سیــــــــزده
سیــــــــزده

سیــــــــزده

وحشی بافقی

خیلی وقتا به این فکر میکردم که چی داشته تو دل بافقی میگذشته که نوشته؛  ”دلتنگم و با هیچ کسم میل سخن نیست... ” واقعا برام جای سوال بود که آدم باید به کجا برسه همچین چیزی بگه...

این روزا قشنگ حس و حال شاعرو میفهمم و خریدارم،البته ما کجا و حضرت شاعر کجا...

+میترسم، میترسم برسم به بیت آخرت شاعر... حضرت... آقا...

حرف دارما،تموم نشده،روزها و ماه ها اگه حرف بزنم تموم نمیشن ولی کو حس و حال... 

 پادکست نوشت؛ باید جمع کنیم بریم از این آسایشگاه...!خوبم...!

++بعدا نوشت: ولی ا... عزیزم که تو پیغام خصوصی برام روش های درآمد از وبلاگ رو نوشتی،توف به شرفت که تمومه شوق و ذوقمو کور کردی:/

پائیز و دلتنگیاش

سلام

دلم میخواد برگردم به ۱۳ سال قبل...

اون روزی که مرتضی هُلم داد گفت برو دنبال زندگیت،برو زندگیتو بساز یکی مثه ما نشو...

دلم میخواد برگردم  به روزی که مینا جلوی راهمو گرفت و گفت میخواد با من باشه و خندیدم بهش و مسخرش کردم...

دلم میخواد برگردم به سال ۱۱سال پیش و دستم رو دکمه کانکت اینترنت نمیرفت... 

دلم میخواد برگردم به روزی که توی ورودی امامزاده یکی دستمو  گرفت و گفت دوسم داره و رفتم تو امامزاده.. 

دلم میخواد برگردم به روزی که میلاد نشسته بود گریه میکرد و میگفت ستاره رو دوست داره... 

دلم میخواد برگردم عقب و زخمای همه رو دوا کنم... 

کاش عقل الانمو اون موقع داشتم... 

کاش میشد برگشت به عقب و آدمای اشتباهی رو از زندگی حذف کرد، کاش میشد همیشه درست تصمیم گرفت... 

کاش اون بزرگی  که از عمو سعید انتظار داشتن و  دیگه نداشته باشن... 

دلم خیلی خیلی خیلی میخواد باهات صحبت کنم... دلم میخواد داد بزنم و تو با چشمای درشتت نگام کنی و آروم بشم... 

دلم گرفته... دلم گرفته... میخوام کل پائیزو بخوابم، عمیقِ عمیق... 

کاش منم دختر داشتم،  مثه بابات...  :) 

تعلیق

سلام

آخ که نگم تو این مدتی چیا گذشت بهما

تو مرکز تلفن بودم و واسه پیگیری حق و حقوقمون چند نفری جمع شدیم و یه نامه تنظیم کردیم و هر کدوم از بچه ها پیش یه مسئول بردن تا همه چی سر یه نفر خراب نشه، منم قرار شد ببرم پیش رئیس حراست که تازه عوض شده بود و هیچ شناختی نداشتیم ازش. 

چند روز بعد از حرف زدنامون بهم زنگ زدن که تعلیق از کار شدی!

و نامه اگر بره استان همه اخراج میشین!

منم که پیــــــــــگیر! چند بار رفتم استان واسه شکایت کار تعلیقمو شکایت اصلیمون و حسابی جواب کردم و همه سر جاشون نشستن و مشکلاتمون حل شد تقریبا، کسی هم اخراج نشد. 

اینجانب هم پسفردا برمیگردم سر کارم :D

#پینوشت:خیلی دوست داشتم اون وسطا یه القصه اضافه کنم یادم رفت  : D

#پینوشت ۲: حقتونو نزارین بخورن،تا میتونین بجنگین و تلاش کنین براش، مثلِ سعید باشین:))) 

ادامه پست 31 تیر

سلام
گفته بودم حقمو میگیرما
هنوز اونچه باید و شاید کاملِ کامل نگرفتم ولی سخت
 مشغولم
برگشتم شدم اوپراتور تلفن
شغل به شدت خسته کننده و کسل کننده ایه ولی خب از
 اورژانس خیلی خیلی بهتره
یه کاری کردم از وسط ماه جابجام کردن  :-D
و اینکه الان حالم بهتره،همچنان هم در تلاشم تا تغییر 
رستم اوکی بشه
همین

مداد و پاک کن

از اول ابتداییم چیزای زیادی یادم نیس ولی دوم ابتداییم رو از همون روز اول سر صف یادمه
وسطای سال خیلی خیلی دوست داشتم با خودکار بنویسم
یادمه معلممون میگفت یکم دیگه تحمل کنین از سال سوم و ما هم میگفتیم چشم
یادمه سوم ابتدایی معلممون آقای رضایی بود
خیلی اصرار کردیم که با خودکار بنویسیم و با کلی کلنجار موافقت کرد ولی یه شرط گذاشت،گفت قلم خوردگی نداشته باشه،هرجا قلم خوردگی داشت از همونجا درسو ول کنیم و دوباره شروع کنیم نوشتن
راستش اولین مشقی که بهم داد رو سعی کردم خوب بنویسم و قلم خوردگی نداشته باشم، ولی نشد و چند بار از روی یه درس نوشتم تا بالاخره بدون خط خوردگی شد روز بعدش که رفتیم مدرسه اومد سر وقت مشقامون
چنتا از بچه ها با غلط گیر قلم خوردگیارو پاک کرده بودن بعضیا با همون غلط اورده بودن مشقاشونو، یه سریا هم از وسطا دیگه ننوشته بودن
فقط دو نفر بودیم که درس رو بدون قلم خوردگی و بدون غلط نوشته بودیم و صفحات قبل اشتباهاتمون مونده بود و پاکشون نکرده بودیم
مارو برد پای تخته اول گفت تشویقمون کنن
بعد  گفت؛ ” بچه ها، روی اشتباهاتتون و روی غلطاتون رو سعی نکنین با غلط گیر پاک کنین،جاش میمونه، یا با خطی خطی کردن صفحه ی قشنگ زندگیتون رو سیاه کنین... ”
بعدش برگشت سمت ما دوتا گفت؛ ”خوشم اومد، رو اشتباهاتتون وایسادین و چند بار مشق رو نوشتین، میدونم دستتون خسته شد، میدونم اذیت شدین ولی تمومش کردین، بدون غلط، بدون اشتباه... ولی تشویق شدین، از طرف کسایی تشویق شدین که کم آوردن، خسته شدن، دنبال راه دیگه ای گشتن برای جبران اشتباهشون... 

+آقای رضایی منو یادتونه؟! من همونیم که معدل اون سالم بالای 19 شد بخاطر اون تشویق، آقای رضایی الان کل دفترمون خط خطیه، دستمون درد میکنه نمیتونیم دوباره بنویسیم، آقای رضایی اجازه؟! میشه مداد و پاک کنمون رو پسمون بدین؟! 

عطا

دیشب یاد عطا افتادم یدفعه

همخدمتیم بود

یادش بخیر چقدر ناله میکرد:-D 

آخرین خبری که داشتم ازش تو رستوران یه دانشگاه 

کار میکرد!

اون مغز،اون همه استعداد تو برق!

یاد اون شبی افتادم که شب آخر خدمت عارف تا صبح

 بیدار بودیم

یا اون شبی که  نم نم برف میبارید و هوا خیلی قشنگ 

بود و رفتیم واسه حشمت پستونک خریدیم

یا اون شبی که رفتیم بچه هارو فرستادیم برن انار

 بچینن افتاده بودن خونه ماموستا مامورا دنبالشون 

کردن با عقیل سه تایی رفتیم کلی انار کنیدم و 

برگشتیم

یا اون شبی که با سعید راد تو پشتیبانی انار دون 

میکردیم و مسخره بازی در میاوردیم

یا اون شبایی که الویه درست میکردم یا عطا 

ماکارونی درس میکرد

یا شبایی که حشمت خروپف میکرد بلند عطا بلند

 میشد جیغ میکشید

یا وقتایی که حشمت خواب بود عطا انگشت میزاشت

 رو لبش و حشمت مزه مزه میکرد

یا غروبایی که والیبال بازی میکردیم عطا مثه معلولا 

توپ دریافت میکرد و همیشه مینداختنش تو تیم من

یا شبایی که با کلوندی تو افسرنگهبانی میشستیم 

چایی سیگار میزدیم و حرف میزدیم

یا...یا...یا...

90٪درصد خوشیای خدمتم با تو خلاصه میشه...

حیف این فاصله...

هرجا هستی خوش باشی انشالله