سر تکون میدم براش و بلند میشه و منم از جام بلند میشم میتکونم پشتمو تا به خودم میام میبینم رو به روم ایستاده و خودشو پرت میکنه تو بغلم) 

+خوبی؟ 

-آره، فقط حس کردم نیاز دارم بغلت کنم

(چند ثانیه ای بغلم کرد و بعدش راه افتادیم سمت ماشین، کنارم راه میومد و هیچی نمیگفت و اتفاقی دستم خورد به دستش، یه لحظه مکث کرد و ایستاد) 

-میشه دستتو بگیرم؟! 

(دستشو میگیرم، دستاش یخن) 

+فشارت پایینه، بخاطر قلیونه

-آره فک کنم... خوب میشم... 

(رفتیم سمت ماشین و تو راه هیچی نمیگفت و ساکت بود، وقتی نشستیم برگشتم از صندلی عقب کادوش رو بهش دادم)

+اینا واسه توئه

-واسه فاطمه نیست مگه؟ 

+روز توئه ها، واسه تو گرفتم! 

(یه جیغ کوچولو میکشه و میپره بغلم و صورتمو میبوسه) 

-چرا این کارو میکنی آخه... من اینارو چجوری باید جبران کنم واست؟ 

+تو واسم خیلی کارا کردی، من دارم جبرانش میکنم اگه اسمشو جبران کردن بشه گذاشت! 

-من چکار کردم آخه برات... 

(گل رو برمیداره  میزاره جلوی بینیش و چشماش رو میبنده و یه نفس عمیق میکشه) 

- میدونی چقدر دوست دارم؟ 

(میخندم بهش، میخنده بهم قرمز میشه و سرشو میندازه پایین، ماشینو روشن میکنم و حرکت میکنیم، جلوی یه رستوران میمونم واسه شام، بعد از شام میرم حساب کنم که پشت سرم میاد و کارتم رو از صندوقدار میگیره و میگه اشتباهی این کارت رو دادم و کارت خودش رو میده! هرکاری کردم نمیزاره حساب کنم و میریم سمت ماشین) 

+کارت خیلی زشت بودا، من باید حساب میکردم! من دعوتت کردم

-کار تو زشت بود تا وقتی بزرگتر هست تو چرا باید حساب کنی؟ اصلا کی گفته تو دعوت کردی؟ من گفتم بیای! 

(با اخم نگام میکنه) 

«با خنده» 

+من از اخمت نمیترسما! 

(دوتایی میخندیم و میبرمش پیش ماشینش پیاده‌ش میکنم و باهاش تا جلوی در ماشین میرم و وسیله هارو میزارم رو صندلی) 

-مرسی بابت امشب! 

+نمیدونم خوش گذشت بهت یا نه

- میتونم به جرات بگم بعد از به دنیا اومدن هومان امشب بهترین شب زندگیم بود! شبِ من بود! 

(میشینه تو ماشین و خداحافظی میکنه و چن متر میره جلو و دنده عقب میگیره برمیگرده) 

-دوست دارم ، شب بخیر! 



پی نوشت: نمیدونم چطور میشه به یکی انقد سخت گرفته میشه که این چیزای معمولی براش بشه بهترین شب زندگی! 

پی نوشت ۲: عجیب شدن این روزا!