سیــــــــزده
سیــــــــزده

سیــــــــزده

گلایه از شب کوچک، ولِه به شیوه ی کودک! *

تا یادم میاد اومدم اینجا نوشتم و سعی کردم خودمو خالی کنم

اومدم نوشتم که تو دنیای واقعی جیکم در نیادو بتونم محکم باشم.شاید واسه همینه خیلی از دوستای نزدیکم آدرس اینجارو ندارن و یا اصلا خبرندارن همچین وبلاگی هم هست!

همیشه سعیمو کردم رو پای خودم وایستم تا میتونم دستمو جلوی کسی دراز نکنم...


(  یادمه ۶ سالم بود با پسر دائی‌هامو برادرام میرفتیم غروبا فوتبال بازی میکردم،یعنی اوایل بازی کردنای من بود باهاشون.

یه روز آماده شدیم که بریم بازی کنیم همه اومدیم تو ایوون که کفشامونو بپوشیم.همشون کفشاشونو پاشون کردن و رفتن و فقط من موندم.مادرم اون روز نبود باهام و دختر دائیم اومد بند کفشمو ببنده که نزاشتم و خودم یجوری سر همش کردم و راه افتادم.تا زمین فوتبالمون که برسم یک بار دیگه بندای کفشم باز شد و دوباره نشستم و شروع کردم به بستن.سر زمین بهم بعد اینکه یکم میدوئیدم بازم باز میشدن و با کلافگی شروع میکردم به بستنشون، بستن همه که نه! یجور سر هم کردن،بلد نبودم ببندم!از دست خودم حرصم میگرفت هر بار که باز میشد...

داشتیم بازی رو میباختیم پسر دائیم همه رو دریبل کرد و جلوی دروازه توپو انداخت برای من، دوئدم که برسم به توپ بندای کفشم زیر پام گیر کرد و با صورت خوردم به توپ و توپ هم رفت بیرون و نتونستم گل بزنم... حسابی حرصم گرفته بود و بغض کرده بودم و چشام پر اشک بود ولی گریه نمیکردم، نشستم رو زمین و داشتم این سری محکم میبستمشون پسر دائیم اومد جلوم نشست رو زمین سرمو آورد بالا نگاش کردم گفتم ببخشید باز شد رفت زیر پام، تو چشام نگاه کرد گف فدای سرت، بعد دستامو آورد بالا و بوسیدشون گف دستات کوچولوئه هرچقدرم محکم ببندی باز میشن.دستامو از دستش در آوردم و باز شروع کردم با بندای کفشم ور رفتن یه گره میزدم و بقیه‌شو میدادم داخل کفشم.پسر داییم هم واستاد نگام کرد گفت میخوای یادت بدم ببندی؟ فقط نگاش کردم! یه بند کفشمو باز کرد و شروع کرد بستن و با حوصله توضیح دادن برام و تموم که شد گفت اون یکی رو خودت ببند.شروع کردم بستن گفت (ایوالله، از منم بهتر بستی) بعد دستشو آورد بالا و محکم زدیم به هم  و خندید و دوئدیم سمت دروازه خودمون و دیگه بند کفشام باز نشدن.اون روز جلوی دروازه حریف واستادم و پسر داییم پاس میداد و منم زورمو میزدم که گل بزنم.

اون روز بازی رو نتونستیم ببریم و بازی مساوی تموم شد ولی من جلوی بندای کفشم پیروز شدم!از اون روز بندای کفشم دیگه باز نشدن، دیگه زمین نخوردم ازشون‌‌... )


پی نوشت؛

ای کاش بازم ۶ سالم بود و بزرگترین مشکلم بستن بندای کفشم بود.ای کاش پسر دائیم بود و مینشست جلوم و دستامو میگرفت و بازم  با حوصله میگفت چکار باید بکنم که بیشتر از این زمین نخورم...


پی نوشت ۲ ؛

راس میگفتن بچه ها هرچی بزرگتر میشن مشکلاتشونم بزرگتر میشه، هیچ وقت فکر نمیکردم انقدری بزرگ شم که انقد مشکل داشته باشم تو زندگیم...


پی نوشت ۳ ؛

کاش منم مثه آدم زندگی میکردم که الان چوب گذشتمو نخورم.اصلا درست و غلط کدومه؟کارای من اشتباه بود پس چرا هیچ مشکلی نداشتم اون موقع اگه الان کارم درسته پس چرا انقد زمین دارم میخورم؟


+ تمومه زندگیم درد میکنه.از اون روزی که افتادم زمین و با صورت خوردم به توپ درد دارم.از اون روز بغص تو گلومه و اشک تو چشام ولی گریه نمیکنم و محکم ایستادم.

هیچ وقت معنی اینکه میگفتن کمرم شکست رو نمیفهمیدم!

خیلی زوده که یه جوون همچین حرفی رو بزنه ولی تو این چن سال سعی کردم اشک نریزم سعی کردم کمتر دردو دل کنم که دل بقیه رو درد نیارم یا خیلی وقتا سراپا گوش بودم واسه حرفای بقیه که خالی شن یا خیلی کارایِ دیگه  که فکر میکنم درست بوده همشون، همین کارا محکم تر از قبلم کردو باعث شد رو پاهام محکم تر بایستم ولی طاقتشو ندارم دیگه... زانوهام خم نشدن ولی دارن میشکنن کمرم تا نخورده ولی ستون فقراتم داره خورد میشه زیر بار مشکلات...

درد میکنه زندگیم...خیلی زیاد...


* حسین صفا

نظرات 1 + ارسال نظر
ojobe چهارشنبه 16 آبان‌ماه سال 1397 ساعت 23:37 http://ojoobeam.blogsky.com

باورم نمیشه هنوز پست میزاری
منو یادت میاد؟
به پیجم یه سر بزن شاید یادت بیاد
برای یه مدت طولانی فیلتر بودم
پستت رو خوندم
کامل
اینو میگم چون میدونم خیلی لذت بخشه یکی پست ادمو کامل بخونه
امشب دلم گرفته چون با اومدن تو این وبلاگای قدیمی انگار به گذشته خودم برگشتم
وبلاگت لینکه تو وبلاگم به اسم 13
میدونی گه گاه به وبلاگم سر میزنمو سعی میکنم حوصله کنمو یه چی بنویسم چون احساس میکنم انگار با منه جدیدم دارم خیانت میکنم به منه گذشتم اگر سر نزنم
اگر همونی که قبلا بودم نباشم
نمیدونم کسی هست که آیا متوجه حرفام بشه یا نه
حرفای جالبی زدم یهویی
بزار پستش کنم تو وبلاگ خودم
میشه اگر اومدی و نظرمو خوندی بیای تو وبلاگم نظر بدی؟
ایشالا هر مشکلی که هست
زودتر تموم میشه
تا وقتی زنده ایم مجبوریم زندگی کنیم
حداقل باید تلاش کنیم نهایت لذت رو ازش ببریم
بدرود

وااای
داری شوخی میکنی باهام مریم؟!
مگه میشه یادم بره تورو رفیقِ من؟!
من همیشه اینجا سر میزدم که یادم نره کی بودم و کی هستم، همیشه اینجا خودِ واقعیم بودم! بی ادا، بی دروغ... گاهی وقتا هم برمیگشتم و کامنتای قدیمو میخوندم...خیلی هم سر زدم به وبت که میگفت فیلتری و راه ارتباطی دیگه ای هم باهات نداشتم که خبری ازت بگیرم
وای که چقدر خوبه بعد این همه مدت اومدی...چقد خوبه که فراموشت نشدم..‌.
______
زخمای این زندگی خوب بشو نیس، لعنتی زورش هم خیلی بیشتر از منه و چند برابر بیشتر از من لجبازه..حتی اگه خوب هم بشن رَدِ زخما میمونه تو تنم ، خوب هم بشن، بازم شروع میکنه به لجبازی و زخم زدن
______
میام وبت.همین الان.همین ۴و۲۰دقیقه صبح با کلی ذوق

*راستی، توام هنوز لینکی اینجا با اسم اون زمان وبلاگت، زندگی خالی
بازم لازمه بگم فراموشت نکردم یا بازم توضیح بدم؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد