سیــــــــزده
سیــــــــزده

سیــــــــزده

داستانک


فقط دو دیقه مونده بود تا با یه برد شیرین از گروهمون بیایم بالا.هافبک راستشون سانتر کرد!حسین که دفاع وسطمون بود بلند شد و با یه ضربه سر محکم توپ رو گذاشت توو گل خودمون! ما اون روز به غم انگیز ترین شکل ممکن حذف شدیم!
بعد از بازی رفتم پیشش.با یه لحن شاکی و البته متعجب گفتم:
حسین این چه کاری بود تو کردی!؟خب می زدیش کرنر!
با یه قیافه ی حق به جانب گفت:
آخه دیقه ی نود کرنر می دن!؟
هیچی نگفتم...
یاد اون روزی افتادم که تو درست همونجایی که تازه داشتم به زندگی امیدوار می شدم _از ترس خراب شدن همه چیز_ گذاشتی رفتی!
دو تا زدم روو شونه های حسین!
گفتم:راس میگی داداش!تو دلت بیشتر به حال این تیم می سوخت...

کسری بختیاریان

پی‌نوشت؛
بریده بودم، خسته بودم، کم آورده بودم...
دقیقه‌ی نود توپ روی دروازه نبود، توپ توی دستام بود...استرسم بالا بود،سُر خورد لعنتی...از دستام سُر خورد و قِل خورد تویِ گلِ خودم‌‌...

+ باختم...به خودم، به زندگیم، شاید اگه حواسمو بیشتر جمع میکردم، شاید اگه اونقدر استرس نداشتم، شاید اگه اون توپ لعنتی از دستام فرار نمیکرد و نمیرفت توی دروازه الان منم برنده بودم...
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد