سلام رفیق
دلتنگتم
امروز 7 سال و 13 روز میشه که نیستی
جات خیلی خیلی خالیه برام
نگی بی معرفتیا، هر کی ندونه خودت میدونی
هر سری که از جلوی امامزاده رد میشدم یادت بودم،
ولی میدونی چی شد یدفعه خواستم پست بزارم با
اسمت بعد از این همه وقت؟ آخه یاد زهرا افتادم
یادته زهرارو؟یه سری بخاطرش برادر بزرگشو که
9 سال باهامون اختلاف سنی داشت یه دل سیر
کتک زدیم چون روی زهرا دست بلند کرده بود
یادته بعد از اینکه زهرا واسمون تعریف کرد که
از دست برادرش کتک خورده و ازمون جدا شد
چه حالی شدی؟ یادته بغضت گرفته بود حرف
نمیتونستی بزنی؟ یادته گفتی هیچ حیوونی دست
رو کسی که فک میکنه ضعیف تر از خودشه بلند
نمیکنه؟امروز تو فکرِ حرفت بودم محمدرضا...
دستمو بلند نکردم ولی حسابی زخم و زیلی شدم
از اون موقع تا حالا خواب نیومده به چشمام،نه بخاطر
دردش یا جای سوزشش...نه بخدا...تو که منو میشناسی...
خالی نشدم، بغض دارم،دارم میترکم،میخوام یجارو پیدا
کنم تا میتونم داد بکشم رو خودم، داد بکشم سر دنیا...
داد بزنم سر خدا که تورو گرفت...
دلم پره رفیق...خیلی دلم پره...جاتو با چی پر کنم آخه مشتی...
سلام
امروز قرار بود جلسه ساماندهی برگزار بشه، امید داشتم
تغییر رسته سازمانیم اوکی بشه!جلسه برگزار نشد!
از یه طرف حالم گرفتس از یه طرف مطمئنم بالاخره درس
میشه... یا خیلی دیر یا خیلی زود...
ولی دلم از این میسوزه چون کارمو درست انجام دادم
همیشه، بخاطر این نمیزارن جابجا بشم، مملکت نیس
که... فقط باید پارتی داشته باشی،بدون پارتی و پول
نمیزارن از جات تکون بخوری...
جالب اینجاس که خودشون هم علنی میگن بخاطر اینکه
خوبی نمیخوایم بری! به زبون ساده تر چون خوبی نمیتونی
پیشرفت کنی باید تو سری خور بمونی!
ولی اینجا جای من نیست، هرجوری شده میکشم خودمو
بالاتر...
+چن روزه قفلم رو آهنگ ”بوسیدمش- شاهین نجفی”
و ”لاهیجان-پرهام ابراهیمی” پیدا کنین گوش کنین حتما، قشنگن...
سلام
دلم تنگ شده واسه سعیدِ قدیما، هرچقدر که زمان جلو تر میره
میفهمم هیچیه این زندگی ارزش نداره...
آدمی که صدای خنده هاش گوش همه رو کر میکرد آدمی که
نمیتونس یجا بند شه...ببین چی به روزش اومده...
دلم انقدر گرفته و خستس که حتی واسه دلتنگیای سر پست نگهبانی
روی برجکی که هر لحظه ممکن بود بره رو هوا تنگ شده...
خسته ام...دلم واسه درد و دل کردن تنگ شده...
دلتنگ یه جفت گوشم که فقط بشینم کنارش و هی حرف بزنم و حرف بزنم
شاید بخندینا، ولی حس میکنم دارم پیر میشم...
یه پیرمرده25 ساله...بدون آرزو...بدون امید...
+ شایدم شادمهر درست بگه، ”شاید هنوزم دیر نیس... ”
۲۰ اسفند سر شیفتم بودم،۱۱۵ یه بیمار tb+کرونا آورد واسمون
بنده خدا از درد به زمین و زمون فحش میداد و بد و بیراه میگفت،
پسرش میگفت جوونیاش خیلی آدم حسابی بوده، شریکش بهش
نامردی میکنه و تمام مال و اموالشو بالا میکشه و فرار میکنه و حسابی بین طلبکارا تنها میمونه...اونا هم که پولشونو میخواستن اینو میندازن زندان،
وقتی از زندان برمیگرده میفهمن که درگیر tb شده،خودشم نمیدونسته
چطور! گوشه نشین میشه...
زنشو طلاق میده و بچه هارو میفرسته پیش زنش،تنها تر...تنها تر میشه...
میگفت نمیدونم پیش کدوم از خدا بیخبری رفته بوده که کرونا داشته
قرنطینش کرده بودن تو خونه هیچ بیمارستانی بهش پذیرش نمیدادن!
تنها...تنها...تنهاتر شده بود...
آخر شب نیاز داشتیم به تخت cpr مجبور شدیم انتقالش دادیم تو بخش
به دو ساعت نکشید،تموم شد...رفت...
دلم هنوز پیششه، وقتی با گان و ماسک رفتیم پیشش واسه جابجاییش
نگام کرد گفت پسر دور وایستا نزدیکم نشو ”تنها” میشی...
+ اسمتو یادم نیست،ولی آروم بخوابی آدم حسابی... :)