سیــــــــزده
سیــــــــزده

سیــــــــزده

به احترام دیازپام...

در آستانه‌ی پیری
گلایه از شب دنیا
بد است مرد حسابی
به احترام دیازپام
بدون قصه و بوسه
تلاش کن که بخوابی
تو مثلِ پرده‌ی خانه
وبال گردن روزی
کسی نگفت نباید
که از نهاد بسوزی
تو آفتاب نبودی
که بی‌دریغ بتابی
چه اسب‌ها که درونت
به اهتزاز درآمد
به شِیهه عمرِ گلویت
کِشان کِشان به سر آمد
تو را که بست به گاری
که روز مُزد عَذابی
لگد زدند به شیری
که صبر غُرش او بود
شکست یوزپلنگی
که رام و آینه خو بود
و از فراز دهانی
سقوط کرد عقابی
دلیر ماندی و نان را
به خون زدی که نمیری
به هرزه پا ندواندی
از این دوندگی آخر
چه میرسد به جماعت
جز آخوری و طنابی
شناسِ عالمی اما
شناسنامه نداری
و دائم الغمی اما
خودت ادامه نداری
غرور منقطع النسل
عماره ساز خرابی
تو برگزیده نبودی
قبول کن که نبودی
قبول کن که رسولی
بدون معجزه هستی
بلند مسئله هستی
ولی بدون کتابی
دریچه‌ای که تپید و
جهان کوچک ما را
به نور خان گرفتست
بیا و زنده شو ای ماه
که مثلِ فاتحه هر شب
بر این دریچه بتابی
هزار ماهیه تنها
فدای آبیه دریا
هزار بسته مُسکن
فدای این غم بُرنا
هزار گله‌ی دُرنا
فدایِ وسعت آبی
گلایه از شب کوچک
وَلِه به شیوه‌ی کودک
پس از حُزن مبارک
شبت بلند غمت نیز
غمت بخیر شبت نیز
شبست مرد حسابی
                   حسین صفا

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد