سیــــــــزده
سیــــــــزده

سیــــــــزده

انتظار

وقتی کوچیک بودم و خیلی شر و شیطون بودم، خیلی کم پیش میومد یکجا ساکن بمونم، خیلی شلوغ و پر سرو صدا و شوخ بودم، یا خونه نبودم یا وقتی میرفتم خونه باید همه خونوادم دورم جمع میشدن و شوخی میکردم با تک تکشون.یادم نمیاد ناراحت شده باشم از کسی اون زمان، یادم نمیاد از دست کسی ناراحت بشم با سرش داد بزنم و صدامو ببرم بالا، همیشه میگفتم و میخندیدم باهاشون.

من روی وسایلم خیلی حساس بودم همیشه حتی کوچیکترینا و بی ارزش ترین هاش، بدم میومد کسی بدون اجازه‌م حتی بهشون دست بزنه چه برسه به اینکه استفاده کنه ازشون! یه سری آبجی کوچیکم رفت سراغ وسیله هام و دنبال خودکار میگشت که تکالیفشو انجام بده. طفلک همین که در کمد رو باز میکنه من سر میرسم! کلی سرش داد و فریاد کردم و توپ و تشر زدم که چرا اینکار رو کرده و بدون اجازه رفته سر وسیله هام.اونم بچه بود و بچه ها هم معمولا حاضر جوابن  خب ولی  با اولین دادی که زدم بغضش ترکید و زد زیر گریه اون شب خونمون شده بود مثه شبای کویر! ساکت و بی روح،انگار آدم زنده تو اون خونه نیست!

چند روزی از اون ماجرا گذشت همه چی مثه قبل شده بود دوباره شوخی دوباره صدای خنده و...ولی آبجیم خیلی ساکت شده بود.با ترس تو چشام نگاه میکرد، قهقهه‌ش شده بود یه لبخند کوچولو گوشه‌ی لبش!

یه شب تو حیاط با داداشم و مادرم نشسته بودیم و گلای تو باغچه رو نگاه میکردیم، داداشم آبجیمک ۱دا کرد که بیاد پیشمون که گف نمیام، به مادرم گف چرا اینجوری شده چرا ساکت و بی حاله؟ مادرم برگشت منو نگاه کرد گف از سعید انتظار نداشت سرش داد بزنه!بارها شده بود با برادرم حتی کتک کاری کرده بودن و یک ساعت بعدش آشتی میکردن و همه چیز تموم میشد...!

حرف  مادرم بدجوری رفت تو مغزم انگار سیخ داغ کردن تو جمجمم و فشار میدن! از اون به بعد بیشتر باهاش شوخی میکردم بیشتر سر به  سرش میزاشتم خیلی زمان برد دوباره دوسم داشته باشه و باهام مثه قبل شه...

 زمان زیادی  از اون موقع میگذره حرف مادرم هنوز تو سرمه و یادم مونده! کسی که میمرد برام و هر کاری بخاطر من میکرد از من انتظار نداشت صدامو بلند کنم براش، انتظار نداشت...

خیلی حرفه ها...!

به یکی محبت کنی و دوسش داشته باشی و دوست داشته باشه و بخاطر یه مسئله رابطه‌تون به هم بخوره و زمان زیادی رو صرف کنی تا درستش کنی...


+منم انتظار نداشتم از خیلیا، کاش خودکارشونو برنمیداشتم...

کاش لااقل اجازه میگرفتم ازش...

یا اجازه میگرفتم ازت...!

ولی اگه اجازه میگرفتم تو چطور جواب میدادی؟!

نظرات 3 + ارسال نظر
ojobe سه‌شنبه 22 آبان‌ماه سال 1397 ساعت 00:06 http://ojoobeam.blogsky.com

salaaaam
man baz omadam
insta dari?
id man
maryam.pishi
hastesh
ag hasti bia
id tel ham @pishi71
dos dashti pm bede
doste ghadimi
ojobe

سلااااام
چطوری
خیییییییلی خوش اومدی
حتما حتما

سارا سه‌شنبه 22 آبان‌ماه سال 1397 ساعت 23:25

سلام
اگه هم اجازه گرفته بشه مهم نیست جواب چی باشه یا آره یا نه ، مهم اینکه دادی نباشه ترسی نباشه انگار کسی که نمی شناسی نباشه

چرا جواب مهم بود، همیشه هست
شاید اگه اون روز آبجیم ازم وسیله‌مو میخواست و بازم من مخالفت میکردم، برخوردش چطور بود به نظرت؟
آبجیم تو اون لحظه به وسیله ی من "نیاز" داشت، اگه نداشت سمتش هم نمیرفت، مثه همیشه...
نیاز آدمارو مجبور به خیلی کارا میکنه، مجبور میکنه آدما ریسک کنن، پیِ هر کار و خطری رو به تنشون بمالن تا نیازشون رو برطرف کنن...
اینا مثالای خیلی کوچیکه از زندگی...

سارا چهارشنبه 23 آبان‌ماه سال 1397 ساعت 20:21

جواب از اون لحاظ مهمه که تکلیف مشخص می شه
اگه اون روز مخالفت می کردی جای داد زدن اگه بهش می گفتی که دوست نداری از وسایلت استفاده کنه اونوقت یاد می گرفت آدما حق انتخاب دارن ، که اون وسیله شخصی توعه و حق داری راجع بهشون تصمیم بگیری

+ بحث نیاز خیلی وسیعه ، نیاز به اشیا به چیزای مادی جداست نیاز انسانی جداست . توانایی حل اون نیازه آدما رو از هم متفاوت می کنه ، یکی سرکوبش می کنه یکی به هر طریقی به هرطریقی پاسخش می ده که خروجی اون به تدریج نتایج خوبی نخواهد داشت یکی هم باهاش مدارا می کنه تا از راه درستش

اگه بعد از اینکه جواب منفی میشنید ازم بازم ناراحت میشد و بازم همون بود رفتارش چی؟
انتظار نداشت داد بزنم سرش یا انتظار نداشت جواب نه بشنوه ازم؟
+ نیاز؟ میخوای تا صبح برات در موردش بنویسم؟من باهاش بزرگ شدم و زندگی کردم...
وقتی نیازتو سرکوب کنی کم کم تبدیل میشه به عقده
مثه خوره میفته به جونت تا ذره ذره تموم بشی
عقده‌ی اسباب بازی نداشتن، عقده‌ی یه دست لباس خوب، خوب هم نه، متوسط نداشتن! عقده‌ی دلشوره و نگرانی برات که یه تایمی دیر برسی خونه دلش برات شور بزنه، عقده‌ی دوست داشته شدن ، عقده‌ی یه دوستت دارم شنیدن و...!

+حالا من با نیازم چطور رفتار کنم؟سرکوبش کنم، کاری که تا الان کردم یا باهاش مدارا کنم...؟
تو منو از خیلیا بهتر میشناسیم، من چجور آدمیم؟چند بار از همه دل کندم و رفتم؟چند بار همون آدما برگشتن سمتم؟من تو اون لحظه بهشون احتیاج داشتم، بهشون نیاز داشتم الان اون آدما هیچ جایی تو زندگیم ندارن چون بلدم بدون اونا سر کنم چون بهم یاد دادن چطور میشه بدون اونا سر کرد!
الان من به اون یه نفر نیاز دارم تا بغص نشینه دوباره رو گلوم تا بهم یاد نده بدون اون زندگی کنم.دوست ندارم یاد بگیرم این دفعه میخوام مثه این فلح مغزیا بشینم و فقط نگاه کنم ولی تو فکر میکنی میشه؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد