سیــــــــزده
سیــــــــزده

سیــــــــزده

داستانک

رخت خوابشو انداختم کنار رخت خواب خودم.چراغا رو خاموش کردم.فقط نور سیگاری که روشن کرده بود توو اتاق معلوم بود!

گفت:

"خیلی وقته همو ندیدیم.دیگه چه خبر!؟خوبی خودت!؟"

گفتم:

"آره.فک می کنم خوبم"

خندید که:

"یه بار نشد مث آدم جواب بدی!از بچگی همینجوری بودی!فک می کنم خوبم یعنی چی!؟"

با یه لحن جدی اما با لبخند گفتم:

"نه به خدا زندگیم روو رواله"

پرسید:"مطمئنی"!؟

با خنده گفتم:

"اگه تو کپه ی مرگتو بذاری مطمئن ترم میشم"

خوابمون برد.چند ساعت بعد یه خواب بد دیدم.یهو داد زدم و بیدار شدم.اونم بیدار شده بود.

پرسید چی شده!؟

گفتم:"خواب بد دیدم"

پرسید:"چی دیدی!؟"

گفتم:"یادم نمیاد!"

با خنده گفت:"خاک توو سر خر من کنن که بیس سال با یه دیوونه ای مث تو رفاقت کردم نتونستم آدمت کنم"

گفتم :

"اونایی که وقتی بیدار می شن خواب بدشونو یادشون میاد می دونن باید از چی بترسن،اما اونایی که کابوسشونو وقت بیداری یادشون نمی مونه خیلی وضعشون بدتره!نمی دونن از چی!فقط می دونن باید بترسن..."

پرسید:"خوبی خودت!؟"

گفتم:

"فک کنم خوبم...!"


#کسرا_بختیاریان

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد