سیــــــــزده
سیــــــــزده

سیــــــــزده

دلتنگی

سلام
دلم تنگ شده واسه سعیدِ قدیما، هرچقدر که زمان جلو تر میره 
میفهمم هیچیه این زندگی  ارزش نداره... 
آدمی که صدای خنده هاش گوش همه رو کر میکرد آدمی که
نمیتونس یجا بند شه...ببین چی به روزش اومده...
دلم انقدر گرفته و خستس که حتی واسه دلتنگیای سر پست نگهبانی
روی برجکی که هر لحظه ممکن بود بره رو هوا تنگ شده... 
خسته ام...دلم واسه درد و دل کردن تنگ شده...
دلتنگ یه جفت گوشم که فقط بشینم کنارش و هی حرف بزنم و حرف بزنم
شاید بخندینا، ولی حس میکنم دارم پیر میشم... 
یه پیرمرده25 ساله...بدون آرزو...بدون امید...

+ شایدم شادمهر درست بگه، ”شاید هنوزم دیر نیس... ”

نظرات 1 + ارسال نظر
Barane kavir دوشنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1399 ساعت 06:41 https://baranekavir90.blogsky.com/

آزاد شو از بند خویش، زنجیر را باور نکن
اکنون زمان زندگیست، تاخیر را باور نکن
حرف از هیاهو کم بزن، از آشتی ها دم بزن
از دشمنی پرهیز کـن، شمشیر را باور نکـن
خود را ضعیف و کم ندان، تنها در این عالم ندان
تو شـــاهکـار خلــقتی، تحــــقیر را بــاور نکـــن
بر روی بوم زندگی، هر چیز می خواهی بکش
زیبا و زشتش پای توست، تقــدیر را باور نکــن
تصویر اگر زیبا نبود، نقاش خوبی نیستی
از نو دوباره رســم کن، تصویر را باور نکن
خالق تو را شاد آفرید، آزاد آزاد آفرید
پرواز کـــن تا آرزو، زنجیر را باور نکن

مستانه؟!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد