سیــــــــزده
سیــــــــزده

سیــــــــزده

1403پست یک

سلام

عیدتون مبارک

سال 1403 یه سال عجیب غریب، جدید و ترسناکیه برام

همه چیزش گنگه، انگار پا گذاشتم تو یه سیاره جدید! 

یه شغل جدید، یه زندگی جدید،خونه ی جدید، میشه تقریبا گفت کات شدن اکثر دور و بریای قدیم! 

ساده تر بخوام بگم 1403 برام یه شروع کاملا جدید و البته مبهمه! 

امیدوارم اگر زنده بودم و سال دیگه خواستم آپدیت کنم و پست بزارم بگم امسال سرم بالا بود... 

رابطه ها

+ سلام

این پست مربوط میشه به اوایل پاییز یا آخرای تابستون 1402

دلم نمیخواست هیچ وقت پستش کنم، اما خوبه که یه سری چیزا یه گوشه کناری حک شن... بخاطر همین دلم نمیومد خاطراتی که نوشتم و پست نکردم رو بزارم اینجا... 

«از سر دلتنگی زنگ میزنم به رضا که خبرشو بگیرم و حال بچه های بیمارستان رو بپرسم» 

+سلام سَید

-سلام سعید جــــون، چطوری؟ 

+فدای تو، چه خبر؟ 

-قربونت شکر، هستیم، تو چه خبر؟ 

+ما هم هستیم، نفس میکشیم

- اتفاقا صدای نفسات هنوز تو بیمارستان هست

+چطور؟ چی شده؟! 

- آقا چرا رفتی به سحر قضیه اون روزی که نشسته بودیم صحبت میکردیم در مورد آریو و آرش و الهام. ب و نعیم رو گفتی؟ 

+من چی گفتم؟؟ چی گفتم اصلا؟! 

- والله من نمیدونم، سحر مثل اینکه زنگ زده به محدثه.ن و مریم هرچی از دهنش در اومده بهشون گفته، اینا هم پرسیدن قضیه چیه، سحر هم داستان همون روز رو تعریف کرده و گفته چرا پشت سر من حرف میزنین و  آخرشم گفته سعید بهم گفته! 

+ خوبی رضا؟! من گفتم؟! 

- به جان سعید به جان رضا من باور نکردم، و الا همون موقع بهت میگفتم

+ماجرا واسه کی هست؟ 

-حدود یه ماهی میشه، بیشتره کمتر نیست

+بعد تو الان بهم میگی؟ 

-بخـــــــدا اصلا مهم نبود، من که باور نکردم اصلا حرفای محدثه رو

+یه سوال؟ سحر به مریم هم زنگ زد؟ 

- یادم نمیاد ولی مریم و محدثه با هم داشتن واسم تعریف میکردن، محدثه بیشتر حرف میزد

+باشه خدافظ

- خر نشی شر درس کنیا

+خدافظ

«گوشیو قطع میکنم و زنگ میزنم به سحر» 

- سلام سحر دورت بگرده

+سلام، سحر من بهت در مورد مریم و رضا و... و دوستی تو با آریو و چمیدونم هر چیز دیگه ای چیزی گفتم؟ 

- یا پیغمبر، بازم آریو؟ 

+چیزی گفتم یا نه؟ 

-نه

+تو در مورد آریو حرف میزدی بجز اینکه بهت بگم بهش فکر نکن و اذیت نکن خودتو چیزدیگه ای از من شنیدی؟ 

-خب نه

+ بعد از بیرون اومدن از بیمارستان من یک کلمه در مورد اونجا باهات حرف زدم؟ 

- نه، چی شده خب؟ 

+پس چرا زنگ زدی به مریم و گفتی سعید بهم این حرفارو زده؟ 

-من غلط بکنم به مریم زنگ بزنم اصلا! محدثه بهم زنگ زد گفت سعید اومده بود اینجا و بچه ها داشتن از رابطه تو و آریو والهام و آرش و نعیم و... تعریف میکردن براش و اینکه حواست به دورو بریات باشه! من اصلا با مریم حرف نزدم تو این مدت و خبرشو ندارم! 

+محدثه گفت؟! 

- و از توام ناراحتم که چرا بهم نگفتی؟ 

+من نفهمیدم چی شده!  

-یعنی چی؟! بگو کمکت کنم

«حرفای رضارو براش تعریف میکنم» 

-ببین سعید، محدثه 9 ساله همسایه ی ماست، رفت آمد داریم و دوستیم، آدم حسودیه، ببینه یکی بیشتر مورد توجه هست مثل آب خوردن خرابش میکنه، مطمئن باش میخواسته تورو خراب کنه

+من اصلا اونجا نیستم، سر راه رفته بودم یه سر بزنم بهشون، همین

- حتما دیده بچه ها دورت جمع شدن و گرم گرفتن باهات، حسودیش شده

+بیخیال

-جدی میگم بخدا، ببین فکر کن به قضیه! من اون روز زنگ زدم به مریم حالشو بپرسم جواب زنگمو نداد، غروبش محدثه بهم زنگ زد این چیزارو گفت و منم با شناختی که از محدثه داشتم بهش گفتم برام اصلا مهم نیست کی پشت سرم چی میگه و حتی ازش خبر مریم رو گرفتم و گفتم جوابمو نداده که گفت حتما درگیر بچشه، شبش مریم بهم زنگ زد و من کشیک بودم نتونستم جوابشو بدم، تو خودت قاضی، من دیگه هیچی نمیگم

+الان خراب کردن من چه نفعی براش داره؟ 

-نمیدونم بخدا، هرجا دوست داشتی من میام برات شهادت میدم که تو چیزی بهم نگفتی با اینکه از دستت ناراحتم

+ببین اصلا اونجوری که فکر میکنی نیست، کل حرفای ما در مورد انتقالی آرش بود که بخاطر الهام لغوش کرد و الهام باهاش بهم زد و لیاقت کار آرش رو نداشت، خود محدثه حرف تو و آریو و... رو چند بار کشید وسط،  و الا کی دیدی ما پشت سر کسی حرف بزنیم! اونم تو! 

- میدونستم قضیه اونی نیست که محدثه میگه، واسه همین اصلا پیگیر نشدم 

+اما من  پیگیر میشم! 

- اون ارزششو نداره ها

+چرا واسه من داره، جلوی دوستام نمیخوام خراب بشم

-خود دانی

+صبح میای بیمارستان قال قضیه رو بکنیم؟ 

-کشیکم صبح

+باشه پس من میرم بهت زنگ میزنم

-باشه داداش

«فردائیش میرم بیمارستان  مریم و محدثه و ام... نژاد و فر... تی شیفت بودن، سلام علیک میکنم و مریم رو میکشونم تو اتاق رست که رضا هم همون لحظه میرسه، کل ماجرای صحبتام با سحر رو میگم بهشون که مریم دست گذاشت رو شونه ی رضا و گفت» 

مریم: دیدی چی گفتم بهت؟ 

رضا: مگه من باور کردم؟ 

مریم: سعید سحر داره راست میگه که زنگ زد و من جواب ندادم، دستم بند بود، بعدشم من زنگ زدم و اون جواب نداد، من اصلا باهاش حرف نزدم

+ کل ماجرا این بود، هرجوری دوست دارین فکر کنین... 

«محدثه درو باز میکنه میاد تو با عصبانیت میگه» 

محدثه: یعنی من دروغ میگم؟؟ یعنی من گفتم به سحر؟ 

مریم:  گوش واستاده بودی؟ 

محدثه: داشتم رد میشدم شنیدم، صداتون بلند بود

رضا:  خانوم نو... ی کسی که کونش گوهیه اینجوری رفتار میکنه! 

+رضا!! 

محدثه: من رفتار بدی نکردم، هرکسیه و لیاقتش... من فقط بهتون گفتم ح. استون به خودتون باشه، همین... 

+محدثه، قبل از اینکه بیای همین دیالوگ رو از زبون تو گفتم که به سحر گفته بودی حواست به دورو بریات باشه.این اصلا تیکه کلامته

«مریم و رضا یه پوزخند میزنن و محدثه با عصبانیت درو میکوبه و میره تو بخش» 

مریم: ولی خوب شد اومدی سعید، یجوری فیلم بازی میکرد که باورم داشت میشد

+نیازه زنگ بزنم به سحر، یا الان باور کردی؟ 

مریم:  بخدا به رضا و اسی سل... نی و بچه ها همه گفتم، اگر سعید یک کلمه از حرفای مارو جایی میبرد میگفت  دیگه اسمشو نمیارم، اگر من نتونم به شما چند نفر اعتماد کنم دیگه به هیچ کسی نمیتونم اعتماد کنم... 

+ولی داشتی باور میکردی

مریم:  ولی خیلی واقعی داشت میگفت، توام نبودی ازت بپرسم

رضا:  الان حل شد دیگه، یه سیگارمون نشه؟ 

+ واسه شما حل شد رضا جون، نه من. تا الان شما دلخور بودین که سعید حرف مارو پخش کرده، الان من دلخورم که چرا یکی پشت سرمن زر زر کرده با شناختی که این همه وقت از هم داریم تو روش در نیومدین یا به خودم نگفتین! 

رضا:  بیخیال من که بهت گفتم، الانم چیزی نشد که

+باشه! 


«چند روز بعد از اون ماجرا نعیم بهم زنگ زد و گله کرد چرا با سحر سرسنگین شدی و محدثه حتی به من هم زنگ زده بود بود و حتی منم باورم شده بود که تو داشتی واسه اونا تعریف میکردی در مورد ما! 

از اون روز تا به الان، سحر رو کلا آنفالو کردم تو اینستا و شمارش رو هم پاک کردم که بهش زنگ نزنم و خبرشو نگیرم، مریم رو آنفالو کردم و تا الان چند بار بهم زنگ زده و جوابشو ندادم، محدثه رو بلاک کردم و شمارشو پاک کردم، نعیم رو هم آنفالو کردم و شمارشو پاک کردم، با تنها کسی که در ارتباط هستم توی اون بیمارستان اونم خیــــــلی خیـــــلی کم رضا هستش» 


(میدونی؟ صحبت صحبته اعتماده! چیزی که من حداقل همیشه سعی کردم خیانت نکنم توش، حتی اگه سر بریده یه نفر بهم بسپره، این که حرف بود...) 

«راستی تا یادم نرفته اینم بگم، الان چند ماهه از جلوی بیمارستان هم رد نشدم!حتی چند بار آتنا بهم زنگ زد برم پیشش و ببینمش که جوابش کردم، پیشنهاد هم بهم داد که بریم بیرون یا برم خونشون که بازم جوابش کردم و الان خیلی خیلی کم باهام حرف میزنه! 

دارم همشونو یواش یواش قیچی میکنم!» 

نبودی

نوشته بود؛ 

صبح شنبه، نبودی... 

غروب جمعه، نبودی... 

وسط هفته، نبودی... 

روز تولدم، نبودی... 

بارون اومد، نبودی. برف اومد، نبودی. تنها موندم، نبودی... 

تو، همش نبودی. همش نیستی... همش... 


(حالا تصور کن داری متن رو میخونی و چاوشی داره با صدای خَش دارش،زیر لب میگه؛  ) 


هنوزم اون  شبای گریه‌ی مَستی رو یادم هست

کُجا موهاتو وا کردی، کُجا بَستی رو یادم هست

تو حَق داری اگه رفتی...  اگه،  حرفامو یادت نیست

ولی من اینکه گفتی، عاشقم هستی رو یادم هست... 


«وقتی نیستی هیچی قشنگ نیست، دست و پا زدن الکیه...  » 

چاپ سیلک

خیلی وقت بود نیومده بودم، یکم درگیربودم

خونه رو جابجا کردیم اومدیم جای بزرگتر، خیلی بهتر از جای قبلیه، آرومم میکنه اینجا

راستی پروژه حدودا  یک ماهی میشه تموم شده، بیخیال اونجا شدم آدمای کثیفی داشت

یه مغازه اجاره کردم و دم و دستگاه چاپ سیلک گرفتم، احتمالا تا آخر این هفته یا هفته ی بعدی کار رو شروع میکنم

خودم آقای خودمم و خودمم نوکر خودم! ایندفعه خودمم تنهای تنها

امیدوارم پشیمون نشم و کارم بگیره... 

تا صبح

قرار گذاشته بودم با خودم چرکنویسای قدیمی رو ادیت و پست کنم اما زورم میاد هر دفعه... ولی پستشون میکنم حتما... باعث میشه یادم بمونه به کیا اعتماد کردم و از کیا زخم نشسته رو سینم و کیارو مثه خونوادم میدونستم... 

امشب نمیخواستم اصلا پستی بزارم اومدم اینجا یکم حال و هوام عوض شه، هر موقع خیلی دلتنگم میام اینجا... 

چند وقت پیشا یجا خونده بودم نوشته بود«خوشبحال شادمهر عقیلی، یکی رو داره که بهش بگه( من نمیدونم خودت یجوری آرومم کن...)»  قشنگ بود... حسودیم شد... کاش هممون یکی رو داشتیم که میرفتیم پیشش مینشستیم حرف میزدیم، گریه میکردیم، زار میزدیم  و خودمونو خالی میکردیم و بعدشم اصلا انگار هیچ اتفاقی نیفتاده برمیگشتیم سر زندگیمون... 

کاش همچین آدمایی بودن... وقتی خوشحالی وقتی ناراحتی مستقیم بری پیشش و همه چیتو باهاش تقسیم کنی و رفیقت باشه... 

چه حس داغونیه... من میتونستم تا صب بنویسم امشب...! 

روزمرگی

یه چند وقتیه هیچ اتفاق قابل نوشتنی نمیفته! 

یه یکنواختی بیخود، روزا کار، شبا فیلم و سریال و... 

میدونی؟! واسه منی که همش دنبال دردسر و شلوغی و هیجان بودم زندگی الانم خیلی کسل کننده شده... 

نمیدونم یه جور مسخره ایم! به قول آرش یه حالِ کثافتی ام... 

خلاصه خوب نیست دیگه

بی حوصله... اعصاب خورد کن... دلتنگ... یکنواخت... 

میشه بفهمین چی میگم؟!