سیــــــــزده
سیــــــــزده

سیــــــــزده

Part 03

میترسیدم از دستش بدم...

میترسیدم از نبودنش.یا شایدم ترسم فقط و فقط بخاطر خودم نبود.بخاطر اونم بود.

اونم کسی رو دوست داشت، اگه طرفشم میفهمید با منه چی...؟رابطشون خراب میشد... 

واسه همین هیچ وقت چیزی نگفتم...

شماره‌ی همدیگه رو داشتیم، حالا بجز یاهو و سایت و...گوشی و اس ام اسم اضافه شده بود‌.

تو یاهو مسنجر از هم خداحافظی میکردیم میرفتیم سر وقت گوشی!

دیگه کل تایممون 

با همدیگه میگذشت.صب از خواب بیدار میشدم اول اس ام اس اون رو میخوندم.

شب میخوابیدم با اس ام اس اون میخوابیدم و...عالی بود رابطمون فقط نمیدونست چقدر

 دوسش دارم!یکاری کرده بود باهام که یادم رفته بود قبل اونم کسی رو

 دوس داشتم!

چن وقتی گذشت تو این مدت از رابطه خودش با نیما بیشتر واسم گفت.که یچیزایی رو 

بهش مدیونه، که رابطشون زیاد جالب نیستو دوست داشتنه فقط اصلا عشقی بینشون نیست 

و خیلی چیزای دیگه. بعد یه مدت یکدفعه گفت نیما میخواد بیاد خاستگاریم.انگار برق وصل کردن بهم.

زبونم بند اومده بود لاله لال شده بودم.نمیدونستم چی بگم اصلا بهش...

روز خاستگاریش یه چادر گلدار سرش انداخته بود واسم عکسشو فرستاد.چقد ناز شده بود...

چقد دوس داشتم اون شب بجای نیما من باشم.حالمو به روش نیاوردم.

قربون صدقه‌ش رفتم ک چقد قشنگ شده باران اون شب واقعا خوشحال بود و من از 

خوشحالی اون خوشحالتر بودم!تو دلم همش  میگفتم قسمت من نبوده لابد!

حداقل داشت ازدواج میکرد با کسی که دوسش داشت...

بازم زمان میگذشت و مشکلای خونوادگی و مشکلای دانشگاه روم خیلی فشار آورده بود.

اونقدر بهم فشار اومده بود ک میخواستم فرار کنم، میخواستم برم و نباشم  یه مدت طولانی...

از دانشگاه انصراف دادمو دفترچه سربازی رو پست کردم

یکی دو هفته مونده بود به روز اعزامم مرداد ۹۵

یه شب موقع خواب بهش از ته دلم گفتم دوست دارم.گفت منم دوست دارم!

گفتم نه دوست داشتن من فرق میکنه! گف منم منظورم همونیه ک میگی! 

مغزم جواب نمیداد چن لحظه، باران بود داشت این چیزارو میگفت بهم؟!

بهش گفتم اگه دوسم داری اونجوری ک فرق میکنه چرا بهم نگفتی تا الان؟

گف میترسیدم ازت.یه بار گفته بودم اون دختررو فراموش کن با من باش بهم توپیدی

 از اون به بعد میترسیدم بهت بگم .میترسیدم از دستت بدم!

تو حال خودم نبودم داشتم بال در میاوردم.باران همونجوری که من دوسش داشتم دوسم داشت،

 ولی...نامزد کرده بودن...

گفتم پس نیما؟گفت به موقع‌ش درستش میکنم و نامزدیو بهم میزنم

وای ک چقد 

خوشحال بودم اون روز همین الانش هم دارم مینویسم از اون روز رو لبم لبخنده...

از وقتی فهمیده بودم اونم دوسم داره رابطه‌م خیییلی عوض شده بود باهاش.

خیلی بیشتر ابراز احساسات میکردم.خیلی بیشتر دلتنگش میشدم...

خیلی بیشتر دوسش داشتم...


#ادامه دارد...


نظرات 1 + ارسال نظر
سارا یکشنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1397 ساعت 19:06

بسته سعید دیگه ننویسش

قصه باید تموم شه!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد